هر جا دلم گرفت دستم به قلم رفت و خطي نوشت...
بسم الله الرحمان الرحیم
به نام او و برای او
از جمعه شروع شد دلم درد می کرد .خیلی زیاد انگار می دونست غمی تواین عالمه
گفت حتما" مومنی غمی داره و داره فریاد میزنه، خندیدم و گفتم تو که مومن نیستی پس غم اونها به تو نمی رسه
گفت من درد می کنم
گفتم ان المومنون لا خوف علیهم و لا هم یحزنون پس دیدی درست گفتم؟
باز هم رفتم و شروع کردم کتاب ورق زدن این 15 روز فاصله عجب تنبل می کنه آدم رو
این چند وقته حسابی فکر کردم یعنی فکرم منو می برد عقب
به روزهای اول دانشگاه به ترمهای اول به بچه های اون موقع به کارهای اون موقع نه برای تفریح برای مساله مهمتری
خیلی مهم.می گفتم بابا گناهه نرو درست نیست مگه گوش می داد؟
دیدم عجب قدرتی داره این نفس این قلب و این فکر انگار همه ی وجودم بر علیه وجودم شده بودن نمی دونستم چی هست که داره مقاومت می کنه که نره عقب و فکر نکنه، در حالیکه همه وجودم داشت فکر می کرد.اینرو دیگه تجربه نکرده بودم
بالاخره تصمیم خودش رو گرفت که کاری کنه
نمی تونه آروم بشینه
چقدر دوباره راحت خدا رو پرستید و پیشش رفت. عُقده کرده بود تواین چند سال.
انگار کسی دعایی کرد و انگار کسی فکری کرده در موردم.خیلی شدید بود این سوز دل

