برکت های گذشته ...

مرور خاطرات خوبمون



ماشين نبود با انصاف تر بوديم



تلفن نبود بيشتر به هم سر مي زديم



تلويزيون و ماهواره و اينترنت نبود بيشتر

به هم توجه مي كرديم



تجمل نبود بيشتر مهماني مي داديم


عجب عمقی !!

آزادی یعنی مسئولیت پذیری، برای همین اکثر آدم‌ها از آن وحشت دارند.

جرج برنارد شاو

 

یمن و قیروان

شيخ شهاب الدين ابوالفتوح يحيي سهروردي، معروف به «شيخ اشراق»، شهاب مقتول و شيخ مقتول، «مؤسس حكمت اشراق» و از حكماي بزرگ اسلام در قرن 6 ميلادي (587 هـ.ق) است. وي در دهکده سهرورد از توابع زنجان به دنيا آمد. شيخ اشراق، حكمت و اصول فقه را در مراغه نزد مجدالدين جيلي، كه استاد امام فخر رازي نيز بود، فرا گرفت و در حكمت تبحر و احاطة تمام يافت سپس به تفكّر و رياضت پرداخت، و چند سالي را در عراق و شام به سياحت و مطالعه گذرانيد،‌ چنانكه مشهور است در علوم غريبه نيز تبحر بهم رسانيد. 

سهروردي پس از تکميل تحصيلات به اصفهان رفت تا نزد ظهيرالدين فارسي ، علم منطق را بياموزد . او در همين شهر بود که براي نخستين بار با افکار ابن سينا روبرو شد و پس از مدتي تسلط خاصي بر آن پيدا کرد.

سهروردي پس از پايان تحصيلات رسمي، به سفر کردن در داخل ايران پرداخت و از بسياري از مشايخ تصوف ديدن کرد و بسيار مجذوب آنان شد. در واقع در همين دوره بود که به راه تصوف اقتاد و دوره هاي درازي را به اعتکاف و عبادت و تامل گذراند. سفرهاي وي رفته رفته گسترده تر شد و به آناتولي و شامات نيز رسيد و در اين سفر، مناظر شام «سوريه» او را بسيار مجذوب خود نمود. 

در يکي از سفر ها از دمشق به حلب رفت و در آنجا با "ملک ظاهر" پسر "صلاح الدين ايوبي" (سردار معروف مسلمانان در جنگ هاي صليبي) ملاقات کرد. ملک ظاهر که محبت شديدي نسبت به صوفيان و دانشمندان داشت، مجذوب اين حکيم جوان شد و از وي خواست که در دربار وي در حلب ماندگار شود.سهروردي که عشق شديدي نسبت به مناظر آن ديار داشت، شادمانه پيشنهاد ملک ظاهر را پذيرفت و در دربار او ماند. 

اما سخن گفتن هاي بي پرده و بي احتياط بودن وي در بيان معتقدات باطني در برابر همگان، و زيرکي و هوشمندي فراوان وي که سبب آن مي شد که با هر کس بحث کند، بر وي پيروز شود، و نيز استادي وي در فلسفه و تصوف، از عواملي بود که دشمنان فراواني مخصوصا از ميان علماي قشري براي سهروردي فراهم آورد. 

عاقبت به دستاويز آن که وي سخناني برخلاف اصول دين مي گويد، از ملک ظاهر خواستند که او را به قتل برساند، و چون وي از اجابت خواسته آن ها خودداري کرد، به صلاح الدين ايوبي شکايت بردند. صلاح الدين که به تازگي سوريه را از دست صليبيون بيرون آورده بود و براي حفظ اعتبار خود به تاييد علماي دين احتياج داشت، ناچار در برابر درخواست ايشان تسليم شد. 

به همين دليل، پسرش ملک ظاهر تحت فشار قرار گرفت و ناگزير سهروردي را در سال 587 هجري قمري به زندان افکند و شيخ همان جا از دنيا رفت. وي در هنگام مرگ، 38 سال داشت. علت مستقيم وفات وي معلوم نيست.(البته مشهور آن است که سهروردي به دليل گرسنگي از دنيا رفت.) مشهور است که او را به دار آويختند يا خفه کردند. جنازه‌ي شيخ را در روز جمعه آخر ذي الحجه سال ۵۸۷ هـ.ق از زندان بيرون آوردند. جرم او معاندت با شرايع ديني بود. بدين ترتيب سهروردي نيز سرانجامي همچون سقراط يافت .

تأليفات شيخ اشراق:

 آثار وي از چند نوع است و مي توان آن ها را به پنج دسته تقسيم کرد:


1- چهار کتاب بزرگ تعليمي و نظري که همه به زبان عربي هستند.

در اين کتاب ها ابتدا فلسفه مشائى به آن صورت که توسط سهروردي تفسير شده و تغيير شکل يافته، بحث مي شود و سپس بر پايه همين فلسفه، حکمت اشراقي مورد تحقيق قرار مي گيرد.

اين چهار کتاب عبارتند از:

تلويحات، مقاومات، مطارحات - که در هر سه از تغييراتي که به فلسفه ارسطويي داده شده بحث مي شود- و بالاخره شاهکار سهروردي، "حکمة الاشراق" که مختص به بيان عقايد اشراقي وي است. 

2- رساله هاي کوتاه تري به فارسي و عربي که در آنها محتويات چهار کتاب مذکور به زباني ساده تر به صورت خلاصه توضيح داده شده است.

از آن جمله مي توان به اين کتب و رسائل اشاره کرد:

هياکل النور، الالواح العماريه(که هر دو هم به عربي و هم به فارسي نگاشته شده) پرتو نامه، في اعتقاد الحکماء، اللمحات، يزدانشناخت و بستان القلوب (دو کتاب اخير را به "عين القضاة همداني" و "سيد شريف جرجاني" نيز نسبت داده اند ، ولي احتمال بيشتر آن است که از خود سهروردي باشد. 

3- حکايت هاي رمزي يا داستان هايي که در آنها از سفر نفس در مراتب وجود و رسيدن به رستگاري و اشراق سخن رفته است. اين رساله ها به فارسي است؛ ولي بعضي از آن ها ترجمه عربي نيز دارد.

مانند:
عقل سرخ، آواز پر جبرئيل، الغربه الغربية، لغت موران، رساله في حالة الطفوليه، روزي با جماعت صوفيان، رسالة في المعراج و صفير سيمرغ. 

4- تحرير ها و ترجمه ها و شرح ها و تفسير هايي که بر کتابهاي فلسفي قديمي تر و نيز بر قرآن کريم و برخي احاديث نوشته است.

مانند:
ترجمه فارسي رسالة الطير ابن سينا، شرحي بر اشارات او، تاليف رسالة في حقيقة العشق که مبتني بر "رسالة في العشق" ابن سيناست و تفسير هايي بر چند سوره از قرآن و بعضي از احاديث. 

5- دعا ها و مناجات نامه هايي به زبان عربي که سهروردي آنها را "الواردات و التقديسات" ناميده است. 

اين مجموعه از آثار و تاليفات شيخ شهاب الدين سهروردي و شرح هايي که بر آن ها نوشته شده است، منبع اطلاع ما از عقايد مکتب اشراقي وي است.

گنجينه اي از حکمت که در آن رموزي از ميراث هاي متعدد زرتشتي و فيثاغورسي و افلاطوني و هرمسي، به رموز و تمثيلات اسلامي ذکر شده است. 

در حقيقت سهروردي از منابع مختلف کسب فيض مي کرده است، و هيچ در اين باره ترديد نمي کرد که هر چه را ملايم و متناسب با نظر کلي خويش بيابد؛ از هر جا که باشد، بپذيرد و در نظر خويش وارد کند. 

حقيقت واحد و نظر سهروردي درباره ايران باستان

سهروردي حقيقت را امري واحد مي دانست و آن را منسوب به خداوندي واحد دانسته و اصطلاح « الحق من ربک » را از قرآن وام گرفته است. سهروردي مي گويد : « حقيقت ، خورشيد واحدي است که به جهت کثرت مظاهرش تکثر نمي يابد. شهر واحدي است که باب هاي کثيري دارد و راههاي فراوان به آن منتهي است » 

سهروردي عقيده داشت در ايران باستان امتي مي زيست که مردم را به حق رهبري مي کرد و آنان را پرستنده حق واحد مي دانست. سهروردي افراد اين امت را پهلوانان و جوان مرداني يگانه پرست مي دانست و ايشان را با اين کلام معرفي مي کند : « خداوند ولي کساني است که ايمان آورند و ايشان را از ظلمت به سوي نور هدايت مي کند » او حکماي ايرانيان باستان را کساني مي داند که با شيوه‌ي اشراقي به مقام عرفاني والايي رسيده اند .

سهروردي پهلوانان فرزانه‌اي چون کيومرث و تهمورث و حکيماني چون زردشت و جاماسپ را براي اولين بار در فلسفه معرفي مي کند.

 رساله هاي سهروردي 

اين رسالات با عناوين ذيل مي باشد:

لغت موران

في حقيقة العشق

عقل سرخ

آواز پر جبرئيل

صفير سيمرغ

روزي با جماعت صوفيان

في حالة الطفولية
 

 
نمونه اي از اشعار فارسي شيخ:
 

بخشاي بر آنـکه بخت يارش نبـود جز خوردن اندوه تو کارش نبـود

 در عشق چه حالتيش باشد که درآن هم بي تو و هم با تو قرارش نبـود  

 
[تاريخ گزيده، ص670]

هاتفي در گوش جان من ز غيب آواز داد وه که خاک تيره ات با نور جان آميختم

اي شهاب سهروردي از گرفتاري منال دانه درد از براي مرغ زيرک ريختم

 [نقل از تذکرهء منتخب اللطايف، ص224]

 شعري عربي از شيخ:


 لا تَسقِني وحدي فما عوَّدتني أنّي اَشحُّ بِها علي جُلاس

  انت الکريمُ ولايليقُ تکرماً اَن يعبِرَ النّد مائ دَورُ الکأسِ

[وفيات الاعيان]

شهاب الدین، یحیی‌بن امیرک السهروردی در سال 549 هجری قمری در قریه سهرورد نزدیک شهر زنجان متولد گردید.

سهرورد نزدیک زنجان، قریه‌ایست که در قدیم مسکن زارعین دانشمند بود و سکنه آن قریه علاقه به علم داشتند و با اینکه زراعت می‌کردند فرزندان خود را مکتب می‌فرستادند تا نزد آموزگار درس بخوانند.

بعد از اینکه شهاب الدین در مکتب قریه سهرورد خواندن و نوشتن را آموخت، آموزگارش به شهاب الدین گفت پسر تو دارای استعداد فراوان می‌باشد و حیف است که این استعداد در این قریه از بین برود و این پسر را به مراغه بفرست تا در آنجا تحصیل کند و من پیش بینی می‌کنم که ان پسر اگر تحصیل نماید یکی از علمای بزرگ خواهد شد.

پدر شهاب الدین از توصیه آموزگار پیروی کرد و پسرش را به مراغه که در آن موقع از شهر‌های بزرگ ایران بود و چند سال بعد از آن تاریخ خواجه نصیر الدین طوسی زيج معروف مراغه را بدستور هلاکوخان در آن ساخت فرستاد.

شهاب الدین سهروردی مقدمات علوم را در مراغه نزد (مجد الدین جیلی) فرا گرفت و چون دیگر استادش چیزی نداشت که به او بیاموزد بسوی اصفهان براه افتاد. آن موقع در اصفهان دانشمندی تدریس می‌کرد به اسم (ظهیر الدین قاری). شهاب الدین سهروردی تمام علوم آن زمان را نزد وی فرا گرفت و در سن شانزده سالگی از تحصیل علم یعنی از تلمذ نزد استاد بی‌نیاز شد و در تحصیل علم استعدادی بیشتر از استعداد ابن سینا از خود نشان داد.

چون ابن سینا در هجده سالگی از تحصیل علوم فارغ گردید و سهروردی در شانزده سالگی فارغ التحصیل شد.

در ضمن تحصیل چنین استنباط کرده بود که موجودات دنیا از نور بوجود آمده و انوار، به یکدیگر می‌تابد و آن تابش متقابل را اشراق خواند و بهمین جهت لقب شیخ الاشراق را یافت.

سهروردی کسی است که مکتب فلسفی اشراق را در ایران مفتوح کرد و بعد از مرگش مکتب او وسعت یافت و با اینکه سهروردی شیعه مذهب بود قسمتی از سنی‌ها نظریه فلسفی او را پذیرفتند.

نظریه فلسفی سهروردی این بود که هستی، غیر از نور، چیزی نیست و هر چه در جهان هست و بعد از این به وجود خواهد آمد نور می‌باشد.

منتها بعضی از نور‌ها رقیق است و برخی غلیظ و برخی از انوار ذرات پراکنده دارد و پاره‌ای دیگر دارای ذرات متراکم است.

این نظریه فلسفی که از طرف سهروردی در آخر قرن ششم و آغاز قرن هفتم هجری ابراز شد، امروز، برای ما که در نیمه دوم قرن بیست و يكم میلادی زندگی می‌کنیم قابل فهم است.

چون ما می‌دانیم که هرچه در جهان هست انرژی است که آنهم امواج یا انوار است و انرژی وقتی متراکم می‌شود به شکل ماده جلوه می‌کند و هنگامی که رقیق است شکل امواج یا انوار را دارد.

همان‌گونه که نورهای قوی بر نورهای ضعیف مي‌تابد، نورهاي ضعيف هم بسوی انوار قوی تابش دارد. حتی کوه هم نور است اما نوری متراکم و حتی ظلمت هم نور می‌باشد اما نور متکاثف. در جهان چیزی نیست که نور نباشد و به نور دیگر نتابد و انسان هم که از موجودات جهان است از نور می‌باشد و به دیگران می‌تابد همانگونه که نور‌های دیگران نیز به او تابیده می‌شود.

بمناسبت این نور که انسان به دیگران تابیده می‌شود انسان فیاض است و می‌تواند به دیگران سود برساند و از نور سایرین روشن شود.

بعد از اینکه سهروردی از تحصیل علم فارغ شد برای اینکه نظریه خود را راجع به اشراق بشناساند شروع به نوشتن کتاب حکمت الاشراق کرد ولی کتاب را یک‌مرتبه ننوشت و مسافرت‌ها و نوشتن رساله‌هایی راجع به مسایل مختلف حكمت مانع از این می‌گردید که سهروردی کتاب حکمت الاشراق را به اتمام برساند.

از سهروردی نزدیک به پنجاه رساله و کتاب در دست است که با اهمیت‌تر از همه، کتاب حكمت الاشراق می‌باشد چون اصول و فروغ نظریه او در ان کتاب‌هست.

سهروردی بعد از خاتمه تحصیل از اصفهان خارج شد و در شهر‌های ایران گردش کرد. در آن موقع وضع ایران شل امروز نبود که تمام کشور یک پادشاه و حاکم داشته باشد و همه‌جا از امر پادشاه ایران اطاعت نماید. در آن عصر هر یک از شهرهای ایران یک پادشاه داشت و اوامر آن پادشاه در آن ولایت به موقع اجرا گذاشته می‌شود. لذا سهروردی قدم بهر شهر كه می‌گذاشت مثل این بود که وارد کشوری جدید شده است.در بعضی از کشورها علما گاهی صوفیان از شنیدن نظریه وی ابراز حیرت می‌كردند و بعد حیرت آنها مبدل به خصومت می‌شد تا اینکه به روم رفت و از آنجا راه شام را پیش گرفت.

سهروردی در حلب سکونت کرد و فورا مورد توجه ملک ظاهر پسر صلاح الدین ایوبی پادشاه شام قرار گرفت. سهروردی در حلب نوشتن کتاب حکمت الاشراق را تمدید کرد و قبل از اینکه کتاب خاتمه پیدا کند سودا بعضی از قسمت‌هاي کتاب را بین علمای حلب و دمشق تقسیم می‌نمود و از هر فرصت استفاده می‌کرد تا نظریه خود را راجع به حکمت اشراق برای علمای شام تشریح کند. سهروردی در نظر علمای شام مردی بیگانه بود و خاصه آن که شيعي مذهب هم به‌شمار می‌آمد.

تضاد فکری علمای شام با سهروردی به جایی رسید که او را مرتد و مستوجب قتل خواندند و از ملک ظاهر خواستند که سهروردی را به قتل برساند.

ملک ظاهر که مردی فاضل و ادب دوست بود، حاضر نشد که مبتکر حکمت اشراق را به قتل برساند و گفت این مرد نظریه‌ای راجع به حکمت ابراز کرده و چیزی دیگر نگفته است، او نه مدعی است که پیغمبر می‌باشد و نه دین اسلام را انکار می‌کند، من چگونه چنین مردی را بهلاکت برسانم.

چون ملک ظاهر نمی‌خواست که سهروردی را به قتل برساند علمای دمشق و حلب متوسل به صلاح الدین ایوبی پادشاه سوریه و مصر که پدر ملا ظاهر بود شدند و از او خواستند که سهروردی را مقتول کند.

علمای دمش و حلب دو دلیل برای مرتد بودن سهروردی اقامه می‌کردند یکی اینکه وی می‌گوید همه چیز نور است و هر نور به دیگری می‌تابد و از نور دیگر کسب فیض می‌کند و دیگر اینکه سهروردی می‌گفت که حکمت عتیق و حکمت لدنّی در او جمع شده و علمای دمش و شام می‌گفتند که فقط پیغمبر اسلام دارای این صفت بود و جز او هیچکس علم لدنی نداشت و نخواهد داشت و هر کس باید تحصیل کند تا علم و حکمت را بیاموزد و بدون تحصیل، کسی قادر به اکتساب معرفت نمی‌شود.

به این دو علت سهروردی را به قتل رسانیدند یا اینکه او را به زندان انداختند تا اینکه در حبس بمیرد و در سن 38 سالگی به زندگی آن عارف نامدار و بزرگ خاتمه دارند. هر چند که ملک ظاهر خیلی کوشید که بتواند سهروردی را از زندان نجات دهد ولی نتوانست.

سهروردی از مشرق و مغرب دو اصطلاح عرفانی بوجود آورده بود. مشرق در اصطلاح او عبارت بود از جایی که نور مجرد در آنجاست و آن نور هیچ نوع آلودگی با ماده ندارد و مغرب در اصطلاح سهروردی عبارت از منطقه‌ای است که در آنجا نور متراکم یا ماده وجود دارد و در آنجا نور مجرد یافت نمی‌شود.

و چون قیروان شهری است که در اقصای مغرب ممالک اسلامی قرار گرفته سهروردی مغرب عرفانی خود را قیروان می‌خواند و نظر به که یمن در مشرق کشور‌های اسلامی است سهروردی شرق عرفانی خود را یمن می‌نامند. (بمناسبت اینکه نام کشور یمن در عربی به معنای راست است سهروردی شرق عرفانی خود را یمن خوانده است).

در اصطلاح سهروردی در جاه قیروان سقوط کردن یعنی کسی‌که در حضیض مادی سقوط کرده است و در یمن بسر بردن یعنی کسی‌که در سر‌منزل مقصود جا دارد.

قدیمی‌ها راجع به بینایی دو نظر داشتند. دسته‌ای می‌گفتند بینایی ناشی از این است که از چشم انسان نوری خارج می‌شود و آن نور به چیزی که می‌خواهند ببیند می‌تابد و آنگاه از آن شیء بسوی چشم بر‌می‌گردد و بعد از این که به چشم مراجعت کرد انسان قادر می‌شود آن شی را ببیند.

این نظریه را قاآنی شاعر نیمه دور قاجاریه در این سه بیت که در ایران معروفیت دارد گنجانیده است:

گویند حکیمان که روی خــط شعاعــی از دیده سوی آنچه بچشم است برابر

تا خط شعاعـــــی به بصــــــر باز نـگردد در دیـده مصــور نشود صورت مبصـــــر

حسن تو بحدی است که آن خط زرخ تو برگشتنش از فرط و‌لـع نیست میســر

در این سه بیت قاآنی می‌گوید تو آنقدر زیبا هستی که هر کس تو را ببیند نابینا می‌شود.

دسته‌اي دیگر از علما عقیده داشتند که اشیا‌ء بدین ترتیب دیده می‌شود که از شی مورد نظر یک نور خارج می‌گردد و آن روشنایی، وارد چشم انسان می‌شود و در نتیجه انسان می‌تواند آن را ببیند.

اما سهروردی در مورد دیدن اشخاص عقیده داشت که بر هیچ جسم دیده نمی‌شود مگر این که نورانی باشد و هرچه نورانی است بچشم ما می‌رسد و آنچه را که نورانی نیست نمی‌بینیم.

خوب دیدن و بد دیدن اشیا‌ء اگر مربوط به عیب چشم ما نباشد مربوط بکمی و زیادی نور اشیا‌ء است و هرچه نورانی‌تر باشد بهتر دیده می‌شود و وقتی نور زیادتر شد، چشم را خیره می‌نماید و از آن بیشتر چشم را کور می‌کند. بهمین جهت نور الانوار باصطلاح سهروردی که ذات خداوند است انسان را کور می‌کند زیرا چشم بشری قادر به تحمل نور خداوند نیست.

سهروردی نظریه ارسطو و حکیمانی را که مرید مکتب فلسفی او هستند راجع با اشیا‌ء قبول ندارد و می‌گوید اشیا‌ی جهان غیر از نور چیز دیگر نیست و بعضی از آنها نورانی‌تر و برخی کم نورتر است و هر قدر کم نورتر باشد چشم ما‌ آنها را فشرده‌تر و تاریک‌تر می‌بیند.

منشا تمام اشیا نور الانوار یعنی خداوند است و نور الانوار بمناسبت درخشندگی خارق‌العاده قابل دیدن نیست. تمامی اشیای جهان نور الانوار کسب روشنایی می‌کنند و نوری که از آنها ساطع می‌گردد یا بر آنها تابیده می‌شود از اوست.

اشیا طبق نظریه سهروردی دارای طبقات متفاوت هستند:

یکی از طبقات اشیا عبارت است از لطافت یا تراکم آنها و هر چند جسم لطیف تر باشد نورانی تر است و هرچه متراکم‌تر تاریک‌تر. طبقه دیگر از اشیا مربوط است به این که چه اندازه نور مستقل دارند و چه اندازه نور آنها از دیگران می‌تابد. نور آنهایی که دارای نور مستقل هستند در اصطلاح سهروردی نور مجرد خوانده می‌شود و آنهایی که نور مستقل ندارند، در اصطلاح سهروردی موسوم است به نور عرض. طبقه دیگر از اشیا مربوط است به اينكه اشيا تا چه اندازه به نور الانوار یعنی خداوند نزدیک می‌باشند و نزدیک شدن آنها به نور الانوار بسته و همت آنها جهت رسیدن به خداوند ‌است و هر که ساعی‌تر باشد بیشتر بخداوند نزدیک می‌شود.

چون سهروردی همه چیز را نور می‌داند طبیعی است که کالبد آدمی هم در نظر او جز نور چیزی نیست، اما نور متراکم که بشکل ماده جلوه می‌نماید.

به عقیده سهروردی افراد بشر که همه از نور هستند چند نوع می‌باشند.

در بعضی از آنها، نور طوری متراکم گردیده که راه برای عبور نورهائی که از اطراف به آنها می‌تابد وجود ندارد و این‌گونه اشخاص در حضیض (چاه قیروان) می‌مانند و از آنجا خارج نمی‌شود یعنی عمر را در حضیض ماده پرستی می‌گذرانند و هرگز از آن مرحله بالاتر نمی‌روند.

اما تراکم نور در بعضی از اشخاص کمتر و آنها دارای تبلور هستند و نوری که از اطراف بر آنان می‌تابد از آنها عبور می‌کند. هر قدر در آن اشخاص استعداد عبور نور بیشتر باشد مرتبه‌ای بیشتر پیدا می‌کنند. به عقیده سهروردی نه فقط انسان نور است بلکه سخت‌ترین چیزها مثل سنگ خارا، نور می‌باشد.

سهروردی در عین این که تمام اجسام جهان و جانداران را نور می‌داند عقیده دارد که هر یک از آنها یک برزخ هستند برای عبور دادن و منعکس کردن انوار دیگر.

به عقیده سهروردی سرنوشت انسان بعد از مرگ وابسته به این است که روح او در دنیا چه کرده و آیا راه صواب پیموده یا راه خطا، روح هم به عقیده سهروردی مانند چیزهای دیگر، نور است. ولی آن نور بعد از مرگ انسان در صورتی که مستوجب پاداش باشد به نور‌الانوار ملحق می‌شود. باز به عقیده سهروردی سعادت حقیقی و جاوید انسان بعد از مرگ است، نه در این دنیا، در صورتی که در روح انسان، نیکوکار باشد.
لذاّت این دنیا در قبال لذاتی که بعد از مرگ نصیحت آدمی می‌گردد هیچ است و ارواح نیکوکار بعد از مرگ از دوره‌ای از عمر که در این دنیا گذرانیده‌اند خود را مغبون می‌دانند چون فکر می‌کنند بر اثر زندگی کردن در این دنیا از تمتع لذات بعد از مرگ در دوره‌ای که در این جهان بودند محروم شدند.

بسیج درآینه نگاه مقام معظم رهبری

بسیج یعنی 30 سال حضور آگاهانه

 

بسیج یعنی حضور بهترین و بانشاط ترین و باایمان ترین نیروهای عظیم ملت در میدان هایی که برای منافع ملی، برای اهداف بالا، کشورشان به آنها نیاز دارد، همیشه بهترین و خالص ترین و شرافتمندترین و پرافتخارترین انسانها این خصوصیات را دارند. بسیج در یک کشور، معنایش آن زمره‌ای است که حاضرند این پرچم افتخار را بر دوش بکشند و برایش سرمایه گذاری کنند.

 

 

بسیج یعنی ایمان عاشقانه

 

علت اینکه در کشور ما بسیج این طور درخشان شد و شکفت چه بود؟ ایمان عاشقانه، ایمان عمیق، ایمان توام با عواطف که از خصوصیات ملت ایران است، مثل بعضی از ملتهای دیگر، عواطف در این ملت جوشان است کلید بسیاری از مشکلات است. این ایمان با آن عواطف همراه شد و این رودخانه عظیم خودشان را به این دریای پهناور تبدیل کرد و مشکلات را در هر جایی که لازم بود از بین برد.

 

 

بسیج یعنی پاک ترین انسانها

 

بسیج عبارت است از مجموعه‌ای که در آنها پاک ترین انسانها، فداکارترین و آماده به کارترین جوانان کشور، در راه اهداف عالی این ملت و برای کمال رساندن و به خوشبختی رساندن این کشور جمع شده اند. ... مجموعه‌ای که دشمن را بیمناک و دوستان را امیدوار و خاطرجمع می کند...بسیج در حقیقت مظهر یک وحدت مقدس میان افراد ملت است...بسیج در واقع مظهر عشق و ایمان و آگاهی و مجاهدت و آمادگی کامل، برای سربلند کردن کشور و ملت است.

 

 

بسیج یعنی حرکت

 

بسیج یک حرکت بی ریشه و سطحی و صرفاً ازروی احساسات نیست، بسیج یک حرکت منطقی و عمیق و اسلامی و منطبق بر نیازهای دنیای اسلام – و به طریق اولی – جامعه اسلامی است. قرآن کریم می فرماید: [ هو الذی ایدک بنصره و بالمؤمنین] ای پیامبر، خدای متعال تو را، هم به وسیله نصرت خودش و هم از طریق مؤمنین مؤید قرار داد و کمک کرد. این خیل عظیم مؤمنینی که در اینجا مورد اشاره آیه قران قرار گرفته اند، عبارت دیگری است از آنچه که امروز به نام بسیج در جامعه ما قرار دارد.

 

 

بسیج یعنی قدرت

 

این کار خدا بود که بسیج ملت ایران بتواند در سخت ترین میدانها که همان میدان جنگ است چنان قدرتی از خود نشان بدهد که دیرباورترین افراد هم قبول کنند که ملت ایران دارای توانایی است...بسیج یعنی کل نیروهای مؤمن و حزب اللهی کشور ما این که امام گفتند «بسیج بیست میلیونی» یعنی این.

 

 

بسیج یعنی تلاش و جهاد مخلصانه

 

اگر نبود آن همه تلاش و جهاد مخلصانه که شما رزمندگان نیروهای مسلح و بسیج مردمی در دوران جنگ هشت ساله نشان دادید و حقیقتاً اسلام را روسفید و امت رسول الله (صلی الله علیه و آله) را سربلند ساختید و اگر نبود خونهای مطهر و معطری که در راه خدا بر زمین ریخته شد؛ یقیناً امروز از نظام اسلامی اثری نبود و پرچم قرآن چنین سربلند نمی شد.

 

 

بسیجی یعنی مغز متفکّر

 

بسیجی یعنی دل باایمان، مغز متفکّر – دارای آمادگی برای همه میدانهایی که وظیفه این انسان را به آن میدانها فرا می خواند، این معنای بسیجی است.

 

 

بسیج یعنی آبادانی

 

امروز هم، بسیجی برای کشور دل می سوزاند برای آبادانی کشور تلاش می کند، برای حفظ استقلال ملی، هرچه بتواند کار می کند و از جان خود هم می گذرد، امروز هم اگر احساس کند دشمن می خواهد از روزنه‌ای، چه اقتصادی و سیاسی و چه فرهنگی – به داخل کشور نفوذ کند در مقابل او می ایستد و با مشت به صورتش می کوبد......امام فرمودند «بسیج باید سازماندهی بشود، باید یکدیگر را بشناسند، باید آمادگی به وجود بیاورند و آن را حفظ کنند» امروز هم تکلیف بزرگ شما همین کارست. خیال نکنند که بسیج یک امر احساسی است. بسیج یک امر منطقی و فکری و ریشه دار و عمیق است و کسانی که در کار این حقیقت بزرگ شرکت دارند؛ همه آحاد ملتند، هر کسی که بسیجی است باید به بسیجی بودن خود افتخار کند. بسیجی بودن، مایه سرافرازی و سربلندی پیش پروردگار است. .... فرهنگ بسیجی، فرهنگ معنویت و شجاعت و غیرت و استقلال و آزادگی و اسیر خواستهای حقیر، نشدن است.

 

 

بسیج یعنی ارزش

 

هفته بسیج در حقیقت فرصت و بهانه‌ای برای زنده نگه داشتن ارزشها و روح بسیجی در آحاد ملت، مخصوصاً جوانان پرشور و مدافعان عاشق صادق است. ... همان طور که امام و پیشوای راحل عظیم الشأن ما فرمودند، من هم آرزو می کنم و از خدا می‌خواهم که با بسیجیان محشور باشم. بسیج یک افتخار و یک ارزش است. سعی کنید این روحیه بسیجی را برای کشور و انقلاب و اسلام حفظ کنید.

 

 

بسیج یعنی الگو

 

شما بسیجی ها باید به گونه ای رفتار کنید که احترام و محبت مردم جلب شود. شما باید نمونه اخلاق و تواضع و مهربانی و رعایت مقررات باشید. آن کسی بسیجی تر است که مقررات را بیشتر رعایت می کند، به خاطر آنکه این فرد بیشتر از همه برای نظام دل می سوزاند و مقررات، لوازم قطعی اداره درست نظام است.

 

 

بسیج یعنی سعادت ابدی

 

روحیه بسیجی و معرفت بسیجی باید فراگیر شود تا این کشور بتواند بار سنگینی را که بر دوش دارد که همان بار هدایت الهی و سعادت انسانهاست - به سرمنزل برساند، لذا بسیج تمام شدنی نیست.

 

 

بسیج یعنی یک فرهنگ

 

بعضى در میدان بسیج، خلوص و صفایشان مثل خورشید مى‏تابد و انسان را مجذوب مى‏كند. به‏هرحال، بسیج یك فرهنگ است؛ بسیج، یك ذهنیت برجسته و والا در جامعه‏ى ماست...شما آن نسلى هستید كه اگر خوب عمل كردید، آینده‏ى این كشور را - صد سال، دویست سال یا بیشتر - تضمین خواهید كرد. همین بیدار شدن، همین حساس بودن، همین انگیزه داشتن، همین ایمان، همین امید، همین تكیه به هدایت الهى و اعتماد به كمك الهى، قواره‏ى اصلى بسیج است؛ این یك فرهنگ است. اگر این‏طور حركت كنیم، خداى متعال كمك خواهد كرد. كمك الهى متعلق به همه‏ى خلایق است؛ به شرطى كه خودشان را آماده‏ى دریافت این كمك كنند؛ دستشان را دراز كنند و این میوه را بچینند؛ از جا بلند شوند، همت كنند و از این میوه استفاده كنند؛ این، در اختیار همه است.

 

 

بسیج یعنی مظهر تجدد و نوگرایى

 

بسیجى یعنى چه ؟ بسیج یعنى به صحنه آمدن و به میدان آمدن. چه میدانى؟ میدان چالش‏هاى حیاتى و اساسى. میدان‏ها و چالش‏هاى اساسى زندگى چیست؟ فقط آن وقتى است كه به كشورى حمله شود و مردم آن كشور به صحنه بیایند تا از مرزهاى خودشان دفاع كنند؟ البته كه نه؛ این فقط یكى از موارد به میدان آمدن است.

 

آن وقتى هم كه هویت ملى و سیاسى یك ملت مورد مناقشه قرار مى‏گیرد، جاى به میدان آمدن است. آن وقتى هم كه به فرهنگ و اعتقادات و باورهاى ریشه‏دار یك ملت اهانت مى‏شود و آن را تحقیر مى‏كنند، جاى به میدان آمدن است. آن وقتى هم كه نسل برگزیده‏ى یك ملت احساس مى‏كنند از غافله‏ى دانش عقب مانده‏اند و باید علاجى بكنند، جاى به میدان آمدن است. آن وقتى هم كه احساس بشود پایه‏هاى یك زندگى مطلوب و عادلانه در كشور احتیاج به تلاش دارد تا ترمیم و یا استوار شود، جاى به میدان آمدن است. آن وقتى هم كه جبهه‏هاى فكرى و فرهنگى دنیا براى تسخیر ملتها با ابزارهاى فوق مدرن می ‏آیند تا ملتى را از سابقه و فرهنگ و ریشه‏ى خود جدا كنند و براحتى آن را زیر دامن خودشان بگیرند، جاى به میدان آمدن است.

 

همه‏ى اینها انسانهایى را مى‏طلبد كه نیاز را احساس كنند...تجدد و نوگرایىِ حقیقى و باز كردن میدان‏هاى تازه‏ى زندگى، مطلوب اسلام است؛ اصلاً اسلام این را از انسان خواسته؛ این به بركت تأمل، تعمق، كار درست، كار فكرى، تلاش عملى، مجاهدت، استقبال از كار و از خطر در همه‏ى میدان‏ها، و همتها را بلند كردن به‏دست مى‏آید.

 

این كارها مربوط به كیست؟ مربوط به بسیج است. اگر بسیج را درست معنا كنیم، همین است. بسیج همچنین یعنى انسان باهمتى كه غیرت دینى و دانایىِ فكرى و نیازشناسى و ابتكار و جوشش ذهنى و خلاقیت دارد و وارد میدان می ‏شود.

 

اگر بخواهیم بسیج را در یك تعریف كوتاه معرفى كنیم، باید بگوییم: بسیج، عبارت است از مجموعه‏اى كه در آن، پاكترین انسانها، فداكارترین و آماده‏به‏كارترین جوانان كشور، در راه اهداف عالى این ملت و براى به كمال رساندن و به خوشبختى نائل كردنِ این كشور، جمع شده‏اند.

 

بسیج، عبارت است از تشكیلاتى كه در آن، افرادِ متفرّق و تنها، به یك مجموعه عظیم و منسجم و به یك گروه آگاه، متعهّد، بصیر و بیناى به مسائل كشور و به نیاز ملت، تبدیل مى‏شوند؛ مجموعه‏اى كه دشمن را بیمناك و دوستان را امیدوار و خاطرجمع مى‏كند. معناى بسیج، این است.

 

بسیج، یكى از بركات انقلاب و از پدیده‏هاى بسیار شگفت‏آور و مخصوص این انقلاب است؛ این هم یكى از آن گنجینه‏هاى معنوى بى‏پایانى است كه امام بزرگوار ما با دید الهى خود و با حكمتى كه خداى متعال به او ارزانى كرده بود، براى كشور و ملت و انقلاب ما به یادگار گذاشت.

 

بسیج در حقیقت، مظهر یك وحدت مقدّس، میان افراد ملت است.

 

همه میدانهایى كه بسیج در آن حضور پیدا كرده است، میدانهاى ملى است.

 

میدانهاى مربوط به همه ملت - مثل میدان دفاع مقدّس، میدان سازندگى و خدمات عمومى - است. هیچ‏وقت كشور، از یك مجموعه عظیمى كه از بهترین فرزندان كشور و با این خصوصیات تشكیل شده است، بى‏نیاز نیست.

 

بسیج، به جوانان اختصاص ندارد؛ جوان و پیر، دوش به دوش در آن حركت مى‏كند. پدر و پسر با هم مى‏آیند. امروز با هم هستند. بسیج، اختصاص به مردان ندارد؛. نام و نشان در آن نقشى ندارد؛ مسؤولیت مطرح است. هر وقت كه كشور گره‏اى داشته باشد، آن سرانگشتى كه در درجه اوّل باید آن گره را باز كند، نیروى عظیم بسیج مردمى است.

 

علّت این‏كه در كشور ما بسیج این‏طور درخشان شد و شكفت چه بود؟ ایمان عاشقانه، ایمان عمیق، ایمان توأم با عواطف كه از خصوصیات ملت ایران است

بسیج در واقع، مظهر عشق و ایمان و آگاهى و مجاهدت و آمادگى كامل، براى سربلند كردن كشور و ملت است.


بسیج، یك حركت بى‏ریشه و سطحى و صرفاً از روى احساسات نیست. بسیج یك حركت منطقى و عمیق و اسلامى و منطبق بر نیازهاى امروز دنیاى اسلام و - به طریق اولى‏ - جامعه اسلامى است.

 

كسى خیال نكند كه بسیج، یك حاشیه است و ملت و دولت و حكومت، به راهى مى‏روند و بسیج هم در كنارى نشسته و به خود مشغول است؛ خیر. «بسیج» متنِ حركت نظام است. همه باید بسیجى باشند. دولت و مسؤولان هم باید بسیجى باشند و بحمداللَّه هستند. بسیارى از بلند پایگان و مسئوولان برجسته كشور، حقیقتاً بسیجى و داراى فرهنگ و عقاید و حركت بسیجى هستند.

 

بسیجى كسى است كه براى ارزشهاى اسلام، اهمیت قائل است و معتقد به خدا و خاضع و خاشع در مقابل پروردگار عالمیان است.

 

بسیجى بلندهمّت است. خواسته ‏هاى او بزرگ و در حدّ اعتلاى كشور است.

 

خواسته او، نجات همه آحاد بشر و رفع فساد و فقر و تبعیض و بى ‏عدالتى و سلطه دشمن است.

 

فرهنگ بسیجى، فرهنگ معنویّت و شجاعت و غیرت و استقلال و آزادگى و اسیر خواستهاى حقیر نشدن است.

 بعد از صلوات بزن دست قشنگرو

نقشه دست انداختن حضرت علی علیه السلام

جمعیت زیادی دور حضرت علی حلقه زده بودند. مردی وارد مسجد شد و درفرصتی مناسب پرسید:

ـ یا علی! سؤالی دارم. علم بهتر است یا ثروت؟

علی در پاسخ گفت:

علم بهتر است؛ زیرا علم میراث انبیاست و مال وثروت میراث قارون و فرعون و هامان وشداد.

مرد که پاسخ سؤال خود را گرفته بود، سکوت کرد.

در همین هنگام مرد دیگری وارد مسجد شد و همان‌طور که ایستاده بود بلافاصله پرسید:

ـ اباالحسن! سؤالی دارم، می‌توانم بپرسم؟ امام در پاسخ آن مرد گفت:بپرس! مرد که آخر جمعیت ایستاده بود پرسید:-علم بهتر است یا ثروت؟

علی فرمود:

علم بهتر است؛ زیرا علم تو را حفظ می‌کند، ولی مال و ثروت را تو مجبوری حفظ کنی.

نفر دوم که از پاسخ سؤالش قانع شده بود، همان‌‌جا که ایستاده بود نشست.

در همین حال سومین نفر وارد شد، او نیز همان سؤال را تکرار کرد،و امام در پاسخش فرمود:

علم بهتر است؛ زیرا برای شخص عالم دوستان بسیاری است،ولی برای ثروتمند دشمنان بسیار!

هنوز سخن امام به پایان نرسیده بود که چهارمین نفر وارد مسجد شد. او در حالی که کنار دوستانش می‌نشست، عصای خود را جلو گذاشت و پرسید:

ـ یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟

حضرت‌علی در پاسخ به آن مرد فرمودند:

علم بهتر است؛ زیرا اگر از مال انفاق کنی کم می‌شود؛ ولی اگر از علم انفاق کنی و آن را به دیگران بیاموزی برآن افزوده می‌شود.

نوبت پنجمین نفر بود. او که مدتی قبل وارد مسجد شده بود و کنار ستون مسجد منتظر ایستاده بود، با تمام شدن سخن امام همان سؤال را تکرار کرد.

حضرت‌ علی در پاسخ به او فرمودند

علم بهتر است؛ زیرا مردم شخص پولدار و ثروتمند را بخیل می‌دانند، ولی از عالم و دانشمند به بزرگی و عظمت یاد می‌کنند.

با ورود ششمین نفر سرها به عقب برگشت، مردم با تعجب او را نگاه کردند. یکی از میان جمعیت گفت: حتماً این هم می‌خواهد بداند که علم بهتر است یا ثروت! کسانی که صدایش را شنیده بودند، پوزخندی زدند. مرد، آخر جمعیت کنار دوستانش نشست و با صدای بلندی شروع به سخن کرد:

ـ یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟

امام نگاهی به جمعیت کرد و گفت:

علم بهتر است؛ زیرا ممکن است مال را دزد ببرد، اما ترس و وحشتی از دستبرد به علم وجود ندارد.

مرد ساکت شد. همهمه‌ای در میان مردم افتاد؛ چه خبر است امروز! چرا همه یک سؤال را می‌پرسند؟ نگاه متعجب مردم گاهی به حضرت‌ علی و گاهی به تازه‌واردها دوخته می‌شد.

در همین هنگام هفتمین نفر که کمی پیش از تمام شدن سخنان حضرت ‌علی وارد مسجد شده بود و در میان جمعیت نشسته بود، پرسید:

ـ یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟

امام دستش را به علامت سکوت بالا برد و فرمودند

علم بهتر است؛ زیرا مال به مرور زمان کهنه می‌شود، اما علم هرچه زمان بر آن بگذرد، پوسیده نخواهد شد.

مرد آرام از جا برخاست و کنار دوستانش نشست؛ آنگاه آهسته رو به دوستانش کرد و گفت: بیهوده نبود که پیامبر فرمود: من شهر علم هستم و علی هم درِ آن! هرچه از او بپرسیم، جوابی در آستین دارد، بهتر است تا بیش از این مضحکه مردم نشده‌ایم، به دیگران بگوییم، نیایند! مردی که کنار دستش نشسته بود، گفت: از کجا معلوم! شاید این چندتای باقیمانده را نتواند پاسخ دهد، آن‌وقت در میان مردم رسوا می‌شود و ما به مقصود خود می‌رسیم! مردی که آن طرف‌تر نشسته بود، گفت: اگر پاسخ دهد چه؟ حتماً آن‌وقت این ما هستیم که رسوای مردم شده‌ایم! مرد با همان آرامش قلبی گفت: دوستان چه شده است، به این زودی جا زدید! مگر قرارمان یادتان رفته؟ ما باید خلاف گفته‌های پیامبر را به مردم ثابت کنیم.

در همین هنگام هشتمین نفر وارد شد و سؤال دوستانش را پرسید،

که امام در پاسخش فرمود

علم بهتر است؛ برای اینکه مال و ثروت فقط هنگام مرگ با صاحبش می‌ماند، ولی علم، هم در این دنیا و هم پس از مرگ همراه انسان است.

سکوت، مجلس را فراگرفته بود، کسی چیزی نمی‌گفت. همه از پاسخ‌‌های امام شگفت‌زده شده بودند که…

نهمین نفر وارد مسجد شد و در میان بهت و حیرت مردم پرسید:

ـ یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟

امام در حالی که تبسمی بر لب داشت، فرمود:

علم بهتر است؛ زیرا مال و ثروت انسان را سنگدل می‌کند، اما علم موجب نورانی شدن قلب انسان می‌شود.

نگاه‌های متعجب و سرگردان مردم به در دوخته شده بود، انگار که انتظار دهمین نفر را می‌کشیدند. در همین حال مردی که دست کودکی در دستش بود، وارد مسجد شد.

او در آخر مجلس نشست و مشتی خرما در دامن کودک ریخت و به روبه‌رو چشم دوخت. مردم که فکر نمی‌کردند دیگر کسی چیزی بپرسد، سرهایشان را برگرداندند، که در این هنگام مرد پرسید:

ـ یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟

نگاه‌های متعجب مردم به عقب برگشت. با شنیدن صدای علی مردم به خود آمدند:

علم بهتر است؛ زیرا ثروتمندان تکبر دارند، تا آنجا که گاه ادعای خدایی می‌کنند، اما صاحبان علم همواره فروتن و متواضعند

فریاد هیاهو و شادی و تحسین مردم مجلس را پر کرده بود. سؤال کنندگان، آرام و بی‌صدا از میان جمعیت برخاستند. هنگامی‌که آنان مسجد را ترک می‌کردند، صدای امام را شنیدند که می‌گفت:

اگر تمام مردم دنیا همین یک سؤال را از من می‌پرسیدند، به هر کدام پاسخ متفاوتی می‌دادم.

آرزوهای ویکتور هوگو

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی، و اگر هستی کسی هم به تو عشق بورزد،
 و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد، و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی. آرزومندم که اینگونه پیش نیاید،


 اما اگر پیش آمد، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
 برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی، از جمله دوستان بد و ناپایدار، برخی نادوست، و برخی دوستدار که دستکم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد. و چون زندگی بدین گونه است، برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی، نه کم و نه زیاد، درست به اندازه، تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد، که دستکم یکی از آن ها اعتراضش به حق باشد، تا که زیاده به خودت غره نشوی. و نیز آرزومندم مفید فایده باشی. نه خیلی غیرضروری، تا در لحظات سخت وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است، همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سر پا نگه دارد.
همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی نه با کسانی که اشتباهات کوچک می کنند،
 چون این کار ساده ای است، بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می کنند و با کاربرد درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی. و امیدوام اگر جوان هستی خیلی به تعجیل، رسیده نشوی و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی، چراکه هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند. امیدوارم سگی را نوازش کنی، به پرنده ای دانه بدهی و به آواز یک قناری گوش کنی وقتی که آوای سحرگاهی اش را سر می دهد. چرا که به این طریق احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان. امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی، هرچند خرد بوده باشد و با روئیدنش همراه شوی تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد. بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی زیرا در عمل به آن نیازمندی و برای اینکه سالی یک بار پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: «این مال من است.» فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است! و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان، باز هم از عشق حرف برانید تا از نو آغاز کنید.

اقیانوس...

دانش همانند رودخانه می ماند و حکمت چون دریاست و دانشمندان اطراف نهر در گردش اند و حکماء در میان دریا شناور و عرفاء در کشتی های نجات، اقیانوس را درمی نوردند.


حضرت علی علیه السلام

یادمان باشد در روزگاری نه چندان دوردور ، او هم نگاری بوده است !

اطوارها و افاده‌های مذهبی جدید!

من در زندگی‌ام اصلاً دروغ نمی‌گویم.
من همه‌ی آدم‌ها را دوست دارم.
من بدون مهر نماز می‌خوانم.
من به دخترهای فامیل مثل خواهرم نگاه می‌کنم
هیچ بدی وجود ندارد، همه خوبن
ولی من به روح اعتقاد دارم!
قیامت تو همین دنیاست. بعد از این خبری نیست.
دلت پاک باشه
عربستانی‌ها از ما مسلمان‌تر هستند
اسماعیل درونت را قربانی کن
مسجد تو قلب ماست نه روی زمین
حضرت علی هم یکی بود مثل ما
یزید با امام حسین با هم دوست بودند، حضرت علی با ابوبکر، مامون با امام رضا و هارون الرشید با امام کاظم...

تا ما نخواهیم امام زمان نمی‌آید
همه چیز توی قرآن آمده، من فقط قرآن را قبول دارم
آدم وقتی به مکه می‌رود دیگر نیازی به نماز خواندن ندارد
من به جای این‌که نماز بخوانم به گنجشک‌ها غذا می‌دهم مطمئنم خدا این‌جوری بیشتر دوست دارد

ما برای حال کردن آمدیم؟


شاید می‌رویم روضه تا بلکه حاجتی روا شود و دعایی مستجاب...

شاید می‌رویم روضه تا گریه‌ای کنیم و خالی بشویم از این روزگار ...
شاید می‌رویم روضه تا حال کنیم؟! راستی ما برای حال کردن آمدیم؟!
...
در همه‌ی این صورت‌ها آخرش میهمان امام حسین علیه السلام هستیم. یعنی اگر کسی به خاطر همین‌ها هم آمد ارزش‌مند است. نباید به او خرده گرفت و یا بدگوئی کرد و یا... اما لااقل این را باید دانست:

عزای حسینی واقعاً عزاست. واقعاً ماتم است. نه تعارف است، نه بازی و نه حتی یک کار فرهنگی برای آن‌ها که عشق کار فرهنگی دارند و در این شهوت خود اعمال عبادی-مثل نماز- را در حد این واژه‌ها سبک می‌شمرند!!

ما به مجلس عزا می‌رویم نه از برای خودمان که برای عرض تسلیت به صاحب عزا، و اعلام هم‎دردی با او، و ابراز انزجار از قاتلین نامرد...

در این میان اگر گریه‌مان هم نگرفت، خیالی نیست، حالت گریه و غم به خود می‌گیریم.

حالا اگر صلاح بود شاید حاجتی هم گرفتیم...
این حرف‌های من یک نقطه‌ی آرمانی بود. اگر آرمان را هم دم دست ندیدی و خواستی حال کنی و خالی شوی و ... بازهم به روضه برو. ارباب کریم است. اما بدان که یک اصل پرمحتوا وجود دارد و آن عزاداری به معنای عزاداری است...

قلب كوچولوي من...


آنقدر از این داستان نادر ابراهیمی لذت بردم که حیفم آمد آنرا با شما تقسیم نکنم

من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.

مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند،‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.

برای همین هم، مدتی ست دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟‌

دلم می‌خواهد تمام تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم... یا... نمی‌دانم... کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.

خب راست می‌گویم دیگر . نه؟

پدرم می‌گوید :‌ قلب، مهمان خانه نیست که آدم‌ها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه‌ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...

قلب، راستش نمی‌دانم چیست، اما این را می‌دانم که فقط جای آدم‌های خیلی خیلی خوب است ـ برای همیشه ...

خب... بعد از مدت‌ها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم..

اما...

اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده...

خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم می‌رسید و قلبم را به هر دوتاشان می‌دادم؛ به پدرم و مادرم. پس، همین کار را کردم.

بعدش می‌دانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم ، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده...

فورا تصمیم گرفتم آن گوشه‌ی خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم:

برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم...

فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر می‌شود؟

اما وقتی نگاه کردم،‌ خدا جان! می‌دانید چی دیدم؟

دیدم که همه این آدم‌ها، درست توی نصف قلبم جا گرفته‌اند؛ درست نصف ـ با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. و هیچ گله‌یی هم از تنگی جا نداشتند....

من وقتی دیدم همه‌ی آدم‌های خوب را دارم توی قلبم جا می‌دهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت... دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است !!!

یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا می‌گرفت، صندوق بزرگ پول‌هایش بیرون می‌ماند و او، دَوان دَوان از قلبم می‌آمد بیرون تا صندوق را بردارد...
دوست داشتن بهترین شکل مالکیت و مالکیت بدترین شکل دوست داشتن است . . .

سنت الهی ...

سَخَّرَهَا عَلَيْهِمْ سَبْعَ لَيَالٍ وَثَمَانِيَةَ أَيَّامٍ حُسُومًا فَتَرَى الْقَوْمَ فِيهَا صَرْعَى كَأَنَّهُمْ أَعْجَازُ نَخْلٍ خَاوِيَةٍ ﴿۷﴾الحاقة

  [كه خدا] آن را هفت شب و هشت روز پياپى بر آنان بگماشت در آن [مدت] مردم را فرو افتاده مىديدى گويى آنها تنه هاى نخلهاى ميان تهی اند

انسان هایی که زنده زنده سنگ شدند ُشهر پمپی در ایتالیا ۲۰۰۰سال پیش

حادثه آنقدر ناگهانی روی داد که همه چیز در شهر به همان حالت که در اثنای زندگی روزمره بود دست نخورده ماند و امروز دقیقا به همان گونه که دو هزار سال پیش بودند باقی است. گویی زمان منجمد شده است. همان طور که خدا می گوید در سنت الهی تغییر وجود ندارد «مشرکان با نهایت تأکید به خدا سوگند خوردند که اگر پیامبرى انذارکننده به سراغشان آید، هدایت یافته‏ترین امّتها خواهند بود امّا چون پیامبرى براى آنان آمد، جز فرار و فاصله‏ گرفتن از (حق) چیزى بر آنها نیافزود.

اینها همه بخاطر استکبار در زمین و نیرنگهاى بدشان بود امّا این نیرنگها تنها دامان صاحبانش را مى‏گیرد آیا آنها چیزى جز سنّت پیشینیان و (عذابهاى دردناک آنان) را انتظار دارند؟! هرگز براى سنّت خدا تبدیل نخواهى یافت، و هرگز براى سنّت الهى تغییرى نمى‏یابى»(سوره فاطر ۴۲-۴۳)

البته هیچ تغییری در سنت و قانون الهی پیدا نخواهد شد. هر کس در مقابل این سنت بایستد و عصیان کند مشمول همین قانون خواهد شد. شهر پمپی که نمایشی از انحطاط و سقوط اخلاقی امپراطوری روم بود به سر انجامی همانند قوم لوط دچار گردید.

این شهر نیز به وسیله انفجارهای آتشفشانی کوه «وزوو» نابود شد آتشفشان وزوو سمبل کشور ایتالیا و قبل از…

 

این شهر نیز به وسیله انفجارهای آتشفشانی کوه «وزوو» نابود شد آتشفشان وزوو سمبل کشور ایتالیا و قبل از آن نشانه شهر ناپل است . کوه آتشفشانی وزوو اگرچه طی دو هزار سال گذشته آرام بوده است اما نام آن را کوه اخطار گذارده اند. چنین نامی به دلیل فجایع و حوادثی بوده است که در تاریخ از این کوه به ثبت رسیده است.

 

فاجعه ای که برای «سدوم و عمورا» روی داد شباهت زیادی به حوادث تخریب گر شهر پمپی داشته است. در سمت راست وزوو شهر ناپل و سمت شرق آن شهر پمپی قرار دارد. مذاب وخاکستر ناشی از فوران آتشفشانی که دو هزار سال پیش روی داد حیات را از این شهر برچید. حادثه آنقدر ناگهانی روی داد که همه چیز در شهر به همان حالت که در اثنای زندگی روزمره بود دست نخورده ماند و امروز دقیقا به همان گونه که دو هزار سال پیش بودند باقی است. گویی زمان منجمد شده است.

اینکه شهر پمپی از صفحه زمین با چنین  بلایی محو شد ، بی هدف و اتفاقی نبوده است. اسناد تاریخی نشان می دهد که این مرکز هرزگی و فساد به آنچنان فحشایی محشور بود که حتی فاحشه خانه ها هم چنین شهرتی نداشته اند. مردان به شکل کاملا عریان بر در فاحشه خانه ها می ایستادند. بر اساس سنتی که ریشه اش اعتقادات میتراپرستی بوده است اندام انسان ومقاربتهای جنسی نبایستی پوشیده باشند بلکه باید کاملا آشکارا به نمایش درآیند.

مذاب کوه وزوو به آنی تمامی شهر را از نقشه منطقه جاروب کرد. جالب ترین جنبه این حادثه آن است که هیچ کس نتوانسته است در مقابل فوران آتشفشان وحشتناک وزوو بگریزد. یک خانواده در حال صرف غذا در یک لحظه تبدیل به سنگ شده اند. . صورت برخی از اجساد انسانهای سنگ شده که از داخل زمین کشف شده اند همچنان سالم و صحیح باقی مانده است صورت آنها حالت گیج و منگ دارد.

مجهول ترین جنبه این حادثه در اینجاست که چگونه هزاران انسان بی آنکه چیزی بشنوند و یا ببینند منتظر می مانند تا مرگ آنها را دریابد. این بعد حادثه نشان می دهد که نابودی و محو شهر پمپی دقیقا مشابه همان حوادث ویرانگری است که در قرآن به آنها اشاره شده، زیرا قرآن زمانی که این حوادث را  بازگو می کند به «نابودی ناگهانی» اشاره دارد. به عنوان مثال در سوره (یس) چنین توصیفی است : همه سکنه شهر به یک لحظه هلاک شدند. این وضعیت در آیه ۲۹این سوره چنین می آید : « (بلکه) فقط یک صیحه آسمانى بود، ناگهان همگى خاموش شدند!» ؛ آیه ۳۱ سوره قمر وقتی تخریب و نابودی قوم ثمود را بازگو می کند مجدادا به نابودی آنی اشاره می کند «ما فقط یک صیحه [صاعقه عظیم‏] بر آنها فرستادیم و بدنبال آن همگى بصورت گیاه خشکى درآمدند»

مرگ مردم پمپی در یک لحظه رخ داد، همان گونه که در آیات بالا نقل شد. فاجعه هرچه بود،همه چیز به همان حالت اولیه و بدون تغییر باقیمانده است. در سال ۱۹۹۱نیمی از این شهر از زیر خاکستر بیرون کشیده شد ولی هنوز هم دو پنجم این شهر سوخته در زیر زمین است. هر ساله جمعیت زیادی از موزه طبیعی پمپی دیدن می کنند و این شهر به یکی از جاذبه های گردشگری ایتالیا تبدیل شده است .  در سوره سجده درباره همین مردم می فرماید : «و اگر اینان روی بگردانند به آنها بگو شما را از صاعقه عاد و ثمود بیم می دهم. »

منبع : کتاب اقوام هلاک شده نوشته هارون یحیی و ترجمه مژگان دستوری(انتشارات کیهان)

حداقل می توان از بعضی آیات فهمید که نظیر این اتفاقات در طول تاریخ اتفاق افتاده نسبت به اقوام ثمود و عاد.

خیلی واقعا عجیب و تکان دهنده است که وقتی خداوند در جای جای قرآن می فرماید : ( برای مثال سوره الحاقه آیه ی ۷) :

” … که دیدی آن مردم گویی ساقه خشکی بودند و به خاک در افتادند. “

همان طور که عرض شد شبیه این قضایا در قرآن ذکر شده و تعبیر هایی همچون ساقه ی درخت خشک , صاعقه , صیحه و… به کار برده می شود.و همان طور که تاریخ نشان می دهد این اهالی شهر پمپی زندگی حیوانی داشته اند و از آیین میترایسم پی روی می کرده اند .در کل واقعا جای عبرت گرفتن و تفکر و تعقل در آیات قرآن و تاریخ گذشته است.

تصاویر واقعی از موزه در ایتالیا و زمان حادثه

ذکریا رازی کاشف الکل...

يكي از سوالات زكرياي رازي اين بود كه اگر خداوند دائم در تجليات است و جهان يكي از تجليات اوست، چرا پيش از خلق جهان، جهان را خلق نكرد؟


1ـ پيش از جهان، معني ندارد. چون از فرض حادث زماني بودن زمان، قديم زماني بودن زمان لازم مي آيد؛ يعني اگر بگويي «زماني بود كه زمان نبود» لازم مي آيد كه قبل از هر زماني زماني موجود باشد. پس زمان همواره بوده است. زمان نيز مقدار حركت است. پس حركت هم همواره بوده است. حركت هم يعني خروج تدريجي شيء از حالت بالقوّه براي رسيدن به حالت بالفعل. پس قوّه نيز همواره بوده است. قوّه نيز حامل مي خواهد كه حاملش مادّه ي فلسفي است. پس اصل مادّه نيز همواره بوده است.

خلاصه آنكه جهان مادّي، اگر چه آغاز علّي و معلولي دارد، و حادث ذاتي است؛ امّا آغاز زماني نداشته قديم زماني است. لذا سوال جناب ذكرياي رازي مبتني بر يك پيش فرض غلط است. او تصوّر نموده كه خدا بوده و جهان نبوده است. حال آنكه طبق برهاني كه آورديم، از فرض آغاز زماني داشتن جهان، لازم مي آيد كه خود زمان نيز آغاز زماني داشته باشد؛ و از فرض آغاز زماني داشتن زمان لازم مي آيد كه زمان، آغاز زماني نداشته باشد.
ـ برهاني ديگر
از نگاه حكما ، خداوند متعال علّت تامّه ي عالم هستي است و با وجود علّت تامّه ، وجود معلول حتمي و اجتناب ناپذير است . پس اگر خدا همواره بوده، معلول او هم همواره بوده است.
لذا از كمال محض بودن و ازلي بودن خدا، لازم مي آيد كه مخلوق او همواره بوده باشد.
پس آنكه بگويد: « زماني بود كه خدا بود ولي مخلوقي نبود» در واقع ندانسته منكر كمال مطلق بودن خدا شده است.
چون از قول به حدوث زماني اصل عالم خلقت، انكار كمال محض بودن خدا لازم مي آيد. و موجودي كه كمال محض نباشد، ممكن الوجود است.
اگر كسي بگويد: خدا بود و هيچ مخلوقي نداشت، مي پرسيم: آيا خدا آنگاه كه مخلوقي نداشت، خالق بود يا خالق نبود؟ اگر خالق نبود، پس ناقص بود؛ امّا اگر خالق بود، چگونه خالق بود؟ بالفعل يا بالقوّه؟
اگر بگويي كه بالقوّه خالق بود، گوييم: پس خدا آن هنگام ناقص بوده است. چون شكّ نيست كه خالق بالقوّه در قياس با خالق بالفعل، ناقص است.
امّا اگر بگويي كه خالق بالفعل بود، گوييم: لازمه ي خالق بالفعل بودن، داشتن مخلوق بالفعل است. پس اين كه مي گويي او خالق بالفعل بود ولي مخلوق نداشت، تناقض است.
پس به حكم عقل، خداي كامل محض، همواره مخلوق داشته؛ و فرض خدايي كه زماني مخلوق نداشته، فرض كمال محضي است كه كمال محض نيست. البته با اينكه خدا همواره مخلوق داشته، همواره هم تقدّم ذاتي بر مخلوق داشته است. چرا كه علّت، تقدّم ذاتي بر معلول خود دارد. دقّت كنيد تقدّم ذاتي نه تقدّم زماني. لذا خدا قديم ذاتي است ولي اصل عالم خلقت، در عين قديم زماني بودن، حادث ذاتي است.

2ـ اكثريّت عرفا و فلاسفه اسلامي بر اين اعتقادند كه عالم خلقت قديم زماني ولي حادث ذاتي است. يعني با اين كه عالم ، همواره ممكن الوجود و محتاج علّت مي باشد ولي در عين حال زماني نبوده كه عالم نبوده باشد. به نظر فلاسفه و عرفاي اسلامي ، عالم خلقت داراي سه مرتبه ي وجودي است كه عبارتند از: عالم مادّه ، كه بارزترين خصوصيّت آن حركت و زمان است. و عالم مثال كه عالمي است غير مادّي ولي داراي شكل و رنگ و مقدار. اين عالم كه منزّه از حركت و تغيير و زمان است ، علّت عالم مادّه بوده و احاطه ي وجودي بر آن دارد. و مافوق آن ، عالم غير مادّي ديگري است به نام عالم عقول ، كه منزّه از تمام آثار عالم مادّه بوده و علّت عالم مثال و عالم مادّه مي باشد. عالم عقل و عالم مثال ، از آن جهت كه عوالمي مجرّد(غير زماني) هستند ، آغاز زماني براي آنها معني ندارد ؛ لذا اين دو عالم فقط آغاز علّي دارند. يعني از حيث وجودي بعد از علّت خود قرار دارند ؛ ولي اين بعديّت ، بعديّت رتبي است نه بعديّت زماني. يعني رتبه وجودي اين دو عالم ، بعد از رتبه ي وجودي خداوند متعال است. لذا خدا قديم ذاتي است و اين دو عالم حادث ذاتي ولي قديم زماني ؛ يعني خدا تقدّم وجودي بر اين دو عالم دارد و اين دو عالم نيز تقدّم وجودي بر زمان و عالم زماني دارند ؛ و مراد از واژه ي « قديم » نيز تقدّم وجودي داشتن است نه عمر طولاني داشتن.
در بين متكلمين نيز كساني كه وجود عالم عقل و عالم مثال را پذيرفته اند ، آن دو را قديم زماني دانسته اند ؛ ولي متكلميني كه وجود عوالم مجرّد را منكر شده و فرشتگان و امثال آنها را موجوداتي مادّي پنداشته اند ، عالم را منحصر در عالم مادّه دانسته و آن را حادث زماني شمرده اند. يعني معتقد شده اند كه عالم داراي آغاز زماني است.امّا اكثر فلاسفه و عرفاي اسلامي ، كلّ عالم مادّه را هم ، قديم زماني دانسته اند. چرا كه از ديدگاه اينان ، زمان در كنار سه بعد فضايي ، بعد چهارم عالم محسوب شده و جداي از عالم مادّه نيست ؛ و آغاز زماني داشتن زمان بي معني است ، پس آغاز زماني داشتن خود عالم زماني نيز معناي درستي ندارد. جناب ارسطو گفته است : « مَن قالَ بِحدوثِ الزّمانِ فَقَد قالَ بِقدمِهِ مِن حَيثُ لا يَشعُر ـــ هر كس به حدوث زماني زمان قائل شود بدون آنكه متوجّه شود اعتراف به قِدم زماني آن نموده است.» (اسفار،ج‏3،ص245) چون قول به حدوث زماني زمان يعني اين كه زماني بود كه زمان نبود.
از نظر اين گروه از انديشمندان اسلامي ، قيامت نيز به معني به هم ريختن صورت عالم مادّه است نه به معني عدم شدن آن ؛ لذا بعد از قيامت نيز دوباره عالمي نو از مادّه ي اين عالم به پا مي شود. بعد از آن عالم نيز عالمي ديگر و اين سلسله تا بي نهايت ادامه خواهد يافت. همچنين ، قبل از اين عالم نيز عالمي ديگر بوده است ؛ و قبل از آن نيز عالمي ديگر تا بي نهايت. بنا بر اين ، از ديدگاه اكثر فلاسفه و عرفاي اسلامي ، تك تك موجودات مادّي و زماني ، آغاز زماني دارند ؛ همچنين عالم فعلي ما آغاز زماني دارد ؛ ولي اصل عالم مادّه همواره بوده و همواره هم خواهد بود. چرا كه خداوند متعال دائم الفيض است و خداي بدون فيض و منقطع الفيض معني ندارد. فرض خدايي كه زماني خالق نبوده است، فرض كمال محضي است كه كمال محض نيست.
اين حقيقت در روايات معصومين (ع) نيز مورد ذكر واقع شده كه به يك نمونه اشاره مي شود . « عَنْ جَابِرِ بْنِ يَزِيدَ قَالَ سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ ع عَنْ قَوْلِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ:« أَ فَعَيِينا بِالْخَلْقِ الْأَوَّلِ بَلْ هُمْ فِي لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِيدٍ.» فَقَالَ يَا جَابِرُ تَأْوِيلُ ذَلِكَ أَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ إِذَا أَفْنَى هَذَا الْخَلْقَ وَ هَذَا الْعَالَمَ وَ أَسْكَنَ أَهْلَ الْجَنَّةِ الْجَنَّةَ وَ أَهْلَ النَّارِ النَّارَ جَدَّدَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَالَماً غَيْرَ هَذَا الْعَالَمِ وَ جَدَّدَ عَالَماً مِنْ غَيْرِ فُحُولَةٍ وَ لَا إِنَاثٍ يَعْبُدُونَهُ وَ يُوَحِّدُونَهُ وَ خَلَقَ لَهُمْ أَرْضاً غَيْرَ هَذِهِ الْأَرْضِ تَحْمِلُهُمْ وَ سَمَاءً غَيْرَ هَذِهِ السَّمَاءِ تُظِلُّهُمْ لَعَلَّكَ تَرَى أَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ إِنَّمَا خَلَقَ هَذَا الْعَالَمَ الْوَاحِدَ وَ تَرَى أَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ لَمْ يَخْلُقْ بَشَراً غَيْرَكُمْ بَلْ وَ اللَّهِ لَقَدْ خَلَقَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى أَلْفَ أَلْفِ عَالَمٍ وَ أَلْفَ أَلْفِ آدَمٍ أَنْتَ فِي آخِرِ تِلْكَ الْعَوَالِمِ وَ أُولَئِكَ الْآدَمِيِّين‏. ـــــــ جابر بن يزيد گويد: از امام باقر (ع) پرسيدم درباره ي آيه 15 ق كه مي فرمايد: «آيا ما از آفرينش نخست ناتوان شديم؟ بلكه آنان در آفرينش جديدي هستند.» ؛ حضرت فرمود: اى جابر! تأويل آيه ، اين است كه خداوند متعال آنگاه كه اين آفريدگان و اين جهان را فاني ساخته و بهشتيان را در بهشت و دوزخيان را در دوزخ جاى دهد، جهان ديگرى غير از اين جهان را از نو پديد مى‏آورد، بدون نر و ماده ، تا او را پرستيده و يگانه دانند و براي آنان زمينى غير از اين زمين مى‏آفريند كه در آن استقرار يافته و آسمان ديگرى كه بر آنان سايه افكند. شايد تو بر اين پنداري كه خداوند تنها اين جهان را آفريده و به جز شما بشرى را نيافريده است؟ آرى به خدا سوگند! به طور حتم خداوند متعال هزار هزار جهان و هزار هزار آدم آفريده كه تو در پايان اين جهان‏ها و آن آدميان هستى. »(الخصال ؛ج‏2 ؛ص652 )
در اين روايات احتمالاً تعبير الف الف(هزار هزار) به عنوان يك عدد مشخص نيست بلكه كنايه از كثرت است ، كما اينكه در زبان فارسي نيز هزاران هزار به معني خيلي خيلي زياد به كار مي رود. همچنين از ظاهر اين روايات چنين به نظر مي رسد كه اين عوالم در عرض هم نبوده بلكه يكي بعد از قيامت ديگري خلق شده اند. به عبارتي هر عالمي از مادّه ي عالم قبل از خود پديد آمده است ؛ البته روايات ديگري نيز وجود دارند كه در آنها از وجود عوالم ديگري در عرض عالم ما و موجودات باشعور ديگري غير از موجودات زميني نيز خبر داده شده است. همچنين در برخي روايات گزارش شده كه در همين زمين فعلي و قبل از خلقت آدم (ع) هفت نسل باشعور و مكلّف مثل بني آدم وجود داشته اند كه همگي به طور مستقلّ از خاك آفريده شده بوده اند.

3ـ اينجا ممكن است اين پرسش مطرح شود كه : اگر مادّه و اصل عالم مادّه همواره بوده پس چه نيازي به علّت دارد؟
گر چه از نظر فلسفي و طبق تعابير اهل بيت (ع) جهان مادّي همواره وجود داشته و از پي هر قيامتي جهان مادّي جديدي آفريده مي شود ، ولي بايد توجّه داشت كه قديم زماني بودن جهان ، آن را بي نياز از علّت هستي بخش نمي كند. چرا كه جهان در ذات خود ممكن الوجود است؛ و ممكن الوجود با تمام وجودش بند به علّت خويش است ؛ به نحوي كه اگر علّت ، آني اراده ي خود را از آن برگيرد معلول نابود مي شود. لكن خداي ازلي و ابدي ، نه تنها در ذات خود ازلي و ابدي است ، بلكه اراده ي او نيز ازلي و ابدي است ؛ لذا محال است اراده ي خود را تجديد نمايد ؛ چرا كه تجديد اراده علامت امكان است و خدا واجب الوجود بوده از امكان منزِّه مي باشد.
بنا بر اين ، اگر عالم مادّه همواره بوده ، و همواره نيز ممكن الوجود بوده ؛ پس همواره محتاج علّت بوده است.

امان از دست داروین...(نظر خودم)

مگه داروین نمیگه جهان از بیگ بنگ شروع شده؟

مگه بیگ بنگ حاصل انفجار و ترکیب چند اتم نبوده اند؟

این اتمها، در واقع اون ماده ای که باعث بوجود اومدن بیگ بنگ شده رو کی اونجا گذاشته؟

اگر بگن خود به خود اونجا بوده که بی معنیه ،یعنی من هم میتونم الان خود به خود یه جای دیگه هم باشم

یا اینکه اگر خود به خود بوجود اومدم پس می تونم خود به خودهم از بین برم


این مهمه...

اینکه باور داشته باشیم بالاتر از نیروی طبیعت نیرویی هست که به اون میگیم خدا

امان از دست این داروین ... (طراحی هوشمند)

طراحی هوشمند (به انگلیسی: Intelligent design) یا آفرینش هوشمند، ایده‌ای است که هواداران آن معتقدند، بهترین توضیح برای جهان و موجودات زنده با فرض وجود علتی هوشمند محقق می‌شود، و جهان آن‌چنان ساده نیست که توسط طبیعت ساخته شود.

طرفداران این مدل می گویند می‌بایست وجودی هوشمند بر این جهان احاطه داشته باشد. آفرینش هوشمند بیانگر آن است که جهان تنها با تکامل شکل نگرفته است.

این مدل -که قرائت جدیدی از برهان نظم است- توسط گروهی از متفکران دارای صبغهٔ دانشگاهی پیش کشیده شده است. این متفکران عقیده دارند که شواهد تجربی علم زیست‌شناسی و نیز برهان‌های ریاضی موید ادعاهای آن‌هاست. آنها بر خلاف طرفداران سنتی آفرینش به وقوع تغییرات بسیار جزیی در موجودات در طول زمان‌های طولانی معتقدند و نیز به عمر طولانی حیات در کرهٔ زمین (و نه ۶۰۰۰ سال که در کتاب مقدس آمده) اذعان دارند.

اما آنچه که سبب شهرت سریع و گستردهٔ این نظریه شد، جنجال رسانه‌ای موافقان و مخالفان گنجاندن این نظریه در برنامهٔ درس علوم مدارس امریکا و سپس کشیده شدن این مسئله به دادگاه در سال ۲۰۰۵ بود.

یلیام دمبسکی و جان جونز از نظریه پردازان مشهور حوزهٔ آفرینش هوشمند هستند.از اصلی‌ترین کتبی که اخیرا در این خصوص نگاشته شده، می توان به امضا در سلول:DNA و شواهدی بر طراحی هوشمند، تالیف استفان مایر اشاره نمود.

استدلال ها 

پیچیدگی‌های مشخص شده 

این مفهوم که برای اولین بار توسط ویلیام دمبسکی ارایه شد، بر وجود دو خصیصه همزمان در دستگاه‌های کاینات تاکید می‌کند که به زعم مبدع آن- دمبسکی- نشانگر آفرینش جهان توسط طراح هوشمندی است. دمبسکی این دو خصیصه را اولا وجود پیچیدگی و ثانیا کاملا مشخص بودن آن بر می‌شمرد.

او پیچیدگی را امری می‌داند که احتمال وقوع آن به خودی خود بسیار کم است و مشخص بودن آنرا در آن میداند که شما بتوانید آن امر را با توصیفاتی بسیار کوتاه، بطوری که برای همگان قابل فهم باشد مشخص کنید. به عنوان مثال‌هایی که هر دو این خصیصه را در خود دارند میتوان به دنباله طولانی‌ای از اعداد اول اشاره کرد که طولانی بودن آن نشانه پیچیدگی و اول بودن آن نشانه مشخص بودنش است، یا یک غزل از شکسپیر که از کنار هم قرار گرفتن بسیاری حروف الفبا تشکیل شده است که طولانی بودنش دلیلی بر پیچیدگی‌اش و با معنی بودنش نشانه‌ای از مشخص بودنش است.

دمبسکی می‌گوید که اگر شما یک گیرنده رادیویی برای دریافت امواج فضایی داشته باشید و روزی مثلا امواجی به شکل دنباله اعداد اول را از فضا دریافت کنید مطمئنا ارسال کننده آنرا یک موجود هوشمند خواهید شمرد.

ثوابت فیزیکی تنظیم شده

نظریه‌پردازان آفرینش هوشمند استدلال می‌کنند که ثوابت فیزیکی جهان هستی به شکلی کاملا دقیق تنظیم شده‌اند. به نحوی که اگر در مقادیرشان، کوچکترین تغییری وجود می‌داشت، حیات به شکل کنونی‌اش ابدا قابل شکل‌گیری نمی‌بود.

از جمله این ثوابت می‌شود ثابت کیهانشناختی، ثابت گرانش، ثابت ساختار ریز، سرعت نور، ثابت پلانک و برخی دیگر را نام برد .

پیچیدگی‌های غیر قابل فروکاست و اجزای مرتبط 

بعضی دستگاه‌های دارای اجزای متعدد، دارای این ویژگی هستند که فقط و فقط در صورت وجود تک تک اجزای‌شان قادر به کار کردن هستند، به شکلی که شما نمی‌توانید یکی از اجزای آنها را از آنها جدا کرده و دستگاه کماکان قادر به کار کردن باشد. بعنوان مثال می‌توانید یک موتور خودرو را در نظر بگیرید که برای حرکت نیازمند تمامی اجزای خود است.

پیچیدگی‌های موجود در این دستگاه‌ها را اصطلاحا پیچیدگی‌های کاهش‌ناپذیر می‌نامند. طرفداران نظریه آفرینش هوشمند معتقدند که دستگاه‌های دارای پیچیدگی‌های کاهش‌ناپذیر، نمی‌توانند از تکامل تدریجی و انتخاب طبیعی به وجود آمده باشند چرا که هر تغییر جزیی در آنها به قیمت از کار افتادنشان تمام می‌شود.

ریچارد داوکینز در پاسخ می‌نویسد:

«این پرسش‌ها که «نصف یک چشم به چه کار می‌آید؟» و یا «نصف یک بال به چه کار می‌آید؟» نمونه‌هایی از برهان «پیچیدگی فرونکاستنی» هستند. یک واحد کارکردی را هنگامی دارای پیچیدگی فرونکاستنی می‌دانیم که برداشتن یکی از اجزای آن واحد، موجب اختلال کلی در کارکرد آن شود. این برهان فرض می‌گیرد که چشم و بال پیچیدگی فرونکاستنی دارند. اما همین که یک لحظه بیاندیشیم، بی درنگ مغالطه را درمی یابیم. اگر عدسی چشم یک بیمار مبتلا به آب مروارید را با جراحی برداریم، او دیگر بدون عینک نمی‌تواند تصاویر را به وضوح ببیند، اما آن قدر بینایی دارد که با درخت برخورد نکند و یا از صخره فرونیفتد. درست است که داشتن نصف بال، به خوبی داشتن یک بال کامل نیست، اما مسلماً از بال نداشتن بهتر است. موقع سقوط از درختی به ارتفاع معین، بال نصفه می‌تواند شدت ضربهٔ برخوردتان به زمین را تخفیف، و جان تان را نجات دهد. و اگر ۵۱ درصد از یک بال را داشته باشید، می‌توانید از درختی اندکی بلند تر بیافتید و باز زنده بمانید. هر کسری از بال را که داشته باشید، ارتفاعی هست که با داشتن آن بال، جان تان نجات می‌یابد، در حالی که اگر بال تان اندکی کوچک تر بود از آن ارتفاع معین جان بدر نمی‌بردید. این آزمایش فکری دربارهٔ سقوط از درخت‌هایی با ارتفاع‌های معین، یک شیوهٔ درک این مطلب است که، به لحاظ نظری، منحنی مزیت بال باید شیب ملایمی داشته باشد که از ۱ تا ۱۰۰ درصد امتداد می‌یابد. جنگل‌ها پر از جانوران هواسُر یا چَترباز هستند. این جانوران عملاً مراحل مختلف این شیب صعودی بال به قلهٔ محال را نشان می‌دهند.

اگر بخواهیم برای کاربرد چشم هم مثالی مشابه کاربرد بال‌های ناقص هنگام افتادن از درختان با ارتفاعات مختلف بزنیم، به راحتی می‌توانیم موقعیت‌هایی را تصور کنیم که در آنها نصف یک چشم، جان جانور را نجات می‌دهد، در حالی که ۴۹ درصد آن چشم چنین نمی‌کند. این شیب‌های ملایم تکاملی چشم را می‌توان در تغییرات شرایط نوری، و تغییرات فاصلهٔ تشخیص شکارچی – یا شکار– یافت. و درست مانند وضعیت بال‌ها و سطوح پروازی، حالت‌های میانی چشم هم نه تنها قابل تصور اند، بلکه در سراسر دنیای وحش فراوان اند. کِرم پَهن، چشمی دارد که با هر معیار معقولی، محقرتر از نصف چشم انسان است. حلزون دریایی ناوتیلوس چشمی دارد که در میانهٔ راه چشم کرم پَهن و چشم انسان است. برخلاف چشم کرِم پَهن که فقط نور و سایه را تشخیص می‌دهد، اما تصاویر را نمی‌تواند ببیند، چشم ناوتیلوس شبیه دوربینی بی عدسی است که می‌تواند یک تصویر حقیقی بسازد؛ اما تصویر آن در مقایسه با تصویر چشم ما تیره و تار است. هیچ آدم عاقلی نمی‌تواند انکار کند که چشم داشتن برای این جانور بی مهره و بسیاری جانواردان دیگر، بهتر از چشم نداشتن است و همگی این چشم‌ها در جایی روی این شیب پیوسته و ملایم به سوی قلهٔ محال جای می‌گیرند. بر روی این شیب، چشم ما نزدیک به یک قله‌است – هرچند نه مرتفع ترین قله، اما یکی از مرتفع ترین قله‌ها. در کتاب صعود به قلهٔ محال من یک فصل کامل را به چشم و یک فصل را نیز به بال اختصاص داده‌ام، و نشان داده‌ام که این دو به چه سادگی توانسته‌اند آهسته (وحتی شاید نه چندان آهسته) این مراتب صعودی را بپیمایند. در اینجا این موضوع را ختم می‌کنم.»[۱]

انتقاد نسبت‌به حوزه‌هایی که هنوز بی‌پاسخ‌اند 

با پیشرفت زیست شناسی، منتقدان توجه خود را به سیستم‌های پیچیده سلولی مانند سیستم ایمنی و ساختارهای پیچیده مولکولی مانند موتور تاژک باکتری‌ها معطوف کردند. با اینکه شیوهٔ فرگشت پیچیده‌ترین سیستم‌های زیستی شناخته شده یا در دست تحقیق است.در مقابل مدافعان فرگشت، این انتقاد را نوعی مغالطه توسل به جهل می دانند.

انتقادات دانشمندان

بسیاری گفته اند که تا کنون، مبنای علمی چندان مستحکمی برای این مدل ارائه نشده است.دانشمندان از این مدل با عناوینی همچون junk science و semi science یاد می کنند؛ زیرا مبنای علمی ندارد.

دادگاه

در سپتامبر سال ۲۰۰۵، والدین ۱۱ دانش‌آموز مدرسه‌ای در منطقه داور در ایالت پنسیلوانیا از مسوولان مدرسهٔ منطقه‌ای داور بسبب گنجاندن نظریه آفرینش هوشمند در برنامه درسی دانش‌آموزان و تدریس آن به عنوان نظریه‌ای علمی در کنار نظریه تکامل شکایت کردند.

قاضی دادگاه فدرال، جان جونز، در نهایت مسوولان مدرسه داور را به علت تخلف از متمم اول قانون اساسی امریکا مجرم شناخت. دادگاه همچنین حکم به خارج کردن تدریس این نظریه از برنامه درس علوم دانش‌آموزان مدرسه داد.

منبع:ویکی پدیا


امان از دست این داروین ...


فرضيه تكامل انواع داروين، موجودات زنده را در يك روند تكاملي از موجودات قبل از خود مي داند، مثلا جد انسان و ميموني به نام شامپانزه را يك نوع حيوانِ شبيه به انسان يا شبه ميمون مي داند. طبق اين فرضيه روند تكاملي موجودات زنده از تك سلولي شروع شده و در اثر تكامل رفته رفته پيشرفته تر و كامل تر شده اند و آخرين موجود اين سلسله، انسان است. حال در اين مقاله به ارزش هاي علمي اين فرضيه و اشكالات آن مي پردازيم. اميد است كه سودمند واقع بشه.

 

ارزش علمي فرضيه تكامل از دیدگاه فلسفه علم

دانشمندان فلسفه علم كه ارزش نظريّات علمي را بررسي مي كنند، معتقدند كه فرضيه تكاملِ انواع داروين، به طور كلّي فاقد خصوصيّات يك نظريه علمي- تجربي است. چون از نظر فلسفه علم، يك نظريه علمي- تجربی، بايد دارای سه ويژگي باشد:

1- ويژگي آزمايش پذيری

2- ويژگي پيش بيني كنندگی

3- ويژگي ابطال پذيری.

خاصيت آزمايش پذيري يعني اينكه بايد بتوان با ترتيب دادن آزمايش و تكرار آن آزمایش به دفعات متعدد،‌صحّت نظريه را تأييد كرد؛ مثلا می توان آب را بارها و بارها جوشاند و درجه جوش آن را اندازه گرفت؛ وملاحظه نمود که آیا آب خالص همیشه در صد درجه به جوش می آید یا نه؟ در حالي كه ادعای فرضيه تكامل انواع داروین، كه می گوید موجودات زنده از همدیگر منشعب می شوند، قابل آزمايش نيست؛ و ما هيچ گاه نمي توانيم پديده تكامل را در طبیعت یا در آزمایشگاه با حواسّمان ـ چه بدون وسائل و چه با وسائل ـ مشاهده كنيم. آنچه در دست دانشمندان دیرینه شناس است تنها يك سري فسيل است؛ كه آن هم يقينا فسيل تمام موجودات گذشته نيست؛ چون اوّلا هر استخواني تبديل به فسيل نشده است؛ چرا كه تبدیل استخوان به فسیل در شرایط خاصّی رخ می دهد؛ ثانيا دانشمندان نمي توانند تمام زمين را براي يافتن فسيلها كاوش كنند.

در فرضيه تكامل داروين، از تشابه فسيلها به اين نتيجه مي رسند كه صاحبان اين فسيلها، تكامل يافته از يكديگرند. در حالي كه اين كافي براي اثبات يك فرضيه نيست؛ و در واقع نوعی فرضیه سازی علمی تخیلی است. آنچه براي ما يقيني است اين است كه در گذشته موجوداتي زندگي مي كرده اند؛ و برخي از آنها شبيه هم بوده اند؛ ولي ما از هيچ راه علمي و تجربي نمي توانيم به دست آوريم كه حتما بعضي از اين موجودات مشابه، از بعض ديگر مشتق شده اند. چون ما تنهاخود فسيلها و تشابه آنها را مي بينيم نه تبديل آنها به همديگر را؛ و لازمه تشابه بين دو موجود؛ ارتباط آنها باهم نيست؛ اگر لازمه تشابه دو موجود زنده ارتباط آنها با همدیگر بود در آن صورت می توانستیم با یقین حکم کنیم که هر دو انسان شبیه به هم فرزندان دوقلوی یک پدر و مادرند؛ اما چنین حکمی عقلانی نیست؛ آيا با ديدن دو انسان بسيار شبيه به هم مي توان به طور قطع و يقين گفت كه آن دو، فرزندان دوقلوي يك پدر و مادرند؛ بلي از نظر روانشناختي ما يقين مي كنيم كه اين دو نفر فرزندان دوقلو ي يك پدر و مادرند؛ ولي از نظر منطقي چنين يقيني حاصل نمي شود؛ چون ممكن است؛ دو نفر كه شباهت بسيار زيادي به هم دارند؛ در عالم واقع هيچ رابطه فاميلي باهم نداشته باشند؛ لذا از شباهت فسيلها تنها مي توان حدس زد كه اين موجودات از همديگر مشتق شده اند؛ و علم به دنبال یقین منطقي است نه حدس و گمان كه يقين روانشناختي است.

خصوصيت دوم يك نظريه علمي خاصيت پيش بيني كنندگي آن است؛ يعني يك نظريه علمي بايد بتواند با فرمولهاي خود اتفاقات بعدي را پيش بيني كند. مثلا بر اساس قانون جاذبه عمومي نيوتن مي توان از مطالعه وضع فعلي خورشيد و زمين و ماه، پيش بيني كرد كه در چه روزي كسوف رخ خواهد داد. ولي با فرضيه تكامل داروين نمي توان پيش بيني كرد كه مثلا صدميليون سال بعد موجودات زنده فعلي به چه صورتي درخواهند آمد. مثلا این فرضيه نمی تواند به طور قطع پیش بینی کند که آيا گردن زرّافه در صد میلیون سال دیگر باز درازتر خواهد شد یا نه ؟ اگر فرضيه تكامل انواع، يك قانون علمي بود بايد با بررسی وضع فعلی موجودات زنده مي توانست آینده آنها را پيش بيني كند؛ همانطور که نظریه جاذبه عمومی نیوتن با بررسی وضع فعلی سیارات می تواند موقعیّت آنها را در زمان آینده پیش بینی نمايد.
خاصيت سوم يك نظريه علمي، خاصيت ابطال پذيری است؛ يعني يك نظريه علمي بايد بگويد كه در چه شریطي ابطال مي شود؛ مثلا نظريه جاذبه عمومي نيوتن مي گويد كه اگر ماده اي پيدا شود كه جذب مواد ديگر نشود و عدم جذب آن نيز ناشي از يك نيروي مزاحم نباشد در آن صورت قانون جاذبه عمومي از عموميت مي افتد؛ و نقض می شود؛ يا نظریه نسبيّت خاصّ اینشتين مدّعي است كه اگر ذره اي مادّي يافت شود كه سرعت آن بالاتر از سرعت نور باشد در آن صورت، نظریه نسبيّت خاصّ باطل مي شود.يعني از خصوصيّات نظريه علمي يكي هم اين است كه بتواند موارد نقض خود را بيان كند. اگر چنين نباشد آن نظريه توتولوژيك خواهد بود؛ و فرضيه تكامل انواع داروین، يك فرضيه توتولوژيك است؛ يعني با هر فرضي سازگار است؛ و نمی گوید که در چه شرایطی ابطال می شود. مثلا زرّافه الآن گردن دراز است. فرضيه تكامل مدّعي است كه شرايط ويژه اي باعث گردن دراز شدن زرّافه شده است؛ اگر گردن زرّافه كوتاه بود باز نظريه تكامل مي گفت كه شرايط ويژه اي باعث كوتاهي گردن آن شده است؛ لذا اين نظريه نمي گويد كه چرا موجودات چنين هستند كه مي بينيم بلكه مي گويد چون موجودات چنين هستند پس در گذشته چنان بوده اند؛ آن هم با حدس و گمان مبتني بر يافته هاي فسيل شناسان، نه بر اساس مشاهده ی واقعي و تجربه.
بنابر اين فرضيه تكامل انواع هنوز، قطعيت علمي كه سهل است،به حدّ يك نظريه علمي-تجربی هم نرسيده است. لذا اين فرضيه در بين دانشمندان غربي هم منتقدين زيادي دارد؛ لكن فرهنگ و سياست سكولار غربي بر آن است كه اين فرضيه را به عنوان يك نظريه علمي به خورد بشريت دهد؛ چرا كه اين فرضيه مي تواند پايه مناسبي براي چنان فرهنگ و سياستي باشد؛ چون بنا به اصل انتخاب اصلح که در این نظریه وجود دارد؛ پيام آن در نظام سياسي آن است كه : «حق با قوي تر است؛ و بقا با آن كسي است كه قويتر باشد» و اين همان شعار كشورهاي غربي است.


اشکالات نقضي فرضيه تکامل داروین:
1- گفته شد که مدعای فرضيه تکامل در مورد موجودات بزرگ و پرسلولی مثل حشرات و پرندگان و... قابل آزمایش نیست؛ چرا که اولا به ادعای این نظریه این روند میلیونها سال طول کشیده است؛ و ثانیا میلیونها عامل بر آن تاثیر داشته اند که عملا نمی توان همه را مشخص نمود. اما ادعای این نظریه در دو مورد قابل آزمایش است:

الف) در مورد چگونگی تبدیل مواد شیمیایی -مثلا اسیدهای آمینه- به موجودات زنده

ب) در مورد چگونگی تبدیل تک سلولی ها به موجودات پر سلولی.
ما در جهان امروزمان هم مواد شیمیایی تشکیل دهنده موجودات زنده را در دست داریم، هم تک سلولی ها را؛ همچنین می دانیم که شرایط تبدیل این ترکیبات شیمیایی به تک سلولی ها و شرایط تبدیل تک سلولی ها به پر سلولی ها محدود و قابل مشابه سازی در آزمایشگاهند. بنابراین اگر فرضيه تکامل داروین درست است، پس باید بتوان در این دو مورد آن را در آزمایشگاه به اثبات رساند؛ در حالی که هیچ دانشمندی تا به حال نتوانسته است یک تک سلولی كامل را از ترکیبات شیمیایی بدست آورد؛ یا نشان دهد که از ترکیب چند تک سلولی یک چند سلولی درست می شود.
2- هم اکنون موجودات زنده ای در روی زمین زندگی می کنند که در زمان دایناسورها نیز به همین شکل کنونی وجود داشته اند و فسیلهای آنها که از زمان دایناسور ها به دست آمده است نشان می دهد که در طی این میلیونها سال هیچ تغییری نکرده اند. فرضيه تکامل از توجیه این امر که چرا این موجودات در طی میلیونها سال تغییر نکرده اند عاجز است؛ در حالی که در این مدت شرائط زندگی این موجودات تغییرات بسیاری کرده است.
3- فرضيه تکامل انواع، مدعی است که بنا به اصل تنازع بقا یا انتخاب اصلح، همواره آن موجودی به حیات خود ادامه خواهد داد که از دیگر رقبای خود در حیات قویتر و با طبیعت سازگارتر است. یافته های فسیل شناسان، نشان داده است که قبل از نسل انسان و میمون (شامپانزه) نسلی می زیسته است که از نظر مغزی کاملتر از میمون ولی ناقص تر از انسان بوده است؛ فرضيه تکامل مدعی است که برخی از این موجودات در شرایط خاصی تبدیل به میمون شده اند و برخی دیگر در شرایط خاص دیگری تبدیل به انسان شده اند؛ حال سؤال این است که چرا این موجود انسان نما، مغز متکامل خود را از دست داده و تبدیل به میمون شده است؛ چگونه است که این موجود با آن مغز کاملتر از مغز میمون، نتوانسته است به حیات خود ادامه دهد ولی میمونی که ناقصتر از او بوده توانسته است به حیات خود ادامه دهد؛ طبق اصل انتخاب اصلح همواره عامل مثبت می ماند و عامل منفی از بین می رود. آیا باهوش بودن برای حفظ حیات عامل منفی بود؟ شکی نیست که هوش قویترین عامل بقا است.بنابر این اصل تنازع بقا یا اصل انتخاب اصلح نمی تواند اصلی کلی باشد.

4- بین موجودات زنده تفاوت مغزی و هوشی چندانی ملاحظه نمی شود؛ مثلا شامپانزه که کاملترین مغز را بین حیوانات دارد، تنها اندکی از یک نوع میمون دیگر به نام اورانگوتان، باهوشتر است؛ اورانگوتان نیز تنها کمی از باهوشترین حیوان قبل از خود ــ در رتبه هوشی ــ باهوشتر است و... اما بین انسان و شامپانزه فاصله هوشی، به شدت زیاد است؛ میمون اعداد کوچک را می شناسد؛ اما انسان، دم از بی نهایتها می زند. میمونها برای ارتباط باهمدیگر تنها چند علامت محدود دارند؛ و زبان به معنی واقعی کلمه در آنها وجود ندارد؛ در حالی که انسانها با میلیون ها واژه و با هزاران زبان و لهجه با همديگر سخن می گویند. قدرت کشف و اختراع میمونها نیز با انسان قابل مقایسه نیست. همچنین هنر و اخلاق و عقیده و آرمان و... همگی اموری مختص انسانند. حال سؤال این است که این فاصله عمیق بین انسان و حیوان چگونه به وجود آمده است؟ فرضيه تکامل انواع داروین قادر به جواب گویی به این سوال نیست. لذا برخی از اندیشمندان انسان را از پدیده تکامل استثناء کرده و گفته اند : فرضیه تکامل فقط شامل حیوانات می شود؛ و خلقت انسان از خلقت دیگر موجودات جداست. برخی نیز گفته اند مغز انسانهای بدوی ناقص تر از انسان فعلی بوده است؛ و به مغز میمونها نزدیکتر بوده است؛ اما یافته های فسیل شناسان نشان داده است که اندازه مغز انسانهای غارنشین هفت هزار سال قبل با مغز انسان های فعلی تفاوتی نداشته است.

5- در زمان اجداد زرّافه ها حيوانات زيادي بودند كه از برگ درختان تغذيه مي كردند پس چرا آنها در رقابت با زرّافه ها از بين نرفتند؛ يا چرا آنها گردن دراز نشدند؟ و ...



دروغ داروينيزم :"حيات يك زدوخورد است"

خداوند اغتشاش را لعنت کرده است

کُشتن انساني که هيچ گونه گناهي ندارد در قرآن از گناهان کبيره شمرده شده است «هر کسي نفسي را بدون اينکه به نفسي ديگر و يا اينکه به فسادي در روي کره زمين قاطي شده باشد(بجاي بي خود)بکُشد،انگار که تمام انسانها را کُشته است.و هر کسي که مانع از کُشته شدن کسي و يا اينکه او را برانگيخته باشد انگار تمام انسانها را برانگيخته کرده است.قسم به خدا که نمايندگان ما به اوبا تمام دلايل روشن آمده اند.پُشت سر اين يک خيلي از آنها در روي کره زمين اندازه از دستشان در رفته است»(سوره مائده،32)

نويسنده : احد ايماني

www.porseman.org


برای ادامه این موضوع کمی منتظر باشید

لبیک یا حسین

بسم الله الرحمان الرحیم

حسین علیه السلام بیشتر از آب تشنه لبیک بود

لبیک به حسین یعنی چی؟این ساعت همین الان لبیک به حسین یعنی چی؟

لبیک یا حسین یعنی حنُ سَوفَ نَبقی هُنا    (ما اینجا خواهیم ماند)

   وسَوفَ یَبقی نِدائُنا (و ندای ما خواهد ماند) (.....)

  أن یَفهَمَهُ الإِمِرِکیّون (که آمریکاییها آنرا بفهمند)

  أمِرِکیّیون لا یَعرِفون ماذا یَعنی لبّیکَ یا حُسَین (آمریکاییها نمی دانند لبیک یا حسین یعنی چه) (.......)

  لَبّیکَ یا حُسَین یَعنی أنَّکَ تَکونُ حاضِراً فی المَعرَکَه (لبیک یا حسین یعنی اینکه در معرکه جنگ حاضر باشی)   وَلو کُنتَ وَحدَه (هر چند تنها باشی)

  وَلو تَرَکَکَ النّاس (وهر چند مردم تو را رها کرده باشند)

 وَاتَّهَمَکَ النّاس(وتو را متهم کرده باشند)

وَخَذَلَکَ النّاس (و تو را بی یاور گذاشته باشند) 

لبّیکَ یا حُسَین یَعنی أن تَکونَ أنتَ و مالُکَ وَ أ هلُکَ وَ أولادُکَ فی هذه المَعرَکه   ّّ [لبیک یا حسین یعنی تو و مالت و زن و فرزندانت در این معرکه جنگ باشید]  

 لَبَّیکَ یا حُسَین یَعنی أن تَدفَعَ الاُمُّ بِوَلَدِها لِیُقاتل (لبیک یا حسین یعنی مادر فرزندش را به میدان جنگ   بفرستد) 

فَإذا استُشهِدَ و احتُزَّ رأسُه وَ اُلقیَ بِهِ إلی آُمِّهِ   [ و هنگامی که فرزندش شهید شدو سرش بریده شد و به    سوی مادرش انداخته شد ]

وَضعتهُ فی حِجرِها وَ مَسَحَت الدَّمَ و التُّرابَ عن وَجهِهِ   وَ قالَت لَهُ راضیَةً مُحتَسِبَةً بَیَّضَ اللّهُ وَجهَکَ یا بُنَیَّ   کَما بیَّضتَ وَجهی عِندَ فاطِمَةَ الزَّهراءِ یَومَ القیامَه   [مادرش آنرا به خانه برده،خاک و خون را از آن پاک کرده   به او بگوید:از توراضی هستم   خداوند رو سفیدت کند همانطور که مرا برای روز   قیامت و نزد فاطمه زهرا  رو سفید کردی ]

  هذا یَعنی لَبَّیکَ یا حُسَین (این است معنای لبیک یا حسین)

  لَبَّیکَ یا حُسَین یَعنی أن تأتی الاُمُّ وَ الاُختُ وَ الزّوجَه لِتُلبِسَ زوجَها أو أخاها أو إبنَها   جامةَ الحَرب و تَد فَعُه إلی الجِهاد [لبیک یا حسین یعنی مادرو خواهر و زن می آید تا شوهر یابرادر یا فرزندش را لباس   رزم بپوشاند و او را راهی میدان جنگ کند]

  لبّیکَ یا حسَین یَعنی أن تُقَدِّمَ زَینَبُ لأخیها الحُسَین جَوازَ المَنیَّةِ و الشَّهادة هذا یَعنی لَبَّیکَ یا حُسَین   [لبیک یا حسین یعنی زینب جواز مرگ و شهادت را به   برادرش حسین تقدیم کند این یعنی لبیک یا حسین]

  وَ بِهِ نَختُم لِیَسمَعَهُ العالم  [و با این کلام سخن را خاتمه می دهیم تا جهانیان آنرا    بشنوند]

العَمَل العَمَل إذااحتاجوا  الینا فی ساحةٍ اُخری [هر جای دنیا که به ما نیاز باشد ما حاضریم]

  لَن نکونَ حَمَلَةَ الأکفانِ فَقَط وَ إنَّما سَنَکونُ حَمَلَةَ الأکفانِ وَ السِّلاح   و اینگونه نیست که فقط کفن پوش باشیم بلکه ما کفن پوش و سلاح به دست خواهیم بود

دشمن مقابل حسین علیه السلام ،دشمن اسلام چطور از پا در می آد؟

جنگ امروز چیه؟

آیا ابوالفضلی هستی که سردم دار کفر بگه علمدار این علم چه کسی بود؟

آیا حبیب بن مظاهر هستی که تیر به جان بخری؟

یا همان دشمنی هستی ،همان سیاه لشکری هستی در سپاه دشمن که ایستاد و سکوت کرد و حتی دست به نیزه و حتی سنگ هم نبرد ؟

یا حرمله ای هستی در پوسته ی جدید خود که به امام زمان خود تیر پرت می کنی؟

لبیک بر حسین علیه السلام یعنی ...




راهش پر ره رو باد

اهميت مسائل اقتصادى و مديريت


گر چه ما هرگز موافق مكتبهاى يك بعدى كه همه چيز را در بعد اقتصادى خلاصه مى كنند و انسان و ابعاد وجود او را نشناخته اند نيستيم ، ولى با اين حال اهميت ويژه مسائل اقتصادى را در سرنوشت اجتماعات هرگز نمى توان از نظر دور داشت ، آيات فوق نيز اشاره به همين حقيقت مى كند، چرا كه يوسف از ميان تمام پستها انگشت روى خزانه دارى گذاشت ، زيرا مى دانست هر گاه به آن سر و سامان دهد قسمت عمده نابسامانيهاى كشور باستانى مصر، سامان خواهد يافت ، و از طريق عدالت اقتصادى مى تواند سازمانهاى ديگر را كنترل كند.
در روايات اسلامى نيز اهميت فوق العادهاى به اين موضوع داده شده است از جمله در حديث معروف على (عليهالسلام ) يكى از دو پايه اصلى زندگى مادى و معنوى مردم (قوام الدين و الدنيا) مسائل اقتصادى قرار داده شده است ، در حالى كه پايه ديگر علم و دانش و آگاهى شمرده شده است .
گر چه مسلمين تاكنون اهميتى را كه اسلام به اين بخش از زندگى فردى و اجتماعى داده ناديده گرفته اند، و به همين دليل از دشمنان خود در اين قسمت عقب مانده اند، اما بيدارى و آگاهى روز افزونى كه در قشرهاى جامعه اسلامى ديده مى شود، اين اميد را به وجود مى آورد كه در آينده كار و فعاليتهاى اقتصادى را به عنوان يك عبادت بزرگ اسلامى تعقيب كنند و با نظام صحيح و حساب شده عقبماندگى خود را از دشمنان بيرحم اسلام از اين نظر جبران نمايند.
ضمنا تعبير يوسف كه مى گويد (انى حفيظ عليم ) دليل بر اهميت مديريت در كنار امانت است ، و نشان مى دهد كه پاكى و امانت به تنهائى براى پذيرش يك پست حساس اجتماعى كافى نيست بلكه علاوه بر آن آگاهى و تخصص و مديريت نيز لازم است ، چرا كه (عليم ) را در كنار (حفيظ) قرار داده است .
و ما بسيار ديده ايم كه خطرهاى ناشى از عدم اطلاع و مديريت كمتر از خطرهاى ناشى از خيانت نيست بلكه گاهى از آن برتر و بيشتر است !
با اين تعليمات روشن اسلامى نميدانيم چرا بعضى مسلمانان به مساله مديريت و آگاهى هيچ اهميت نمى دهند و حداكثر كشش فكر آنها در شرائط واگذارى پستها، همان مساله امانت و پاكى است با اينكه سيره پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) و على (عليهالسلام ) در دوران حكومتشان نشان مى دهد، آنها به مساله آگاهى و مديريت همانند امانت و درستكارى اهميت مى دادند.
3 - نظارت بر مصرف در مسائل اقتصادى تنها موضوع توليد بيشتر مطرح نيست ، گاهى كنترل مصرف از آن هم مهمتر است ، و به همين دليل در دوران حكومت خود، سعى كرد، در آن هفت سال وفور نعمت ، مصرف را به شدت كنترل كند تا بتواند قسمت مهمى از توليدات كشاورزى را براى سالهاى سختى كه در پيش بود، ذخيره نمايد.
در حقيقت اين دو از هم جدا نمى توانند باشند، توليد بيشتر هنگامى مفيد است كه نسبت به مصرف كنترل صحيحترى شود، و كنترل مصرف هنگامى مفيدتر خواهد بود كه با توليد بيشتر همراه باشد.
سياست اقتصادى يوسف (عليهالسلام ) در مصر نشان داد كه يك اقتصاد اصيل و پويا نميتواند هميشه ناظر به زمان حال باشد، بلكه بايد آينده و حتى نسلهاى بعد را نيز در بر گيرد، و اين نهايت خودخواهى است كه ما تنها به فكر منافع امروز خويش باشيم و مثلا همه منابع موجود زمين را غارت كنيم و به هيچوجه به فكر آيندگان نباشيم كه آنها در چه شرائطى زندگى خواهند كرد، مگر برادران ما تنها همينها هستند كه امروز با ما زندگى مى كنند و آنها كه در آينده مى آيند برادر ما نيستند.
جالب اينكه از بعضى از روايات چنين استفاده مى شود كه يوسف براى پايان دادن به استثمار طبقاتى و فاصله ميان قشرهاى مردم مصر، از سالهاى قحطى استفاده كرد، به اين ترتيب كه در سالهاى فراوانى نعمت مواد غذائى از مردم خريد و در انبارهاى بزرگى كه براى اين كار تهيه كرده بود ذخيره كرد، و هنگامى كه اين سالها پايان يافت و سالهاى قحطى در پيش آمد، در سال اول مواد غذائى را به درهم و دينار فروخت و از اين طريق قسمت مهمى از پولها را جمع آورى كرد، در سال دوم در برابر زينتها و جواهرات (البته به استثناى آنها كه توانائى نداشتند) و در سال سوم در برابر چهارپايان ، و در سال چهارم در برابر غلامان و كنيزان ، و در سال پنجم در برابر خانه ها، و در سال ششم در برابر مزارع ، و آبها، و در سال هفتم در برابر خود مردم مصر، سپس تمام آنها را (به صورت عادلانه اى ) به آنها بازگرداند، و گفت هدفم اين بود كه آنها را از بلا و نابسامانى رهائى بخشم .

صلوه اللیل

امام عسکری(علیه السلام)پس از حمد و ثنای ربوبی و صلوات و سلام بر پیامبر (صلی الله علیه وآله)و عترت طاهرینش خطاب به ابن بابویه قمی (پدر شیخ صدوق)می‏نویسد:

 

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ « الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ و العاقبة للمتّقين و الجنّة للموحّدين و النّار للملحدين و لا عدوان الّا على الظّالمين و لا اله الّا اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِينَ و الصّلوة على خير خلقه محمّد و عترته الطّاهرين.

امّا بعد اوصيك يا شيخى و معتمدى و فقيهى ابا الحسن علىّ بن الحسين بن بابويه القمىّ- وفّقك اللَّه لمرضاته و جعل من صلبك اولادا صالحين برحمته- بتقوى اللَّهِ وَ إِقامِ الصَّلاةِ وَ إِيتاءِ الزَّكاةِ فانّه لا تقبل الصّلاة من مانع الزّكاة و اوصيك بمغفرة الذّنب و كظم الغيظ و صلة الرّحم و مواساة الاخوان و السّعى في حوائجهم في العسر و اليسر و الحلم و التّفقّه في الدّين و التّثبّت في الامر و التّعاهد للقرآن و حسن الخلق و الامر بالمعروف و النّهى عن المنكر، فانّ اللَّه عزّ و جلّ قال: لا خَيْرَ فِي كَثِيرٍ مِنْ نَجْواهُمْ إِلَّا مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ أَوْ مَعْرُوفٍ أَوْ إِصْلاحٍ بَيْنَ النَّاسِ و اجتناب الفواحش كلّها و عليك بصلاة اللّيل فانّ النّبىّ صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم اوصى عليّا عليه السّلام فقال: يا علىّ عليك بصلاة اللّيل عليك بصلاة اللّيل عليك بصلاة اللّيل و من استخفّ بصلاة اللّيل فليس منّا، فاعمل بوصيّتى و أمر شيعتى حتّى يعملوا عليه و عليك بالصّبر و انتظار الفرج فانّ النّبىّ صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم قال: افضل اعمال امّتى انتظار الفرج، و لا تزال شيعتنا في حزن حتّى يظهر ولدى الّذى بشّر به النّبىّ صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بملاء الارض قسط و عدلا كما ملئت ظلما و جورا. فاصبر يا شيخى يا ابا الحسن علىّ و أمر جميع شيعتى‏بالصّبر فانّ الْأَرْضَ لِلَّهِ يُورِثُها مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ و السّلام عليك و على جميع شيعتنا و رحمة اللَّه و بركاته و صلّى اللَّه على محمّد و آله»

 

ترجمه:

 

یا شیخی و معتمدی و فقیهی ابا الحسن علی بن الحسین القمی وفّقک اللّه لمرضاته و جعل من صلبک اولادا صالحین برحمته.

ای فقیه بزرگوار و مورد اعتمادم ابوالحسن علی بن حسین قمی! خداوند تو را بر انجام افعال پسندیده حق توفیق دهد و از نسلت به رحمت و کرمش فرزندان شایسته‏ای به وجود آورد

 

 

تو را وصیت می‏کنم به تقوای الهی،

 بپا داشتن نماز و پرداخت زکات زیرا نماز کسانی که زکات نمی‏دهند پذیرفته نمی‏شود،

 

 و تو را وصیت می‏کنم به گذشت از گناه دیگران،

 فرو بردن خشم،

صله رحم،

 همدردی با برادران و کوشش در انجام نیازمندیهای آنان در هنگامه کارها،

 هم پیمانی با قرآن،

 خوش خلقی و

 امر به معروف و نهی از منکر چرا که خداوند متعال می‏فرماید:

لا خیر فی کثیر من نجویهم الاّ من أمر بصدقة او معروف او اصلاح بین النّاس.

در بسیاری از گفتگوهای درگوشی آنان خیری نیست جز آن کس که به صدقه یا معروفی امر کند و یا میان مردم اصلاح نماید

 

و دوری از تمام پلیدیها و زشتیها

 

و بر تو باد به نماز شب خواندن! زیرا پیامبر اکرم (ص)به‏امام علی (ع)چنین سفارش کرد و فرمود:

ای علی! بر تو باد به نماز شب خواندن - و این جمله را سه بار تکرار نمود - و هرکس نماز شب را سبک بشمارد از ما نیست. پس توصیه مرا بکار بند و شیعیانم را بر انجام آن فرمان ده تا عمل کنند.

 

 

و بر تو باد به صبر و انتظار فرج زیرا پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله)فرمود: برترین اعمال امت من انتظار فرج است. امت من و شیعیان ما همواره اندوهگین خواهند بود تا فرزندم که پیامبر (ص)بشارت ظهور او را داده است قیام کند؛ او زمین را پس از آنکه پر از ظلم و ستم شده است سرشار از عدالت و برابری خواهد بود.

 

ای شخصیت بزرگ من! ( ابن بابویه قمی) پس صبر کن و شیعیانم را به صبر دستور ده، زیرا زمین از آن خداوند است به هرکس از بندگانش که بخواهد واگذار می‏کند و فرجام نیک از متقین خواهد بود

.

والسلام علیک و علی جمیع شیعتنا و رحمة اللّه و برکاته

 

ملاقات مرحوم حاج محمد اسماعيل دولابی با عارف والا حضرت آيت الله محمدجواد انصاری همدانی(ره)

از زبان مرحوم دولابی: واسه من يک خورده مشکله راجع به ايشون صحبت کنم. من جوان بودم و برای من اسم برده بودند که يه همچنين کسی هست، بنده رو هم برای ايشان اسم برده بودند که فرد مجهوليه در تهران. ولی من نرفتم که پيداشون کنم، ببينم شون، اصولاً از بچگی اين طوری بودم که اگر ميگفتند فلان ادم به فرض عرش رو هم سير ميکند اگر همسن من بود، بنده نمی رفتم ديدنش... اما ماجرا اين طوری شد که، يه مسجدی بود، مسجد معزالدوله ، بنده هم به اون جا خيلی علاقه داشتم. مراسم و مجالس و نماز جماعت اون جا رو استفاده ميکردم، تا اينکه يه روز ديدم يه آقايی اومد که چهار ، پنج نفر ديگه هم همراهش بودند.آدم احساس ميکرد مثل پروانه دورش ميگردند. پرسيدم کيه؟ گفتند آقای انصاری... بله همان که شنيده بودم، اما نديده بودمش.خب چه کار بايد ميکردم،‌از دور تماشا کردم. توحال خودم بودم قران ميخواندم... دعا ميخواندم... حافظ ميخواندم و نشانش را ميگرفتم. آقای انصاری رفتند گوشه حياط، برای تجديد وضو. به هيچ قيمتی حاضر نشدند کس ديگری ظرف را برايشان پرکند، اما با زيرکی فراوان خودشان اين کار را برای شاگردانشان انجام دادند، حالا يکی را وقتی حواسش نبود ، يکی را با بازی و دست به دست کردن و با همان زيرکی هم اجازه نمی دادند کسی کارهايشان را انجام دهد. وارد يکی از حجره های مسجد شدند، من هم رفتم نشسته بودند و صحبت ميکردند. داخل جا نبود. دم در روی کفش ها نشستم، ايشان هم کمی بالاتر نزديک در نشسته بودند، ميشد روبروی من . مثل اين که آمده بودند يک دو شب بمانند بعد بروند مشهد، پرسيدند بليط گرفتيد برا مشهد؟ يک اتوبوس ميخواست راه بيفته مشهد، در ادامه گفتند: مثل اينکه کربلايی اسماعيل هم همراه ما می آيد! من غريبه، بی هيچ پرس و جويی!! او گفتت و ماهم رفتيم،‌دارم ميرم ولی مشغول خودم بودم. خيلی باهاشون قاطی نبودم، کنار بودم. رسيديم يه جايی وسط راه مشهد،‌ پر از درخت انگور، چشمه آبی هم داشت. نشستند کنار چشمه. من هم مثل آدمهای داغدار، مثل زنی که شوهرش مرده ،‌ داره غصه ميخوره ،‌ تو زندانه، نشستم. از نگاهشون فراست و محبت می باريد، طوری که در عين اضطرار در نگاهشون کمال محبت را حس ميکردی. طوری که فکر ميکردی تمام توجهشان به توست. اصولاً روششان اينگونه بود.حرفها را مستقيم نمی گفتند، عموماً در قالب داستان بيان ميکردند و داستان ماهم از اينجا شروع شد. و با داستانی از کربلا آغاز نمودند: از آباديی دوازده نفر رفتند کربلا، يکی شون گفت من چند روز بيشتر می مانم.خلاصه ،‌يازده نفری که برگشتند محض شيرين کاری با صحبت ها و قرارهايی که باهم گذاشتند چنين وانمود کردند که دوازدهمی مرحوم شده،‌ مراسم هفتم و چهلم که برگزار شد و همه چيز به حال عادی خودش برگشت.يار دوازدهم شبانه به درخانه رسيد، در زد، زن داغديده پشت درآمد و پرسيد: کيستي؟ مرد با صدايی سوخته جواب داد: زن منم ديگه، از مسافرت اومدم. زن گفت: خدا رحمتش کند، الان کفنش هم پوسيده ،‌ من هم داغديده و تنهام و نميتونم کسی را راه بدم. مرد گفت: زن من صدای تورو ميشناسم در رو بازکن. زن گفت: آخه کسانی که به من گفتند اون مرحوم شده اشخاص عادی نبودند، معتبر بودند! با اسم و القاب شروع کرد که اون گفته... اون گفته... همين طور گفتت تا رسيد به اين جا که مرد گفت:بابا هرچی اون ها آدمهای خوبی بودند اما از خود من که.. بابا در رو باز کن.تا فرمودند خود من هستم در رو باز کن... دوباره گفت: اونهايی که اومدند آدمهای خوبی بودند اما خود من اومدم ديگه در رو باز کن... و در باز شد... قاطی شدم ديگه... و آن در، در قلب من بود. و او با اين حکايت مرا صيد کرد و قابم را ربود. مرحوم آقای انصاری درباره آقای دولابی فرموده بودند که ايشان به نفس زکيه رسيده است. خوب حالا به ادامه مبحث گذشته برميگرديم. موت ، زفاف است طوبی لِمَن ذَکَرَ المَعادَ وَ عَمِلَ لِلحِسابِ وَ قَنَعَ بِالکَفافِ وَ رَضِيَ عَنِ اللهِ. از خدا که رضا شد تازه در خانه وارد شده است.اينکه بعداً با اوچه ميکنند معلوم نيست. اينها برای دم در است، وقتی که وارد ميشود اين چهار چيز را دارد يعنی اينها شرط ورود است. وقتی می آمد اين چهار چيز را در دنيا از دست داد و به سفلی افتاد. حالا که برگشته است دارد ميرود داخل. از خدا رضا هم هست. آيا اين شب زفاف نيست؟ اين موت انسان است. آن را حداقل برابر با زفاف دنيا حساب کنيد. زفاف دنيا را به ياد بياوريد که انسان جوان است، مردم برايش دست ميزنند و برايش مانوس می آورند تا قلبش آرام بگيرد. چه مانوسی از خدا بالاتر؟ چه مانوسی از حقيقت بالاتر. خيلی به موت اهانت کردم که آن را با زفاف برابر گرفتم. اما چه کنم؟ مردم موت را که ملاقات خداست به قاعده ی زفاف هم قبول ندارند.اين را اينجا نگويم کجا بگويم؟ زفاف دنيا دو شب است.پس فردا پيش قاضی ميروند. مردم ملاقات خدا را به اندازه ی اين هم قبول ندارند،‌ مگر هيدجی ،‌ که موت را به عنوان شب زفاف قبول داشت. البته ازدواج نکرده بود و شايد به آن خاطر که زفاف دنيا را نخواسته بود و عروسی نکرده بود؟ آنجا دچار شد. در مدرسه بود. درس ميداد و درس ميخواند. پير که شد، شاعر شد و عاشق شد. آخر عمرش وصيت کرد. نوشت اگر در دنيا مال داشتم ميگفتم رفقا آبگوشتی درست کنند تا در شب موت من که شب زفاف من است دور هم بنشينند و کيف کنند، من هم به عشق آنها خوش باشم. پشت سرش نوشت سيد لاجوردی رحمه الله عليه با من قرار گذاشته است که اگر من زودتر مردم اين سور را برای او بدهم و اگر او زودتر مرد اين سور را بدهد. او دستگاه آن طرف موت را گفته بود که اگر تو زودتر از دنيا رفتی سور و سات شب زفاف را راه بيانداز، آب گوشتی در قيامت راه بيانداز، رفقای من و عاشقان آن قيامت را جمع کن تا وقتی که من می آيم باهم کيف کنيم. حتی رحمه الله عليه هم پشت سر اسم او گفته بود، اما بازماندگان به خيال اينکه تاجر زنده است رفتند خبرش کنند تا آب گوشت را بار کند. وقتی سراغش را گرفتند ديدند بيست سال است مرحوم شده است. دوباره وصيت نامه با باز کردند، ديدند خودش هم گفته است رحمه الله عليه.مگر کسی که وصيت نامه را ميخواند هوش استت که چه ميخواند؟ ولو اينکه هيدجی آن را نوشته باشد. اوآنجا را اصل ميدانست. تا انسان آن طرفی نشود حاليش نمی شود. آيا ديدی زفاف چيست؟ خوشا به حال کسی که ياد معاد کند. تازه فقط ياد کرده است. هنوز نرفته است. اما همين که ياد کنيم ميرويم. عملش هم روی حساب باشد و قانع به کفاف دنيا و آخرت باشد، هر دو، و راضی از خدای خودش باشد. در اسلام ميگويد اَالِاسلامَ هوَالتَّسليم وَالتَّسليمَ هوَاليَقين وَ اليَقين هوَ التّصديق وَ التّصديق هوَ الاِقرار وَالاِقرارَ هوَالعَمَل.اين مربوط به اسلام است. در اسلام، بشر اول ناچار به تسليم شدن است. اول اسلام، تسليم است. اگر حقيقتش را هم فکر کنيد اسلام، تسليم است. همه ی خلق، تسليم خدا هستند. حتی آنهايی که شقی هستند الان ناچارند فرمان خدا را ببرند.آيا نمی بينی که پير ميشوند.چرا موی آنها فرمانشان را نمی برد و سفيد ميشود؟چرا کمرشان هم ميشود؟ زيرا فرمان خدا را ميبرند. پس تمام ما سوی الله، عبد خدا هستند، مطيعند، چه ميل داشتته باشند و چه ميل نداشته باشند کافر و شقی هستند.همه ی سوی الله فی قبضته در قبضه او هستند و تسليم اند.حتی ما که اينجا نشسته ايم در قبضه او هستيم، بيرون آن نيستيم، توی قبضه ايم. يعنی نفس نميتوانيم بکشيم مگر با او. ما وقتی تسليم ميشويم تازه يک چيزی هم ميخواهيم. اگر نميخوای تسليم بشوی نشو.مگر ميتواني؟ اَالِاسلامَ هوَالتَّسليم چند وقت که تسليم بود ميگويد بد جايی نيست، اقرار ميکند. تا الان نمی گفت. اخمش هم بود.چند وقت که ماند ديد هيچ کاری نمی کنند ، گفت چرا لبم حرف نزند. اسرار را به رفيقش گفت که من تسليم شده ام. همانکه دست و پای تو را گرفته است مرا هم گرفته است. تصديق کرد و تصديق اقرار آورد که اَشهَد اَن لا اِلهَ اَلّا اللهَ. حالا که شهادت گفت عمل هم آمد. نماز ميخواند،‌دولا راست ميشود، در مجلس ذکر اهل بيت عليهم السلام می نشيند.آيا وقتی که امام حسين عليه السلام را قبول کردی در مجلس عزايش نمی نشيني؟ پس اقرار عمل آورد. عمل آنقدر قيمت دارد که وقتی سجده ميکنی اگر سرت به مهر خورد و بلند شد و دوباره خورد اين دو سجده به حساب ميشود، حال آنکه يک بار ذکر گفته اي.همين که هفت موضع به زمين رسيد سجده است. اينکه اختياری نبود! با اين حال ميگويد اين دوسجده است.اگر سجده اضافه بکنی نمازت اشکال پيدا ميکند. نمازت که تمام شد ذکر سجده ای را که نگفته ای ادا ميکني. همچنين است رکوع. همين که خم شدی رکوع ثابت شد. عمل اينقدر قيمت دارد.به بچه هايتان بگوييد اين دولا راست را بشوند، نزد خدا قيمت دارد. اميدوارم با قلبت بسم الله را جلو بياندازی.ياد خدا را پيش بيانداز.با وعده گاه راه برو و عمل را هم او به تو ياد ميدهد که چه کار کنی تا به آن وعده گاه برسی و کی به وعده نزديک شوی. وعده ای که خدا باتو گذاشته است و از تو اقرار گرفته است.روی حساب بودن عمل هم باز به وعده ميخورد. قانع به کفاف بودن هم به اين خاطر است که کار داری و وعده داری. آنجا منتظر تو هستند. روی قاعده رفتار ميکنی و به کفاف قانع ميشوی تا به وعده گاه برسی. هرگاه که ياد وعده گاه کنيد تمام اين چند چيز رديف ميشود. کسی که ياد موعد کند اينها با همان ياد کردن او درست ميشود. زياد ياد قيامت کن، ياد وقتی که خدا خلقت کرد. اخر سر هم آنجا ميروی. اِنّا لِلّهِ وَ اِنّا اِلَيهِ راجِعونَ. الان که نشسته ای ميتوانی هم آن وقت را نگاه کنی و الان را که با اويي. هردو يکجاست. نميتوانی همه وقت اينجا باشی. اما هروقت خسته شدی ميتوانی از آنجا ياد کنی.