یمن و قیروان

شيخ شهاب الدين ابوالفتوح يحيي سهروردي، معروف به «شيخ اشراق»، شهاب مقتول و شيخ مقتول، «مؤسس حكمت اشراق» و از حكماي بزرگ اسلام در قرن 6 ميلادي (587 هـ.ق) است. وي در دهکده سهرورد از توابع زنجان به دنيا آمد. شيخ اشراق، حكمت و اصول فقه را در مراغه نزد مجدالدين جيلي، كه استاد امام فخر رازي نيز بود، فرا گرفت و در حكمت تبحر و احاطة تمام يافت سپس به تفكّر و رياضت پرداخت، و چند سالي را در عراق و شام به سياحت و مطالعه گذرانيد،‌ چنانكه مشهور است در علوم غريبه نيز تبحر بهم رسانيد. 

سهروردي پس از تکميل تحصيلات به اصفهان رفت تا نزد ظهيرالدين فارسي ، علم منطق را بياموزد . او در همين شهر بود که براي نخستين بار با افکار ابن سينا روبرو شد و پس از مدتي تسلط خاصي بر آن پيدا کرد.

سهروردي پس از پايان تحصيلات رسمي، به سفر کردن در داخل ايران پرداخت و از بسياري از مشايخ تصوف ديدن کرد و بسيار مجذوب آنان شد. در واقع در همين دوره بود که به راه تصوف اقتاد و دوره هاي درازي را به اعتکاف و عبادت و تامل گذراند. سفرهاي وي رفته رفته گسترده تر شد و به آناتولي و شامات نيز رسيد و در اين سفر، مناظر شام «سوريه» او را بسيار مجذوب خود نمود. 

در يکي از سفر ها از دمشق به حلب رفت و در آنجا با "ملک ظاهر" پسر "صلاح الدين ايوبي" (سردار معروف مسلمانان در جنگ هاي صليبي) ملاقات کرد. ملک ظاهر که محبت شديدي نسبت به صوفيان و دانشمندان داشت، مجذوب اين حکيم جوان شد و از وي خواست که در دربار وي در حلب ماندگار شود.سهروردي که عشق شديدي نسبت به مناظر آن ديار داشت، شادمانه پيشنهاد ملک ظاهر را پذيرفت و در دربار او ماند. 

اما سخن گفتن هاي بي پرده و بي احتياط بودن وي در بيان معتقدات باطني در برابر همگان، و زيرکي و هوشمندي فراوان وي که سبب آن مي شد که با هر کس بحث کند، بر وي پيروز شود، و نيز استادي وي در فلسفه و تصوف، از عواملي بود که دشمنان فراواني مخصوصا از ميان علماي قشري براي سهروردي فراهم آورد. 

عاقبت به دستاويز آن که وي سخناني برخلاف اصول دين مي گويد، از ملک ظاهر خواستند که او را به قتل برساند، و چون وي از اجابت خواسته آن ها خودداري کرد، به صلاح الدين ايوبي شکايت بردند. صلاح الدين که به تازگي سوريه را از دست صليبيون بيرون آورده بود و براي حفظ اعتبار خود به تاييد علماي دين احتياج داشت، ناچار در برابر درخواست ايشان تسليم شد. 

به همين دليل، پسرش ملک ظاهر تحت فشار قرار گرفت و ناگزير سهروردي را در سال 587 هجري قمري به زندان افکند و شيخ همان جا از دنيا رفت. وي در هنگام مرگ، 38 سال داشت. علت مستقيم وفات وي معلوم نيست.(البته مشهور آن است که سهروردي به دليل گرسنگي از دنيا رفت.) مشهور است که او را به دار آويختند يا خفه کردند. جنازه‌ي شيخ را در روز جمعه آخر ذي الحجه سال ۵۸۷ هـ.ق از زندان بيرون آوردند. جرم او معاندت با شرايع ديني بود. بدين ترتيب سهروردي نيز سرانجامي همچون سقراط يافت .

تأليفات شيخ اشراق:

 آثار وي از چند نوع است و مي توان آن ها را به پنج دسته تقسيم کرد:


1- چهار کتاب بزرگ تعليمي و نظري که همه به زبان عربي هستند.

در اين کتاب ها ابتدا فلسفه مشائى به آن صورت که توسط سهروردي تفسير شده و تغيير شکل يافته، بحث مي شود و سپس بر پايه همين فلسفه، حکمت اشراقي مورد تحقيق قرار مي گيرد.

اين چهار کتاب عبارتند از:

تلويحات، مقاومات، مطارحات - که در هر سه از تغييراتي که به فلسفه ارسطويي داده شده بحث مي شود- و بالاخره شاهکار سهروردي، "حکمة الاشراق" که مختص به بيان عقايد اشراقي وي است. 

2- رساله هاي کوتاه تري به فارسي و عربي که در آنها محتويات چهار کتاب مذکور به زباني ساده تر به صورت خلاصه توضيح داده شده است.

از آن جمله مي توان به اين کتب و رسائل اشاره کرد:

هياکل النور، الالواح العماريه(که هر دو هم به عربي و هم به فارسي نگاشته شده) پرتو نامه، في اعتقاد الحکماء، اللمحات، يزدانشناخت و بستان القلوب (دو کتاب اخير را به "عين القضاة همداني" و "سيد شريف جرجاني" نيز نسبت داده اند ، ولي احتمال بيشتر آن است که از خود سهروردي باشد. 

3- حکايت هاي رمزي يا داستان هايي که در آنها از سفر نفس در مراتب وجود و رسيدن به رستگاري و اشراق سخن رفته است. اين رساله ها به فارسي است؛ ولي بعضي از آن ها ترجمه عربي نيز دارد.

مانند:
عقل سرخ، آواز پر جبرئيل، الغربه الغربية، لغت موران، رساله في حالة الطفوليه، روزي با جماعت صوفيان، رسالة في المعراج و صفير سيمرغ. 

4- تحرير ها و ترجمه ها و شرح ها و تفسير هايي که بر کتابهاي فلسفي قديمي تر و نيز بر قرآن کريم و برخي احاديث نوشته است.

مانند:
ترجمه فارسي رسالة الطير ابن سينا، شرحي بر اشارات او، تاليف رسالة في حقيقة العشق که مبتني بر "رسالة في العشق" ابن سيناست و تفسير هايي بر چند سوره از قرآن و بعضي از احاديث. 

5- دعا ها و مناجات نامه هايي به زبان عربي که سهروردي آنها را "الواردات و التقديسات" ناميده است. 

اين مجموعه از آثار و تاليفات شيخ شهاب الدين سهروردي و شرح هايي که بر آن ها نوشته شده است، منبع اطلاع ما از عقايد مکتب اشراقي وي است.

گنجينه اي از حکمت که در آن رموزي از ميراث هاي متعدد زرتشتي و فيثاغورسي و افلاطوني و هرمسي، به رموز و تمثيلات اسلامي ذکر شده است. 

در حقيقت سهروردي از منابع مختلف کسب فيض مي کرده است، و هيچ در اين باره ترديد نمي کرد که هر چه را ملايم و متناسب با نظر کلي خويش بيابد؛ از هر جا که باشد، بپذيرد و در نظر خويش وارد کند. 

حقيقت واحد و نظر سهروردي درباره ايران باستان

سهروردي حقيقت را امري واحد مي دانست و آن را منسوب به خداوندي واحد دانسته و اصطلاح « الحق من ربک » را از قرآن وام گرفته است. سهروردي مي گويد : « حقيقت ، خورشيد واحدي است که به جهت کثرت مظاهرش تکثر نمي يابد. شهر واحدي است که باب هاي کثيري دارد و راههاي فراوان به آن منتهي است » 

سهروردي عقيده داشت در ايران باستان امتي مي زيست که مردم را به حق رهبري مي کرد و آنان را پرستنده حق واحد مي دانست. سهروردي افراد اين امت را پهلوانان و جوان مرداني يگانه پرست مي دانست و ايشان را با اين کلام معرفي مي کند : « خداوند ولي کساني است که ايمان آورند و ايشان را از ظلمت به سوي نور هدايت مي کند » او حکماي ايرانيان باستان را کساني مي داند که با شيوه‌ي اشراقي به مقام عرفاني والايي رسيده اند .

سهروردي پهلوانان فرزانه‌اي چون کيومرث و تهمورث و حکيماني چون زردشت و جاماسپ را براي اولين بار در فلسفه معرفي مي کند.

 رساله هاي سهروردي 

اين رسالات با عناوين ذيل مي باشد:

لغت موران

في حقيقة العشق

عقل سرخ

آواز پر جبرئيل

صفير سيمرغ

روزي با جماعت صوفيان

في حالة الطفولية
 

 
نمونه اي از اشعار فارسي شيخ:
 

بخشاي بر آنـکه بخت يارش نبـود جز خوردن اندوه تو کارش نبـود

 در عشق چه حالتيش باشد که درآن هم بي تو و هم با تو قرارش نبـود  

 
[تاريخ گزيده، ص670]

هاتفي در گوش جان من ز غيب آواز داد وه که خاک تيره ات با نور جان آميختم

اي شهاب سهروردي از گرفتاري منال دانه درد از براي مرغ زيرک ريختم

 [نقل از تذکرهء منتخب اللطايف، ص224]

 شعري عربي از شيخ:


 لا تَسقِني وحدي فما عوَّدتني أنّي اَشحُّ بِها علي جُلاس

  انت الکريمُ ولايليقُ تکرماً اَن يعبِرَ النّد مائ دَورُ الکأسِ

[وفيات الاعيان]

شهاب الدین، یحیی‌بن امیرک السهروردی در سال 549 هجری قمری در قریه سهرورد نزدیک شهر زنجان متولد گردید.

سهرورد نزدیک زنجان، قریه‌ایست که در قدیم مسکن زارعین دانشمند بود و سکنه آن قریه علاقه به علم داشتند و با اینکه زراعت می‌کردند فرزندان خود را مکتب می‌فرستادند تا نزد آموزگار درس بخوانند.

بعد از اینکه شهاب الدین در مکتب قریه سهرورد خواندن و نوشتن را آموخت، آموزگارش به شهاب الدین گفت پسر تو دارای استعداد فراوان می‌باشد و حیف است که این استعداد در این قریه از بین برود و این پسر را به مراغه بفرست تا در آنجا تحصیل کند و من پیش بینی می‌کنم که ان پسر اگر تحصیل نماید یکی از علمای بزرگ خواهد شد.

پدر شهاب الدین از توصیه آموزگار پیروی کرد و پسرش را به مراغه که در آن موقع از شهر‌های بزرگ ایران بود و چند سال بعد از آن تاریخ خواجه نصیر الدین طوسی زيج معروف مراغه را بدستور هلاکوخان در آن ساخت فرستاد.

شهاب الدین سهروردی مقدمات علوم را در مراغه نزد (مجد الدین جیلی) فرا گرفت و چون دیگر استادش چیزی نداشت که به او بیاموزد بسوی اصفهان براه افتاد. آن موقع در اصفهان دانشمندی تدریس می‌کرد به اسم (ظهیر الدین قاری). شهاب الدین سهروردی تمام علوم آن زمان را نزد وی فرا گرفت و در سن شانزده سالگی از تحصیل علم یعنی از تلمذ نزد استاد بی‌نیاز شد و در تحصیل علم استعدادی بیشتر از استعداد ابن سینا از خود نشان داد.

چون ابن سینا در هجده سالگی از تحصیل علوم فارغ گردید و سهروردی در شانزده سالگی فارغ التحصیل شد.

در ضمن تحصیل چنین استنباط کرده بود که موجودات دنیا از نور بوجود آمده و انوار، به یکدیگر می‌تابد و آن تابش متقابل را اشراق خواند و بهمین جهت لقب شیخ الاشراق را یافت.

سهروردی کسی است که مکتب فلسفی اشراق را در ایران مفتوح کرد و بعد از مرگش مکتب او وسعت یافت و با اینکه سهروردی شیعه مذهب بود قسمتی از سنی‌ها نظریه فلسفی او را پذیرفتند.

نظریه فلسفی سهروردی این بود که هستی، غیر از نور، چیزی نیست و هر چه در جهان هست و بعد از این به وجود خواهد آمد نور می‌باشد.

منتها بعضی از نور‌ها رقیق است و برخی غلیظ و برخی از انوار ذرات پراکنده دارد و پاره‌ای دیگر دارای ذرات متراکم است.

این نظریه فلسفی که از طرف سهروردی در آخر قرن ششم و آغاز قرن هفتم هجری ابراز شد، امروز، برای ما که در نیمه دوم قرن بیست و يكم میلادی زندگی می‌کنیم قابل فهم است.

چون ما می‌دانیم که هرچه در جهان هست انرژی است که آنهم امواج یا انوار است و انرژی وقتی متراکم می‌شود به شکل ماده جلوه می‌کند و هنگامی که رقیق است شکل امواج یا انوار را دارد.

همان‌گونه که نورهای قوی بر نورهای ضعیف مي‌تابد، نورهاي ضعيف هم بسوی انوار قوی تابش دارد. حتی کوه هم نور است اما نوری متراکم و حتی ظلمت هم نور می‌باشد اما نور متکاثف. در جهان چیزی نیست که نور نباشد و به نور دیگر نتابد و انسان هم که از موجودات جهان است از نور می‌باشد و به دیگران می‌تابد همانگونه که نور‌های دیگران نیز به او تابیده می‌شود.

بمناسبت این نور که انسان به دیگران تابیده می‌شود انسان فیاض است و می‌تواند به دیگران سود برساند و از نور سایرین روشن شود.

بعد از اینکه سهروردی از تحصیل علم فارغ شد برای اینکه نظریه خود را راجع به اشراق بشناساند شروع به نوشتن کتاب حکمت الاشراق کرد ولی کتاب را یک‌مرتبه ننوشت و مسافرت‌ها و نوشتن رساله‌هایی راجع به مسایل مختلف حكمت مانع از این می‌گردید که سهروردی کتاب حکمت الاشراق را به اتمام برساند.

از سهروردی نزدیک به پنجاه رساله و کتاب در دست است که با اهمیت‌تر از همه، کتاب حكمت الاشراق می‌باشد چون اصول و فروغ نظریه او در ان کتاب‌هست.

سهروردی بعد از خاتمه تحصیل از اصفهان خارج شد و در شهر‌های ایران گردش کرد. در آن موقع وضع ایران شل امروز نبود که تمام کشور یک پادشاه و حاکم داشته باشد و همه‌جا از امر پادشاه ایران اطاعت نماید. در آن عصر هر یک از شهرهای ایران یک پادشاه داشت و اوامر آن پادشاه در آن ولایت به موقع اجرا گذاشته می‌شود. لذا سهروردی قدم بهر شهر كه می‌گذاشت مثل این بود که وارد کشوری جدید شده است.در بعضی از کشورها علما گاهی صوفیان از شنیدن نظریه وی ابراز حیرت می‌كردند و بعد حیرت آنها مبدل به خصومت می‌شد تا اینکه به روم رفت و از آنجا راه شام را پیش گرفت.

سهروردی در حلب سکونت کرد و فورا مورد توجه ملک ظاهر پسر صلاح الدین ایوبی پادشاه شام قرار گرفت. سهروردی در حلب نوشتن کتاب حکمت الاشراق را تمدید کرد و قبل از اینکه کتاب خاتمه پیدا کند سودا بعضی از قسمت‌هاي کتاب را بین علمای حلب و دمشق تقسیم می‌نمود و از هر فرصت استفاده می‌کرد تا نظریه خود را راجع به حکمت اشراق برای علمای شام تشریح کند. سهروردی در نظر علمای شام مردی بیگانه بود و خاصه آن که شيعي مذهب هم به‌شمار می‌آمد.

تضاد فکری علمای شام با سهروردی به جایی رسید که او را مرتد و مستوجب قتل خواندند و از ملک ظاهر خواستند که سهروردی را به قتل برساند.

ملک ظاهر که مردی فاضل و ادب دوست بود، حاضر نشد که مبتکر حکمت اشراق را به قتل برساند و گفت این مرد نظریه‌ای راجع به حکمت ابراز کرده و چیزی دیگر نگفته است، او نه مدعی است که پیغمبر می‌باشد و نه دین اسلام را انکار می‌کند، من چگونه چنین مردی را بهلاکت برسانم.

چون ملک ظاهر نمی‌خواست که سهروردی را به قتل برساند علمای دمشق و حلب متوسل به صلاح الدین ایوبی پادشاه سوریه و مصر که پدر ملا ظاهر بود شدند و از او خواستند که سهروردی را مقتول کند.

علمای دمش و حلب دو دلیل برای مرتد بودن سهروردی اقامه می‌کردند یکی اینکه وی می‌گوید همه چیز نور است و هر نور به دیگری می‌تابد و از نور دیگر کسب فیض می‌کند و دیگر اینکه سهروردی می‌گفت که حکمت عتیق و حکمت لدنّی در او جمع شده و علمای دمش و شام می‌گفتند که فقط پیغمبر اسلام دارای این صفت بود و جز او هیچکس علم لدنی نداشت و نخواهد داشت و هر کس باید تحصیل کند تا علم و حکمت را بیاموزد و بدون تحصیل، کسی قادر به اکتساب معرفت نمی‌شود.

به این دو علت سهروردی را به قتل رسانیدند یا اینکه او را به زندان انداختند تا اینکه در حبس بمیرد و در سن 38 سالگی به زندگی آن عارف نامدار و بزرگ خاتمه دارند. هر چند که ملک ظاهر خیلی کوشید که بتواند سهروردی را از زندان نجات دهد ولی نتوانست.

سهروردی از مشرق و مغرب دو اصطلاح عرفانی بوجود آورده بود. مشرق در اصطلاح او عبارت بود از جایی که نور مجرد در آنجاست و آن نور هیچ نوع آلودگی با ماده ندارد و مغرب در اصطلاح سهروردی عبارت از منطقه‌ای است که در آنجا نور متراکم یا ماده وجود دارد و در آنجا نور مجرد یافت نمی‌شود.

و چون قیروان شهری است که در اقصای مغرب ممالک اسلامی قرار گرفته سهروردی مغرب عرفانی خود را قیروان می‌خواند و نظر به که یمن در مشرق کشور‌های اسلامی است سهروردی شرق عرفانی خود را یمن می‌نامند. (بمناسبت اینکه نام کشور یمن در عربی به معنای راست است سهروردی شرق عرفانی خود را یمن خوانده است).

در اصطلاح سهروردی در جاه قیروان سقوط کردن یعنی کسی‌که در حضیض مادی سقوط کرده است و در یمن بسر بردن یعنی کسی‌که در سر‌منزل مقصود جا دارد.

قدیمی‌ها راجع به بینایی دو نظر داشتند. دسته‌ای می‌گفتند بینایی ناشی از این است که از چشم انسان نوری خارج می‌شود و آن نور به چیزی که می‌خواهند ببیند می‌تابد و آنگاه از آن شیء بسوی چشم بر‌می‌گردد و بعد از این که به چشم مراجعت کرد انسان قادر می‌شود آن شی را ببیند.

این نظریه را قاآنی شاعر نیمه دور قاجاریه در این سه بیت که در ایران معروفیت دارد گنجانیده است:

گویند حکیمان که روی خــط شعاعــی از دیده سوی آنچه بچشم است برابر

تا خط شعاعـــــی به بصــــــر باز نـگردد در دیـده مصــور نشود صورت مبصـــــر

حسن تو بحدی است که آن خط زرخ تو برگشتنش از فرط و‌لـع نیست میســر

در این سه بیت قاآنی می‌گوید تو آنقدر زیبا هستی که هر کس تو را ببیند نابینا می‌شود.

دسته‌اي دیگر از علما عقیده داشتند که اشیا‌ء بدین ترتیب دیده می‌شود که از شی مورد نظر یک نور خارج می‌گردد و آن روشنایی، وارد چشم انسان می‌شود و در نتیجه انسان می‌تواند آن را ببیند.

اما سهروردی در مورد دیدن اشخاص عقیده داشت که بر هیچ جسم دیده نمی‌شود مگر این که نورانی باشد و هرچه نورانی است بچشم ما می‌رسد و آنچه را که نورانی نیست نمی‌بینیم.

خوب دیدن و بد دیدن اشیا‌ء اگر مربوط به عیب چشم ما نباشد مربوط بکمی و زیادی نور اشیا‌ء است و هرچه نورانی‌تر باشد بهتر دیده می‌شود و وقتی نور زیادتر شد، چشم را خیره می‌نماید و از آن بیشتر چشم را کور می‌کند. بهمین جهت نور الانوار باصطلاح سهروردی که ذات خداوند است انسان را کور می‌کند زیرا چشم بشری قادر به تحمل نور خداوند نیست.

سهروردی نظریه ارسطو و حکیمانی را که مرید مکتب فلسفی او هستند راجع با اشیا‌ء قبول ندارد و می‌گوید اشیا‌ی جهان غیر از نور چیز دیگر نیست و بعضی از آنها نورانی‌تر و برخی کم نورتر است و هر قدر کم نورتر باشد چشم ما‌ آنها را فشرده‌تر و تاریک‌تر می‌بیند.

منشا تمام اشیا نور الانوار یعنی خداوند است و نور الانوار بمناسبت درخشندگی خارق‌العاده قابل دیدن نیست. تمامی اشیای جهان نور الانوار کسب روشنایی می‌کنند و نوری که از آنها ساطع می‌گردد یا بر آنها تابیده می‌شود از اوست.

اشیا طبق نظریه سهروردی دارای طبقات متفاوت هستند:

یکی از طبقات اشیا عبارت است از لطافت یا تراکم آنها و هر چند جسم لطیف تر باشد نورانی تر است و هرچه متراکم‌تر تاریک‌تر. طبقه دیگر از اشیا مربوط است به این که چه اندازه نور مستقل دارند و چه اندازه نور آنها از دیگران می‌تابد. نور آنهایی که دارای نور مستقل هستند در اصطلاح سهروردی نور مجرد خوانده می‌شود و آنهایی که نور مستقل ندارند، در اصطلاح سهروردی موسوم است به نور عرض. طبقه دیگر از اشیا مربوط است به اينكه اشيا تا چه اندازه به نور الانوار یعنی خداوند نزدیک می‌باشند و نزدیک شدن آنها به نور الانوار بسته و همت آنها جهت رسیدن به خداوند ‌است و هر که ساعی‌تر باشد بیشتر بخداوند نزدیک می‌شود.

چون سهروردی همه چیز را نور می‌داند طبیعی است که کالبد آدمی هم در نظر او جز نور چیزی نیست، اما نور متراکم که بشکل ماده جلوه می‌نماید.

به عقیده سهروردی افراد بشر که همه از نور هستند چند نوع می‌باشند.

در بعضی از آنها، نور طوری متراکم گردیده که راه برای عبور نورهائی که از اطراف به آنها می‌تابد وجود ندارد و این‌گونه اشخاص در حضیض (چاه قیروان) می‌مانند و از آنجا خارج نمی‌شود یعنی عمر را در حضیض ماده پرستی می‌گذرانند و هرگز از آن مرحله بالاتر نمی‌روند.

اما تراکم نور در بعضی از اشخاص کمتر و آنها دارای تبلور هستند و نوری که از اطراف بر آنان می‌تابد از آنها عبور می‌کند. هر قدر در آن اشخاص استعداد عبور نور بیشتر باشد مرتبه‌ای بیشتر پیدا می‌کنند. به عقیده سهروردی نه فقط انسان نور است بلکه سخت‌ترین چیزها مثل سنگ خارا، نور می‌باشد.

سهروردی در عین این که تمام اجسام جهان و جانداران را نور می‌داند عقیده دارد که هر یک از آنها یک برزخ هستند برای عبور دادن و منعکس کردن انوار دیگر.

به عقیده سهروردی سرنوشت انسان بعد از مرگ وابسته به این است که روح او در دنیا چه کرده و آیا راه صواب پیموده یا راه خطا، روح هم به عقیده سهروردی مانند چیزهای دیگر، نور است. ولی آن نور بعد از مرگ انسان در صورتی که مستوجب پاداش باشد به نور‌الانوار ملحق می‌شود. باز به عقیده سهروردی سعادت حقیقی و جاوید انسان بعد از مرگ است، نه در این دنیا، در صورتی که در روح انسان، نیکوکار باشد.
لذاّت این دنیا در قبال لذاتی که بعد از مرگ نصیحت آدمی می‌گردد هیچ است و ارواح نیکوکار بعد از مرگ از دوره‌ای از عمر که در این دنیا گذرانیده‌اند خود را مغبون می‌دانند چون فکر می‌کنند بر اثر زندگی کردن در این دنیا از تمتع لذات بعد از مرگ در دوره‌ای که در این جهان بودند محروم شدند.

نقشه دست انداختن حضرت علی علیه السلام

جمعیت زیادی دور حضرت علی حلقه زده بودند. مردی وارد مسجد شد و درفرصتی مناسب پرسید:

ـ یا علی! سؤالی دارم. علم بهتر است یا ثروت؟

علی در پاسخ گفت:

علم بهتر است؛ زیرا علم میراث انبیاست و مال وثروت میراث قارون و فرعون و هامان وشداد.

مرد که پاسخ سؤال خود را گرفته بود، سکوت کرد.

در همین هنگام مرد دیگری وارد مسجد شد و همان‌طور که ایستاده بود بلافاصله پرسید:

ـ اباالحسن! سؤالی دارم، می‌توانم بپرسم؟ امام در پاسخ آن مرد گفت:بپرس! مرد که آخر جمعیت ایستاده بود پرسید:-علم بهتر است یا ثروت؟

علی فرمود:

علم بهتر است؛ زیرا علم تو را حفظ می‌کند، ولی مال و ثروت را تو مجبوری حفظ کنی.

نفر دوم که از پاسخ سؤالش قانع شده بود، همان‌‌جا که ایستاده بود نشست.

در همین حال سومین نفر وارد شد، او نیز همان سؤال را تکرار کرد،و امام در پاسخش فرمود:

علم بهتر است؛ زیرا برای شخص عالم دوستان بسیاری است،ولی برای ثروتمند دشمنان بسیار!

هنوز سخن امام به پایان نرسیده بود که چهارمین نفر وارد مسجد شد. او در حالی که کنار دوستانش می‌نشست، عصای خود را جلو گذاشت و پرسید:

ـ یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟

حضرت‌علی در پاسخ به آن مرد فرمودند:

علم بهتر است؛ زیرا اگر از مال انفاق کنی کم می‌شود؛ ولی اگر از علم انفاق کنی و آن را به دیگران بیاموزی برآن افزوده می‌شود.

نوبت پنجمین نفر بود. او که مدتی قبل وارد مسجد شده بود و کنار ستون مسجد منتظر ایستاده بود، با تمام شدن سخن امام همان سؤال را تکرار کرد.

حضرت‌ علی در پاسخ به او فرمودند

علم بهتر است؛ زیرا مردم شخص پولدار و ثروتمند را بخیل می‌دانند، ولی از عالم و دانشمند به بزرگی و عظمت یاد می‌کنند.

با ورود ششمین نفر سرها به عقب برگشت، مردم با تعجب او را نگاه کردند. یکی از میان جمعیت گفت: حتماً این هم می‌خواهد بداند که علم بهتر است یا ثروت! کسانی که صدایش را شنیده بودند، پوزخندی زدند. مرد، آخر جمعیت کنار دوستانش نشست و با صدای بلندی شروع به سخن کرد:

ـ یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟

امام نگاهی به جمعیت کرد و گفت:

علم بهتر است؛ زیرا ممکن است مال را دزد ببرد، اما ترس و وحشتی از دستبرد به علم وجود ندارد.

مرد ساکت شد. همهمه‌ای در میان مردم افتاد؛ چه خبر است امروز! چرا همه یک سؤال را می‌پرسند؟ نگاه متعجب مردم گاهی به حضرت‌ علی و گاهی به تازه‌واردها دوخته می‌شد.

در همین هنگام هفتمین نفر که کمی پیش از تمام شدن سخنان حضرت ‌علی وارد مسجد شده بود و در میان جمعیت نشسته بود، پرسید:

ـ یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟

امام دستش را به علامت سکوت بالا برد و فرمودند

علم بهتر است؛ زیرا مال به مرور زمان کهنه می‌شود، اما علم هرچه زمان بر آن بگذرد، پوسیده نخواهد شد.

مرد آرام از جا برخاست و کنار دوستانش نشست؛ آنگاه آهسته رو به دوستانش کرد و گفت: بیهوده نبود که پیامبر فرمود: من شهر علم هستم و علی هم درِ آن! هرچه از او بپرسیم، جوابی در آستین دارد، بهتر است تا بیش از این مضحکه مردم نشده‌ایم، به دیگران بگوییم، نیایند! مردی که کنار دستش نشسته بود، گفت: از کجا معلوم! شاید این چندتای باقیمانده را نتواند پاسخ دهد، آن‌وقت در میان مردم رسوا می‌شود و ما به مقصود خود می‌رسیم! مردی که آن طرف‌تر نشسته بود، گفت: اگر پاسخ دهد چه؟ حتماً آن‌وقت این ما هستیم که رسوای مردم شده‌ایم! مرد با همان آرامش قلبی گفت: دوستان چه شده است، به این زودی جا زدید! مگر قرارمان یادتان رفته؟ ما باید خلاف گفته‌های پیامبر را به مردم ثابت کنیم.

در همین هنگام هشتمین نفر وارد شد و سؤال دوستانش را پرسید،

که امام در پاسخش فرمود

علم بهتر است؛ برای اینکه مال و ثروت فقط هنگام مرگ با صاحبش می‌ماند، ولی علم، هم در این دنیا و هم پس از مرگ همراه انسان است.

سکوت، مجلس را فراگرفته بود، کسی چیزی نمی‌گفت. همه از پاسخ‌‌های امام شگفت‌زده شده بودند که…

نهمین نفر وارد مسجد شد و در میان بهت و حیرت مردم پرسید:

ـ یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟

امام در حالی که تبسمی بر لب داشت، فرمود:

علم بهتر است؛ زیرا مال و ثروت انسان را سنگدل می‌کند، اما علم موجب نورانی شدن قلب انسان می‌شود.

نگاه‌های متعجب و سرگردان مردم به در دوخته شده بود، انگار که انتظار دهمین نفر را می‌کشیدند. در همین حال مردی که دست کودکی در دستش بود، وارد مسجد شد.

او در آخر مجلس نشست و مشتی خرما در دامن کودک ریخت و به روبه‌رو چشم دوخت. مردم که فکر نمی‌کردند دیگر کسی چیزی بپرسد، سرهایشان را برگرداندند، که در این هنگام مرد پرسید:

ـ یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟

نگاه‌های متعجب مردم به عقب برگشت. با شنیدن صدای علی مردم به خود آمدند:

علم بهتر است؛ زیرا ثروتمندان تکبر دارند، تا آنجا که گاه ادعای خدایی می‌کنند، اما صاحبان علم همواره فروتن و متواضعند

فریاد هیاهو و شادی و تحسین مردم مجلس را پر کرده بود. سؤال کنندگان، آرام و بی‌صدا از میان جمعیت برخاستند. هنگامی‌که آنان مسجد را ترک می‌کردند، صدای امام را شنیدند که می‌گفت:

اگر تمام مردم دنیا همین یک سؤال را از من می‌پرسیدند، به هر کدام پاسخ متفاوتی می‌دادم.

آرزوهای ویکتور هوگو

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی، و اگر هستی کسی هم به تو عشق بورزد،
 و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد، و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی. آرزومندم که اینگونه پیش نیاید،


 اما اگر پیش آمد، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
 برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی، از جمله دوستان بد و ناپایدار، برخی نادوست، و برخی دوستدار که دستکم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد. و چون زندگی بدین گونه است، برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی، نه کم و نه زیاد، درست به اندازه، تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد، که دستکم یکی از آن ها اعتراضش به حق باشد، تا که زیاده به خودت غره نشوی. و نیز آرزومندم مفید فایده باشی. نه خیلی غیرضروری، تا در لحظات سخت وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است، همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سر پا نگه دارد.
همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی نه با کسانی که اشتباهات کوچک می کنند،
 چون این کار ساده ای است، بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می کنند و با کاربرد درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی. و امیدوام اگر جوان هستی خیلی به تعجیل، رسیده نشوی و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی، چراکه هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند. امیدوارم سگی را نوازش کنی، به پرنده ای دانه بدهی و به آواز یک قناری گوش کنی وقتی که آوای سحرگاهی اش را سر می دهد. چرا که به این طریق احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان. امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی، هرچند خرد بوده باشد و با روئیدنش همراه شوی تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد. بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی زیرا در عمل به آن نیازمندی و برای اینکه سالی یک بار پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: «این مال من است.» فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است! و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان، باز هم از عشق حرف برانید تا از نو آغاز کنید.

ملاقات مرحوم حاج محمد اسماعيل دولابی با عارف والا حضرت آيت الله محمدجواد انصاری همدانی(ره)

از زبان مرحوم دولابی: واسه من يک خورده مشکله راجع به ايشون صحبت کنم. من جوان بودم و برای من اسم برده بودند که يه همچنين کسی هست، بنده رو هم برای ايشان اسم برده بودند که فرد مجهوليه در تهران. ولی من نرفتم که پيداشون کنم، ببينم شون، اصولاً از بچگی اين طوری بودم که اگر ميگفتند فلان ادم به فرض عرش رو هم سير ميکند اگر همسن من بود، بنده نمی رفتم ديدنش... اما ماجرا اين طوری شد که، يه مسجدی بود، مسجد معزالدوله ، بنده هم به اون جا خيلی علاقه داشتم. مراسم و مجالس و نماز جماعت اون جا رو استفاده ميکردم، تا اينکه يه روز ديدم يه آقايی اومد که چهار ، پنج نفر ديگه هم همراهش بودند.آدم احساس ميکرد مثل پروانه دورش ميگردند. پرسيدم کيه؟ گفتند آقای انصاری... بله همان که شنيده بودم، اما نديده بودمش.خب چه کار بايد ميکردم،‌از دور تماشا کردم. توحال خودم بودم قران ميخواندم... دعا ميخواندم... حافظ ميخواندم و نشانش را ميگرفتم. آقای انصاری رفتند گوشه حياط، برای تجديد وضو. به هيچ قيمتی حاضر نشدند کس ديگری ظرف را برايشان پرکند، اما با زيرکی فراوان خودشان اين کار را برای شاگردانشان انجام دادند، حالا يکی را وقتی حواسش نبود ، يکی را با بازی و دست به دست کردن و با همان زيرکی هم اجازه نمی دادند کسی کارهايشان را انجام دهد. وارد يکی از حجره های مسجد شدند، من هم رفتم نشسته بودند و صحبت ميکردند. داخل جا نبود. دم در روی کفش ها نشستم، ايشان هم کمی بالاتر نزديک در نشسته بودند، ميشد روبروی من . مثل اين که آمده بودند يک دو شب بمانند بعد بروند مشهد، پرسيدند بليط گرفتيد برا مشهد؟ يک اتوبوس ميخواست راه بيفته مشهد، در ادامه گفتند: مثل اينکه کربلايی اسماعيل هم همراه ما می آيد! من غريبه، بی هيچ پرس و جويی!! او گفتت و ماهم رفتيم،‌دارم ميرم ولی مشغول خودم بودم. خيلی باهاشون قاطی نبودم، کنار بودم. رسيديم يه جايی وسط راه مشهد،‌ پر از درخت انگور، چشمه آبی هم داشت. نشستند کنار چشمه. من هم مثل آدمهای داغدار، مثل زنی که شوهرش مرده ،‌ داره غصه ميخوره ،‌ تو زندانه، نشستم. از نگاهشون فراست و محبت می باريد، طوری که در عين اضطرار در نگاهشون کمال محبت را حس ميکردی. طوری که فکر ميکردی تمام توجهشان به توست. اصولاً روششان اينگونه بود.حرفها را مستقيم نمی گفتند، عموماً در قالب داستان بيان ميکردند و داستان ماهم از اينجا شروع شد. و با داستانی از کربلا آغاز نمودند: از آباديی دوازده نفر رفتند کربلا، يکی شون گفت من چند روز بيشتر می مانم.خلاصه ،‌يازده نفری که برگشتند محض شيرين کاری با صحبت ها و قرارهايی که باهم گذاشتند چنين وانمود کردند که دوازدهمی مرحوم شده،‌ مراسم هفتم و چهلم که برگزار شد و همه چيز به حال عادی خودش برگشت.يار دوازدهم شبانه به درخانه رسيد، در زد، زن داغديده پشت درآمد و پرسيد: کيستي؟ مرد با صدايی سوخته جواب داد: زن منم ديگه، از مسافرت اومدم. زن گفت: خدا رحمتش کند، الان کفنش هم پوسيده ،‌ من هم داغديده و تنهام و نميتونم کسی را راه بدم. مرد گفت: زن من صدای تورو ميشناسم در رو بازکن. زن گفت: آخه کسانی که به من گفتند اون مرحوم شده اشخاص عادی نبودند، معتبر بودند! با اسم و القاب شروع کرد که اون گفته... اون گفته... همين طور گفتت تا رسيد به اين جا که مرد گفت:بابا هرچی اون ها آدمهای خوبی بودند اما از خود من که.. بابا در رو باز کن.تا فرمودند خود من هستم در رو باز کن... دوباره گفت: اونهايی که اومدند آدمهای خوبی بودند اما خود من اومدم ديگه در رو باز کن... و در باز شد... قاطی شدم ديگه... و آن در، در قلب من بود. و او با اين حکايت مرا صيد کرد و قابم را ربود. مرحوم آقای انصاری درباره آقای دولابی فرموده بودند که ايشان به نفس زکيه رسيده است. خوب حالا به ادامه مبحث گذشته برميگرديم. موت ، زفاف است طوبی لِمَن ذَکَرَ المَعادَ وَ عَمِلَ لِلحِسابِ وَ قَنَعَ بِالکَفافِ وَ رَضِيَ عَنِ اللهِ. از خدا که رضا شد تازه در خانه وارد شده است.اينکه بعداً با اوچه ميکنند معلوم نيست. اينها برای دم در است، وقتی که وارد ميشود اين چهار چيز را دارد يعنی اينها شرط ورود است. وقتی می آمد اين چهار چيز را در دنيا از دست داد و به سفلی افتاد. حالا که برگشته است دارد ميرود داخل. از خدا رضا هم هست. آيا اين شب زفاف نيست؟ اين موت انسان است. آن را حداقل برابر با زفاف دنيا حساب کنيد. زفاف دنيا را به ياد بياوريد که انسان جوان است، مردم برايش دست ميزنند و برايش مانوس می آورند تا قلبش آرام بگيرد. چه مانوسی از خدا بالاتر؟ چه مانوسی از حقيقت بالاتر. خيلی به موت اهانت کردم که آن را با زفاف برابر گرفتم. اما چه کنم؟ مردم موت را که ملاقات خداست به قاعده ی زفاف هم قبول ندارند.اين را اينجا نگويم کجا بگويم؟ زفاف دنيا دو شب است.پس فردا پيش قاضی ميروند. مردم ملاقات خدا را به اندازه ی اين هم قبول ندارند،‌ مگر هيدجی ،‌ که موت را به عنوان شب زفاف قبول داشت. البته ازدواج نکرده بود و شايد به آن خاطر که زفاف دنيا را نخواسته بود و عروسی نکرده بود؟ آنجا دچار شد. در مدرسه بود. درس ميداد و درس ميخواند. پير که شد، شاعر شد و عاشق شد. آخر عمرش وصيت کرد. نوشت اگر در دنيا مال داشتم ميگفتم رفقا آبگوشتی درست کنند تا در شب موت من که شب زفاف من است دور هم بنشينند و کيف کنند، من هم به عشق آنها خوش باشم. پشت سرش نوشت سيد لاجوردی رحمه الله عليه با من قرار گذاشته است که اگر من زودتر مردم اين سور را برای او بدهم و اگر او زودتر مرد اين سور را بدهد. او دستگاه آن طرف موت را گفته بود که اگر تو زودتر از دنيا رفتی سور و سات شب زفاف را راه بيانداز، آب گوشتی در قيامت راه بيانداز، رفقای من و عاشقان آن قيامت را جمع کن تا وقتی که من می آيم باهم کيف کنيم. حتی رحمه الله عليه هم پشت سر اسم او گفته بود، اما بازماندگان به خيال اينکه تاجر زنده است رفتند خبرش کنند تا آب گوشت را بار کند. وقتی سراغش را گرفتند ديدند بيست سال است مرحوم شده است. دوباره وصيت نامه با باز کردند، ديدند خودش هم گفته است رحمه الله عليه.مگر کسی که وصيت نامه را ميخواند هوش استت که چه ميخواند؟ ولو اينکه هيدجی آن را نوشته باشد. اوآنجا را اصل ميدانست. تا انسان آن طرفی نشود حاليش نمی شود. آيا ديدی زفاف چيست؟ خوشا به حال کسی که ياد معاد کند. تازه فقط ياد کرده است. هنوز نرفته است. اما همين که ياد کنيم ميرويم. عملش هم روی حساب باشد و قانع به کفاف دنيا و آخرت باشد، هر دو، و راضی از خدای خودش باشد. در اسلام ميگويد اَالِاسلامَ هوَالتَّسليم وَالتَّسليمَ هوَاليَقين وَ اليَقين هوَ التّصديق وَ التّصديق هوَ الاِقرار وَالاِقرارَ هوَالعَمَل.اين مربوط به اسلام است. در اسلام، بشر اول ناچار به تسليم شدن است. اول اسلام، تسليم است. اگر حقيقتش را هم فکر کنيد اسلام، تسليم است. همه ی خلق، تسليم خدا هستند. حتی آنهايی که شقی هستند الان ناچارند فرمان خدا را ببرند.آيا نمی بينی که پير ميشوند.چرا موی آنها فرمانشان را نمی برد و سفيد ميشود؟چرا کمرشان هم ميشود؟ زيرا فرمان خدا را ميبرند. پس تمام ما سوی الله، عبد خدا هستند، مطيعند، چه ميل داشتته باشند و چه ميل نداشته باشند کافر و شقی هستند.همه ی سوی الله فی قبضته در قبضه او هستند و تسليم اند.حتی ما که اينجا نشسته ايم در قبضه او هستيم، بيرون آن نيستيم، توی قبضه ايم. يعنی نفس نميتوانيم بکشيم مگر با او. ما وقتی تسليم ميشويم تازه يک چيزی هم ميخواهيم. اگر نميخوای تسليم بشوی نشو.مگر ميتواني؟ اَالِاسلامَ هوَالتَّسليم چند وقت که تسليم بود ميگويد بد جايی نيست، اقرار ميکند. تا الان نمی گفت. اخمش هم بود.چند وقت که ماند ديد هيچ کاری نمی کنند ، گفت چرا لبم حرف نزند. اسرار را به رفيقش گفت که من تسليم شده ام. همانکه دست و پای تو را گرفته است مرا هم گرفته است. تصديق کرد و تصديق اقرار آورد که اَشهَد اَن لا اِلهَ اَلّا اللهَ. حالا که شهادت گفت عمل هم آمد. نماز ميخواند،‌دولا راست ميشود، در مجلس ذکر اهل بيت عليهم السلام می نشيند.آيا وقتی که امام حسين عليه السلام را قبول کردی در مجلس عزايش نمی نشيني؟ پس اقرار عمل آورد. عمل آنقدر قيمت دارد که وقتی سجده ميکنی اگر سرت به مهر خورد و بلند شد و دوباره خورد اين دو سجده به حساب ميشود، حال آنکه يک بار ذکر گفته اي.همين که هفت موضع به زمين رسيد سجده است. اينکه اختياری نبود! با اين حال ميگويد اين دوسجده است.اگر سجده اضافه بکنی نمازت اشکال پيدا ميکند. نمازت که تمام شد ذکر سجده ای را که نگفته ای ادا ميکني. همچنين است رکوع. همين که خم شدی رکوع ثابت شد. عمل اينقدر قيمت دارد.به بچه هايتان بگوييد اين دولا راست را بشوند، نزد خدا قيمت دارد. اميدوارم با قلبت بسم الله را جلو بياندازی.ياد خدا را پيش بيانداز.با وعده گاه راه برو و عمل را هم او به تو ياد ميدهد که چه کار کنی تا به آن وعده گاه برسی و کی به وعده نزديک شوی. وعده ای که خدا باتو گذاشته است و از تو اقرار گرفته است.روی حساب بودن عمل هم باز به وعده ميخورد. قانع به کفاف بودن هم به اين خاطر است که کار داری و وعده داری. آنجا منتظر تو هستند. روی قاعده رفتار ميکنی و به کفاف قانع ميشوی تا به وعده گاه برسی. هرگاه که ياد وعده گاه کنيد تمام اين چند چيز رديف ميشود. کسی که ياد موعد کند اينها با همان ياد کردن او درست ميشود. زياد ياد قيامت کن، ياد وقتی که خدا خلقت کرد. اخر سر هم آنجا ميروی. اِنّا لِلّهِ وَ اِنّا اِلَيهِ راجِعونَ. الان که نشسته ای ميتوانی هم آن وقت را نگاه کنی و الان را که با اويي. هردو يکجاست. نميتوانی همه وقت اينجا باشی. اما هروقت خسته شدی ميتوانی از آنجا ياد کنی.

پرسشهای شما و پاسخ های آیت الله بهجت(رحمه الله علیه)

می گفت به نظر تو چرا الان مثل قدیما نیست؟چرا الان اینهمه مشکل داریم؟

خیلی فکر کردم تا هم کوتاه بتونم جواب بدم و هم دقیق باشه

چند بار خواستم بنویسم و نشد ،چند بار نوشتم و خط زدم،چند بار به مرحله تایپ رسید اما ارسال نشد

جواب از آیت الله العظمی بهجت:

(به مظمون) کسی که بداند در مرای(معرض دید) و مسمع (معرض شنیدن) خداست ،نمی تواند گناه کند.تمام انحرافات ما از این است که خدا را ناظر و شاهد نمی بینیم

رفته بودیم پیش یه مادر شهیدی می گفت: یعنی ممکنه کسی بسم الله بگه و از خونه بیاد بیرون و باز هم گناه و خطا کنه؟

یه جوری به این مسئولین که اینطور روزمره شده اند(نه همه آنها) بگید بسم الله واقعی بگن و بیان بیرون از خونه.

پیر حکمت

محمدبن ابراهیم قوامی شیرازی ملقب به صدر‌المتالهین - ملاصدرا - در سال 979 قمری به دنیا آمد.

پدر ملاصدرا ـ خواجه ابراهیم قوامی ـ سیاستمداری دانشمند و بسیار مؤمن بود و با وجود داشتن ثروت و عزت و مقام هیچ فرزندی نداشت، ولی سرانجام بر اثر دعا و تضرع بسیار به درگاه الهی، خداوند پسری به او داد که بعدها به نام ملاصدرا معروف گردید.

صدرالدین محمد، تنها فرزند وزیر حاکم منطقه وسیع فارس، در بهترین شرایط زندگی می‌کرد. صدرا پسری بسیار باهوش، جدی، باانرژی، درسخوان و کنجکاو بود. در مدت کوتاهی تمام دروس مربوط به ادبیات زبان فارسی و عربی و هنر خط نویسی را فراگرفت. درس‌های دیگر او علم فقه و حقوق اسلامی و منطق و فلسفه بود که در این میان صدرای جوان ـ که هنوز به سن بلوغ نرسیده بود ـ از همه آن دانش‌ها مقداری آموخت ولی طبع او بیشتر به فلسفه و بخصوص عرفان گرایش داشت.

ملاصدرا بخشی از این آموزش‌ها را در شیراز دید، ولی بخش عمده آن را در پایتخت آن زمان (قزوین) گذراند. وی در قزوین با دو دانشمند و نابغه بزرگ- شیخ بهاءالدین عاملی و میرداماد ـ آشنا شد و به دروس آنان رفت.

با انتقال پایتخت صفویه از قزوین به اصفهان، شیخ بهاءالدین و میرداماد به همراه شاگردان خود به این شهر آمدند و بساط تدریس خود را در آنجا گستراندند. ملاصدرا که در آن زمان 26 یا 27 سال داشت، از تحصیل بی‌نیاز شده بود و خود در فکر یافتن مبانی جدیدی در فلسفه بود و مکتب معروف خود را پایه گذاری می‌کرد.

وی که سرمایه‌ای بسیار و منبعی سرشار از دانش و بویژه فلسفه داشت و خود او با نوآوری‌هایش آراء جدیدی را ابراز کرده بود، در شیراز بساط تدریس را گستراند و از اطراف شاگردان بسیاری گرد او جمع شدند. اما رقبای او که مانند بسیاری از فیلسوفان و متکلمان، از فلاسفه پیش از خود تقلید می‌کردند، و از طرفی موقعیت اجتماعی خود را نزد دیگران در خطر می‌دیدند، یا به انگیزه دفاع از عقاید خود و یا از روی حسادت بنای بدرفتاری را با وی گذاشتند و آراء نو او را به مسخره گرفتند و به او توهین می‌کردند.

این رفتارها و فشارها با روح لطیف ملاصدرا نمی‌ساخت، از این رو از شیراز به صورت قهر بیرون آمد و به شهر قم که در آن هنگام هنوز مرکز مهم علمی و فلسفی نشده بود، رفت. ملاصدرا در شهر قم هم نماند و به روستایی به نام کَهَکْ در نزدیکی شهر قم منزل گزید.

شکست روحی ملاصدرا سبب گردید تا مدتی درس و بحث را رها کند و همانگونه که وی در مقدمه کتاب بزرگ خود ـ اسفار ـ گفته است، عمر خود را به عبادت و روزه و ریاضت گذراند. وی در این دوران ـ که از نظر معنوی دوران طلائی زندگانی اوست ـ توانست به مرحله کشف و شهود غیب برسد و حقایق فلسفی را نه در ذهن که با دیده دل ببیند و همین سبب شد که مکتب فلسفی خود را کامل سازد. وی حدود سال 1015ق سکوت را شکست و قلم بدست گرفت و به تألیف چند کتاب از جمله کتاب بزرگ و دائرة‌المعارف فلسفی خود به نام اسفار پرداخت.

وی تا حدود سال1040ق به شیراز باز نگشت و در شهر قم ماند و در آن شهر حوزه فلسفی بوجود آورد و شاگردان بسیاری پرورش داد. دو تن از شاگردان معروف او فیاض لاهیجی و فیض‌کاشانی هستند که هر دو داماد ملاصدرا شدند و مکتب او را ترویج کردند.

وی در شیراز نیز به تدریس فلسفه و تفسیر و حدیث اشتغال یافت. از کتاب سه اصل چنین برمی‌آید که در آن دوره نیز مانند دوره اول اقامت در شیراز زیر فشار بدگوئی ها و بد خوئی‌های دانشمندان همشهری خود بوده است، ولی این‌بار مقاوم بود و تصمیم گرفت در برابر فشار آنها پایداری و مکتب خود را معرفی کند. [آشنایی با بنیاد اسلامی حکمت صدرا]

[دست نوشتة ملاصدرا] [آشنایی با معنا و مفهوم فلسفه در اسلام]

یکی از ابعاد زندگی پرماجرای ملاصدرا، سفرهای او به زیارت خانه خدا است. در این سفرها که به صورت کاروان‌های بزرگ حاجیان انجام می‌شد، عده‌ای از گرما و تشنگی و خستگی در راه می‌مردند. ملاصدرا برای آنکه اینگونه ریاضت‌ها را در کنار دیگر ریاضت‌هایش انجام داده باشد 7 بار قدم در این راه گذاشت و سرانجام در سفر هفتم بر سر راه خود به مکّه و زیارت کعبه در شهر بصره (در خاک عراق) بیمار شد و چشم از جهان فروبست.

[صدرا و ما] [شرحی بر حکمت برتر] [شرح رساله المشاعر] [نبوت و امامت در اندیشه

سیاسی ملاصدرا] [ملاصدرا و داغ شاعری] [نسبت ما و صدرا] [تفاوت‌ها و شباهت‌ها]

[ما و ملاصدرا] [شکستن اسطوره فیلسوف] [ملاصدرا در کتابخانه نیست]

فوت ملاصدرا در بصره واقع شد، ولی بنابر سنت شیعیان او را به شهر نجف ـ که آرامگاه امام علی(ع) در آنجاست ـ بردند و بنابر گفته نوه او ـ علامه علم الهدی ـ در طرف چپ صحن حرم امام علی(ع) دفن کردند.

آثار گران‌بهای ملاصدرا:

  • الحکمه العرشیه
  • الحکمه المتعالیه فی الاسفار العظیمه الاربعه
  • المعه المشرقیه فی الفنون المنطقیه
  • المبدا و المعاد
  • المشاعر
  • المظاهر الالهیه فی الاسفار علوم الکاملیه
  • الشواهد الربوبیه فی مناهج السلوکیه
  • التصور و التصدیق
  • الوریده القلبیه فی معارفه الربوبیه
  • اسرار الایات و الانوار البینات
  • دیوان اشعار
  • حدوث العالم
  • اکسیر العارفین فی المعارفه طریق الحق و الیقین
  • اعجاز النعمین
  • کسرالاصنام الاجاهلیه فی ذم المتصوفین
  • مفاتیح الغیب
  • متشابهات القرآن
  • رساله سه اصل

مي گويند روزي ملاصدرا در کنار حوض پر آب مدرسه درس مي داد. غفلتاً فکري به خاطرش رسيد و رو به شاگردان کرد و گفت: " آيا کسي مي تواند ثابت کند آنچه در اين حوض است آب نيست؟"

چند تن از طلاب زبردست مدرسه با استفاده از فن جدل که در منطق ارسطو شکل خاصي از قياس است و هدف عاجز کردن طرف مناظره يا مخاطب است نه قانع کردن او، ثابت کردند که در آن حوض مطلقاً آب وجود ندارد و از مايعات خالي است.

ملاصدرا با تبسمي رندانه مجدداً روي به طلاب کرد و گفت: " اکنون آيا کسي هست که بتواند ثابت کند در اين حوض آب هست؟ " يعني مقصود اين است که ثابت کند حوض خالي نيست و آنچه در آن ديده مي شود آب است.

شاگردان از سؤال مجدد استاد خود ملاصدرا در شگفت شده جواب دادند که با آن صغري و کبري به اين نتيجه رسيديم که در حوض آب نيست، حال نمي توان خلاف قضيه را ثابت کرد و گفت که در اين حوض آب هست...

فيلسوف شرق چون همه را ساکت ديد سرش را بلند کرد و گفت:
« ولي من با يک وسيله و عاملي قويتر از دلايل شما ثابت مي کنم که در اين حوض آب وجود دارد ». آنگاه در مقابل چشمان حيرت زده طلاب کف دو دست را به زير آب حوض فرو برد و چند مشت آب برداشته به سر و صورت آنها پاشيد. همگي براي آنکه خيس نشوند از کنار حوض دور شدند. فيلسوف عاليقدر ايران تبسمي بر لب آورد و گفت: «همين احساس شما در خيس شدن بالاتر از دليل است ....».

عالم خلق از ديدگاه مکتب فلسفي ملاصدرا

روح و نفس استعمالات گوناگوني در علوم عقلي دارند ، لکن در مورد انسان (روح و نفس انسان )، حقيقت آن دو يکي است و تفاوت آنها اعتباري است. حقيقت غير مادّي وجود آدمي را از آن جهت که موجودي است ذاتاً غير مادّي روح مي نامند ولي از آن جهت که تعلّق به بدن مادّي دارد نفس مي گويند. به تعبير ديگر ، به مرتبه ي عالي حقيقت غير مادّي انسان ، روح ، و به مرتبه ي پايين آن که مدبّر بدن مادّي است نفس مي گويند. البته حکما براي انسان روح بخاري نيز قائلند که مرتبه ي آن فروتر از نفس بوده جسم لطيف مادّي است. اين حقيقت مادّي را هم روح گفته اند ، از آن جهت که مانند ريح (باد) در بدن جاري است و موجب حرکت اعضاء مي شود. در فراروانشناسي امروزي از اين روح بخاري با عنوان کالبد نوري يا هاله ي انساني نام برده مي شود.
براي شناخت حقيقت روح آدمي ، تا آن مقدار که مقدور فهم هر کسي است ، لازم است که ابتدا شناختي کلّي از کلّ نظام هستي داشته باشيم تا بتوانيم جايگاه روح آدمي را در نظام خلقت شناخته و به تبع آن خصوصيّات روح را به دست آوريم.
هــنـدسـه ي کلّي خلقت
از ديدگاه مکتب فلسفي ملاصدرا(حکمت متعاليه) ، عالم خلق داراي سه مرتبه ي کلي است که عبارتند از 1- عالم عقول ــ توجه: اين عقل غير از عقل انسان است ــ 2- عالم مثال 3- عالم طبيعت.
عالم عقل يا عالم عقول يا عالم جبروت ،‌ عالمي است مجرّد و منزّه از مادّه و خواص مادّه ؛ لذا در اين عالم ، خبري از محدوديّتهاي عالم مادّه (آثار مادّه) ، مثل حرکت و زمان و مکان و شکل و رنگ و مقدار و ... وجود ندارد ، فرشتگان مقرّبي چون حضرت جبرئيل و ميکائيل و اسرافيل و عزرائيل (ع) از ساکنان اين عالمند. موجودات اين عالم ، را مجرّدات تامّه ، عقول کلّيّه، ارواح مجرّده و ... نيز مي گويند. اوّلين مرتبه ي وجود در اين عالم را عقل اوّل مي نامند که قاعدتاً اشرف و اعظم مجرّدات تامّه خواهد بود ؛ و آخرين مرتبه ي اين عالم را عقل فعّال گويند که واسطه ي پيدايش عالم ديگري است به نام عالم مثال. در برخي متون عرفاني و فلسفي ، عقل فعّال را ، به يک اعتبار ، مرتبه اي از عرش نيز برشمرده اند.
عالم مثال يا عالم برزخ يا عالم ملکوت نيز عالمي است مجرّد از مادّه؛ لکن در اين عالم برخي از محدوديّتهاي عالم مادّه (خواص مادّه) نظير شکل و رنگ و مقدار ، موجود است ؛ ولي از زمان و حرکت که خواصّ اصلي ماده اند منزّه است. بين خود موجودات اين عالم ، مکان را مي توان به نوعي اعتبار نمود ولي کلّيّت عالم مثال نسبت به عالم طبيعت واقع در مکان نيست ؛ کما اينکه خود عالم مادّه نيز از نظر حکمت متعاليه فاقد مکان است ، اگرچه اجزاء آن نسبت به هم مکان دار هستند. از موجودات عالم مثال با نامهايي چون مجرّدات غير تامّه ، اشباح نوريّه ، هياکل نوريّه و ... نيز ياد مي شود. عالم طبيعت نيز همان عالم ماده است ، که بارزترين ويژگي آن حرکت و زمان است.
رابطه ي بين اين عوالم سه گانه ،‌ رابطه ي طولي است نه عرضي؛ يعني عالم عقول ، باطن و علّت عالم مثال و عالم مثال باطن و علّت عالم طبيعت است ؛ و چنين نيست که بعد از تمام شدن عالم ماده عالم مثال شروع شود ؛ و بعد از تمام شدن عالم مثال عالم عقل آغاز گردد ؛ يعني اين سه عالم ــ آن گونه که برخي توهم نموده اند ــ کرات تو در تو نيستند . بلي عالم عقل عالم مثال را در بر گرفته است ؛ عالم عقل نيز عالم ماده را در بر گرفته است ؛ اما نه به صورت کرات تو در تو ؛ بلکه به آن صورتي که ذهن انسان صور ذهني او را در بر گرفته است و روح انسان ،ذهن او را در بر گرفته است . يعني همانگونه که صور ذهني معلول ذهن و قوّه خيال انسان هستند و ذهن نيز از تجلّيّات و ظهورات روح است ، عالم طبيعت و موجودات آن نيز معلول عالم مثالند ؛ کما اينکه عالم مثال نيز فيض وجود را از عالم عقل مي گيرد. موجودات عالم عقول نيز همه در يک رديف نيستند بلکه برخي ، از حيث وجودي محيط بر بعض ديگر بوده باطن آنها هستند. بنا بر اين ، فيض وجود از علم خدا به عقل اوّل و از عقل اوّل به عقل دوم و از عقل دوم به عقل سوم و به همين ترتيب سريان پيدا کرده و همراه با تنزّل ، تکثّر پيدا مي کند تا به عقل فعّال برسد ؛ و از عقل فعّال به عالم مثال و از عالم مثال به عالم طبيعت نازل مي شود. لذا بر اساس برخي از ادله و انگاره هاي فلسفي هر چه در طبيعت پديد مي آيد به نحو ريزش و تنزّل از عالم جبروت و ملکوت است نه به نحو رويش از خود طبيعت ؛ اين حقيقت را از آيات و روايات نيز مي توان استفاده نمود ؛خداوند متعال مي فرمايد : « وَ إِنْ مِنْ شَيْ‏ءٍ إِلاَّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ » (الحجر : 21) ( و هيچ چيزي نيست مگر اين که خزائن آن نزد ماست؛ و ما آن را نازل نمي کنيم مگر به اندازه معلوم و معيّن ) ؛ و فرمود : « يا بَني‏ آدَمَ قَدْ أَنْزَلْنا عَلَيْكُمْ لِباساً يُواري سَوْآتِكُمْ وَ ريشاً وَ لِباسُ التَّقْوى‏ ذلِكَ خَيْرٌ ذلِكَ مِنْ آياتِ اللَّهِ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ »(الأعراف : 26 ) ( اى فرزندان آدم! ما نازل کرديم براى شما لباسى كه اندام شما را مى‏پوشاند و مايه زينت شماست؛ اما لباس پرهيزگارى بهتر است! اينها(همه) از آيات خداست، تا متذكّر(نعمتهاى او) شوند (
« لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْميزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ وَ أَنْزَلْنَا الْحَديدَ فيهِ بَأْسٌ شَديدٌ وَ مَنافِعُ لِلنَّاسِ وَ لِيَعْلَمَ اللَّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ وَ رُسُلَهُ بِالْغَيْبِ إِنَّ اللَّهَ قَوِيٌّ عَزيزٌ » (الحديد : 25 ) ( ما رسولان خود را با دلايل روشن فرستاديم، و با آنها كتاب(آسمانى) و ميزان(شناسايى حقّ از باطل و قوانين عادلانه) نازل كرديم تا مردم قيام به عدالت كنند؛ و آهن را نازل كرديم كه در آن نيروى شديد و منافعى براى مردم است، تا خداوند بداند چه كسى او و رسولانش را يارى مى‏كند بى‏آنكه او را ببينند؛ خداوند قوىّ و شكست‏ناپذير است(. و فرمود:« ... وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ الْأَنْعامِ ثَمانِيَةَ أَزْواج‏. ــــ ... و براى شما هشت زوج از چهارپايان نازل نموديم »( الزمر : 6)
در اين آيات شريفه ملاحظه مي شود که از نزول آهن و لباس و چهارپايان در رديف نزول آيات الهي و کتب آسماني سخن به ميان آمده است ؛ لذا در منطق قرآن کريم و از نگاه فلسفه ي اسلامي و بخصوص در حکمت متعاليه ي ملاصدرا ، هر چه در عالم طبيعت است ، لحظه به لحظه از عالم ملکوت و جبروت نازل مي شود.
اين خلاصه اي از هندسه هستي بود كه عرض شد ؛ حال بايد ديد جايگاه انسان و روح و جسم او در كجاي اين هندسه هستي قرار دارد.
از آيات قرآن کريم و روايات اهل بيت (ع) و سخان حکما و عرفا چنين استفاده مي شود که :
1ـ حقيقت روح ، موجودي از عالم امر بوده و موجود واحدي است و تکثّر آن ناشي از تعلّق گرفتن به ابدان است ؛ که به واسطه ي اين تعلّقها ارواح جزئي (ارواح اشخاص ) حاصل مي شوند.« وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي. ـــــــ از تو درباره ي روح مي پرسند ، بگو آن روح موجودي از امر پروردگار من است.»(الإسراء:85) « رَفيعُ الدَّرَجاتِ ذُو الْعَرْشِ يُلْقِي الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلى‏ مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ لِيُنْذِرَ يَوْمَ التَّلاقِ. ـــــــــــ بلند مراتب ، صاحب عرش ، مي افكند روح را از امرش بر آنكه مي خواهد از بندگانش ، تا بيم كند روز ملاقات را.»(غافر:15) « وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا. ــــــــ و به همين گونه وحي نموديم بر تو روحي از امر خويش را.»(الشورى:52)
2ـ از نظر جمهور فلاسفه ي اسلامي ، عالم امر همان عالم عقول است لذا روح کلّي يکي از عقول تامّه شمرده مي شود و معمولاً به عقل اوّل تطبيق مي گردد که مخلوق اوّل است ؛ امّا از نظر عرفا ، عالم امر از حيث رتبه ي وجودي بالاتر از عالم عقول بوده شامل وجود منبسط و حقيقت اسماء و صفات الهي است.عرفا اين عالم را عالم لاهوت مي نامند. البته به کار بردن کلمه ي عالم براي اين مرتبه از وجود همراه با نوعي تسامح است. بر اساس نگاه عرفا ، روح ، موجودي اشرف و اعظم از همه ي عقول و فوق همه ي مخلوقات است ؛ و از سنخ اسماء الله و بلکه حقيقت آن ، اسم اعظم فعلي خدا است. در حکمت متعاليه(مکتب فلسفي ملاصدرا) که جامع عرفان و فلسفه است ، عقل اوّل را خلق اوّل و حقيقت روح را وجود منبسط و صادر اوّل مي نامند. عرفا براي اين حقيقت بيش از صد اسم استعمال مي کنند. مثل نَفَس رحماني ، حقيقت محمّديّه ، روح کلّي محمّدي ، مادّة الموادّ ، عنقا و ... .
3ـ از نظر عرفان نظري و حکمت متعاليه ، اين حقيقت يگانه ، اوّلين ظهور خداست ؛ لذا خداوند متعال آن را مستقيماً به خود اسناد داد ؛آنهم با ضمير متّصل « فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي‏ فَقَعُوا لَهُ ساجِدينَ . ــــــــــــــ هنگامى كه كار آن را به پايان رساندم، و در او از روح خود دميدم، همگى براى او سجده كنيد»(الحجر:29) آنگاه از تجلّيّات اين حقيقت يگانه اسماء الله ظاهر شدند ؛ از اين جهت است که صاحب اين روح ، به مقدار برخورداريش از آن ،داراي علم الاسماء مي شود. « وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها»( البقرة:31) و از تجلّي اسماء الهي عرش ظاهر شد که مرتبه اي از علم خدا بوده کمال همه ي موجودات را در خود دارد. « عَنِ السَّجَّادِ (ع):أَنَّ فِي الْعَرْشِ تِمْثَالَ جَمِيعِ مَا خَلَقَ اللَّهُ مِنَ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ قَالَ وَ هَذَا تَأْوِيلُ قَوْلِهِ :«وَ إِنْ مِنْ شَيْ‏ءٍ إِلاَّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ» . ــــــــــــ در عرش تمثال همه ي چيزهايى كه خداوند در دريا و خشكى آفريده است موجود است و اين است تأويل گفتار خداوند كه مى‏فرمايد: «و هيچ چيز نيست مگر آنكه خزانه‏هاى آن پيش ماست و ما آن را نازل نمي کنيم مگر به اندازه ي معلوم و معيّن.»(الحجر:21) آنگاه از تجلّي عرش اوّلين مخلوق پديدار شد که همان عقل اوّل است. لذا عقل کلّي از انوار و تجلّيات روح کلّي است کما اينکه عقل جزئي بشر نيز از انوار و تجلّيّات روح جزئي اوست. پس از عقل اوّل ، عقل دوم نمودار شد که تجّلي عقل اوّل است ؛ و پس از آن ديگر عقول به ترتيبي خاصّ نمودار شدند تا نوبت به آخرين عقل از عالم عقول رسيد که عقل فعّال ناميده مي شود ؛ و آنگاه از عقل فعّال ، عالم مثال پديدار شد که محلّ نفوس موجودات عالم طبيعت است. و از هر نفسي که موجود در عالم مثال است ، نوعي از موجودات در عالم طبيعت پديدار گشتند. و يکي از اين نفوس کلّيّه ، نفس انسان است که اوّلين ظهور آن در عالم طبيعت حضرت آدم(ع) بود. اين نفس مثالي در حقيقت يکي بيش نيست ولي زماني که به مادّه(بدن) تعلّق مي گيرد به واسطه ي اين تعلّق نوعي کثرت در آن نمودار مي شود و به اين ترتيب نفوس جزئي بشري حاصل مي شوند. همانگونه که اراده ي انسان يکي بيش نيست ولي وقتي انسان در يک لحظه چند موجود مختلف را در ذهن خود مجسّم مي کند اراده ي او به اعتبار تعلّق به آن چند موجود ، کثرتِ ظهور پيدا مي کند. چون صور ذهني چيري جز ظهور و تمثّل اراده نيستند.
4ـ وقتي مادّه اي در عالم طبيعت قابليّت تعلّق نفس را پيدا مي کند نفس مثالي بلافاصله به آن تعلّق مي گيرد. زماني که تخمک زن و نطفه ي مرد در محيط رحم در هم ادغام مي شوند ، بلافاصله نفس به آن تعلّق مي گيرد و مرحله به مرحله آن را پيش مي برد و دم به دم کمالات نباتي را به او اعطا مي کند تا تکامل يابد و با تکامل آن تعلّق نفس نيز قويتر مي شود که حکما با نوعي تسامح آن را اشتداد نفس مي نامند ولي حقيقت اين است که تعلّق نفس اشتداد مي يابد نه خود آن. در اين مرحله ، گفته مي شود انسان تنها داراي نفس نباتي(گياهي) است . در مرحله ي خاصّي از اين رشد ، مادّه ي انسان به اوج کمال نباتي خود مي رسد که در آن لحظه از جانب نفس ، کمالات حيواني به آن داده مي شود. کمالات حيواني نيز دراي درجات زيادي هستند که نفس دائماً آنها را به انسان اعطا مي کند. تا اينجا انسان ، به طور کلّي فقط داراي دو مرتبه از نفس است که عبارتند از نفس نباتي و نفس حيواني. همچنين تا اين مرحله انسان داراي سه خصوصيّت اساسي مي شود که عبارتند از حيات(زنده بودن) ، قدرت دفع مضّرات ، و قوّه ي جذب منافع (قوّه شهوت به معني عامّ آن) لذا در روايات اهل بيت(ع) از اين دو مرتبه ي نفس به عنوان سه مرتبه از روح ياد شده است که روايات آن در ادامه ذکر خواهد شد. همه ي انسانها تا اين مرتبه را دارا هستند چه مومن باشند و چه کافر ؛ چون ظهور اين مقدار از سلطنت روح در انسان ، طبيعي و خارج از اختيار خود انسان است. امّا مراتب بالاتر نفس را بايد با اختيار کسب نمود. در مرحله ي خاصّي از اين تکامل قهري ، انسان به جايي مي رسد که با يک سري از سوالات فوق حيواني مواجه مي شود سولاتي مثل : من کيستم ؟ انسان چيست ؟ آيا عالم مبدائي دارد؟ سرانجام عالم چه مي شود؟ آيا انسان در اين عالم مسئوليّتي نيز دارد يا نه؟ و سوالاتي از اين قبيل. در اينجاست که انسان بسته به نوع برخورد خود با اين گونه سوالات مي تواند راه ترقّي به مراتب بالاتر نفس را طي کند يا برعکس اين راه را براي خود مسدود نمايد. اگر کسي از اين سدّ گذشت ، وارد مرحله ي انساني نفس مي شود و از آن به بعد ، تکامل انساني آغاز مي شود ؛ در اين مرحله اثر بارز نفس نوعي يافت و ادراک خاصّ است که در روايات اهل بيت(ع) آن را فراست مومن يا فراست ايماني ناميده اند. « قَالَ رَسُولُ اللَّهِ (ص): اتَّقُوا فِرَاسَةَ الْمُؤْمِنِ فَإِنَّهُ يَنْظُرُ بِنُورِ اللَّهِ. ــــــــــ برحذر باشيد از فراست مومن که همانا او با نور خدا نگاه مي کند.»( الكافي ،ج1 ،ص218) از اين نوع ادراک ويژه که موجب ايمان به غيب (ناديدنيها) مي شود ، در عرفان به ذوق تعبير مي شود که فوق استدلال است و با ذوق در اصطلاح عرف تفاوت دارد. حالت شديد اين نوع ادراک را مکاشفه ي رحماني مي گويند. امّا اگر اشتغال به اميال حيواني مانع گذشتن از اين سدّ شد ، انسان در حيوانيّت خود باقي مي ماند. لذا در منطق قرآن کريم ، افراد غير مومن در رديف حيوانات قلمداد شده اند.«إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللَّهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذينَ لا يَعْقِلُونَ . ــــــ بدترين جنبندگان نزد خدا، افراد كر و لالى هستند كه تعقّل نمى‏كنند.»( الأنفال:22) « إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللَّهِ الَّذينَ كَفَرُوا فَهُمْ لا يُؤْمِنُون‏ . ــــــــــ بدترين جنبندگان نزد خدا، كسانى هستند كه كافر شدند و ايمان نمى‏آورند.»( الأنفال:55) بر اساس اين آيات ، بين ايمان و تعقّل رابطه اي ناگسستني برقرار است ؛ لذا غير مومنين اهل توهّمند نه اهل تعقّل. اختراعات و اکتشافات علوم تجربي نيز نتيجه ي قوّه ي واهمه و متخيّله است نه قوّه عاقله. لذا حيوانات نيز به اندازه ي توان و نياز خود ساخت و ساز و کشف دارند.
بنا بر اين ، کفّار در حدّ نفس حيواني متوقّف مي شوند ولي براي مومنان راه صعود به سوي حقيقت روح همچنان باز است. از اينرو مومنان داراي روح مرتبه ي سوم يا به تعبير روايات ، روح مرتبه ي چهارمند. خود اين مرتبه نيز داراي درجاتي است که اوج آن در کساني چون سلمان فارسي است که به خلعت «سلمانُ منّا اهل البيت» نائل شده است. بالاتر از اين مرتبه ، مرتبه ي ديگري است که روح القدس خوانده مي شود که آن ، فوق مقام ملائک و عقول است ؛ و حمل نبوّت و امامت با اين مرتبه از روح است. باز خود اين مرتبه نيز درجاتي دارد که تفاوت مقامات انبياء به آن وابسته است. نهايت درجه ي اين روح در اهل بيت (ع) است. و اصلِ اصل و اوجِ اوج آن ، اختصاص به آدم اوّل و آخر ، خليفةالله الاکمل ، اسم الله الاعظم الاعظم الاعظم حضرت رسول اکرم(ص) دارد ؛ که همان وجود منبسط ، نفس رحماني و ظهور اوّل است. از اينرو حضرتش فرمود:« أَوَلُّ مَا خَلَقَ اللَّهُ رُوحِي»(بحار الأنوار، ج‏54 ،ص309 )
« عن أَبِي عَبْدِ اللَّهِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ (ع): قَالَ فِي الْأَنْبِيَاءِ وَ الْأَوْصِيَاءِ خَمْسَةُ أَرْوَاحٍ رُوحُ الْبَدَنِ وَ رُوحُ الْقُدُسِ وَ رُوحُ الْقُوَّةِ وَ رُوحُ الشَّهْوَةِ وَ رُوحُ الْإِيمَانِ وَ فِي الْمُؤْمِنِينَ أَرْبَعَةُ أَرْوَاحٍ أَفْقَدَهَا رُوحَ الْقُدُسِ رُوحُ الْبَدَنِ وَ رُوحُ الْقُوَّةِ وَ رُوحُ الشَّهْوَةِ وَ رُوحُ الْإِيمَانِ وَ فِي الْكُفَّارِ ثَلَاثَةُ أَرْوَاحٍ رُوحُ الْبَدَنِ رُوحُ الْقُوَّةِ وَ رُوحُ الشَّهْوَةِ ثُمَّ قَالَ رُوحُ الْإِيمَانِ يُلَازِمُ الْجَسَدَ مَا لَمْ يَعْمَلْ بِكَبِيرَةٍ فَإِذَا عَمِلَ بِكَبِيرَة فَارَقَهُ الرُّوحُ وَ رُوحُ الْقُدُسِ مَنْ سَكَنَ فِيهِ فَإِنَّهُ لَا يَعْمَلُ بِكَبِيرَةٍ أَبَدا ــــــــــــ حضرت صادق عليه السّلام فرمودند: در انبياء و اوصياء پنج روح است ؛ روح بدن و روح القُدُس و روح القوّة و روح الشهوة و روح الايمان. و در مؤمنين چهار روح است كه روح القدس را ندارند ، ولى داراى روح بدن‏ و روح قوت و روح شهوت و روح ايمانند ؛ و در كفّار سه روح است روح بدن و روح قوت و روح شهوت. سپس فرمود روح ايمان با بدن هست تا وقتى كه شخص ، مرتكب گناه كبيره‏اى نشده وقتى كبيره‏اى انجام داد روح ايمان از او جدا مى‏شود ولى روح القُدُس در هر كس بود هرگز گناه كبيره انجام نمي دهد.»( بحار الأنوار ،ج‏25 ،ص54)
« عَنْ جَابِرٍ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ (ع) قَالَ :سَأَلْتُهُ عَنْ عِلْمِ الْعَالِمِ فَقَالَ يَا جَابِرُ إِنَّ فِي الْأَنْبِيَاءِ وَ الْأَوْصِيَاءِ خَمْسَةَ أَرْوَاحٍ رُوحَ الْقُدُسِ وَ رُوحَ الْإِيمَانِ وَ رُوحَ الْحَيَاةِ وَ رُوحَ الْقُوَّةِ وَ رُوحَ الشَّهْوَةِ فَبِرُوحِ الْقُدُسِ يَا جَابِرُ عَرَفُوا مَا تَحْتَ الْعَرْشِ إِلَى مَا تَحْتَ الثَّرَى ثُمَّ قَالَ يَا جَابِرُ إِنَّ هَذِهِ الْأَرْوَاحَ يُصِيبُهَا الْحَدَثَانُ إِلَّا أَنَّ رُوحَ الْقُدُسِ لَا يَلْهُو وَ لَا يَلْعَبُ. ــــــــ جابر از حضرت باقر عليه السلام نقل كرد كه فرمودند: در انبياء و اوصياء پنج روح است روح القدس و روح الايمان و روح الحياة و روح القوة و روح الشهوة به وسيله روح القدس ، از زير عرش تا زير زمين هر آنچه هست را مي دانند. سپس فرمود: اي جابر! اين ارواح دستخوش تغيير مي شوند ولى روح القدس اهل لهو و لعب نيست.»( بحار الأنوار، ج‏25، ص: 55)

خلاصه مطلب اين که:
روح حقيقتي است از عالم لاهوت و فراتر از عالم ملائک که به حکم آيه ي شريفه :« وَ إِنْ مِنْ شَيْ‏ءٍ إِلاَّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ.ــــ و هيچ چيز نيست مگر آنكه خزانه‏هاى آن پيش ماست و ما آن را نازل نمي کنيم مگر به اندازه ي معلوم و معيّن.»(الحجر:21) به عالم طبيعت تنزّل يافته و به سبب تعلّق به موادّ ، تکثّر يافته و به صورت ارواح يا نفوس فراوان ظهور پيدا کرده است. لذا انسانها در سير صعودي خود به سوي عالم مثال مي توانند دوباره به سوي آن حقيقت واحد برگردند. البته تنها کساني که به اصل اصل اين روح نائل شده اند چهارده معصومند از اينروست که همه ي اين چهارده معصوم نور و حقيقت واحدند. « قَالَ النبي (ص): خَلَقَنِيَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى وَ أَهْلَ بَيْتِي مِنْ نُورٍ وَاحِد ... . ـــــــــ خداوند تبارک و تعاري مرا و اهل بيتم را يک نور آفريده است.»(إرشاد القلوب إلى الصواب،ج‏2 ،ص415) و « قَالَ رَسُولُ اللَّهِ (ص): خُلِقْتُ أَنَا وَ عَلِيٌّ مِنْ نُورٍ وَاحِد. ــــــ من و علي از يک نور آفريده شده ايم.» (أمالي الصدوق ،ص 236 ،المجلس الحادي و الأربعون‏)

برای کسانی که بخواهند بهتر و تاثیرگذار تر باشند...(ان شا الله)


كوه‏هاى بلندى كه سر در ميان ابرها كشيده‏اند، قله‏هاشان فراسوى ديد ماست و از اوج آن‏ها، جز به تخمين، نمى‏توان سخنى گفت. ارائه سيمايى از انديشه بلند مرحوم صفايى و ترسيم دقيق آن، كارى است كه راقم اين سطور از عهده خود بيرون مى‏بيند. وعى، ضبط و دقت سه ويژگى است كه حامل و ناقل اين تفكر بدان نياز دارد تا با وعى، مجموعه حرف‏ها را در كنار يكديگر ببيند و با دقت، گرفتار مشابهت‏ها نشده و تفاوت‏ها را لحاظ كند و با ضبط، آنچه را كه دريافته از دست ندهد. من اگرچه هيچيك از اين سه را در خود نمى‏يابم اما حق سال‏ها مصاحبت و استفاده و همچنين احساس نياز نسل عاصى امروز به اين تفكر كه همچنان در غربت مانده، مرا وادار به گفتگو مى‏كند.

 بدون ترديد مهمترين نكته در انديشه استاد، تلقى خاص او از دين و جايگاه آن بود. او آدمى را در مجموعه‏اى از روابط مى‏ديد كه با خود و ديگران و هستى دارد ربطهايى كه با يكديگر نيز مربوطند و ارتباطات مضاعف را شكل مى‏دهند و انسان را در مجموعه‏اى در هم تنيده از روابط، تنها مى‏گذارند تازه اين‏ها ارتباطات قطعى و حتمى است؛ ارتباطات نامحتمل با عوالم ديگر، چنان بر پيچيدگى مى‏افزايند كه گام برداشتن جز به نور وحى ممكن نخواهد بود. گفتم نمى‏توان گام برداشت شايد بگويى كه پس چگونه گام برداشته و برمى‏دارند. سخن در اين است كه حركت عاقلانه و درنظر گرفتن همه نتايج و آثار، جز با اشاره خداى مهربانى كه بر همه اين روابط محيط است، ممكن نيست و نمى‏توان با كورسوى عقل و فكر و غريزه در تاريكى اين جنگل پر رمز و راز، سفرى بى‏خطر و پرغنيمت را توقع كرد.

 در اين نگاه، وحى و اشارات الهى يك ضرورت است ضرورتى بالاتر و پيشتر از هر حركت، حتى نفس كشيدن. وحى و دين راهى در كنار ساير راه‏هاى عقلايى، نيست تا سخن از مقايسه و برترى آن بگوييم دين تنها راه ممكن است. دين است كه مى‏تواند به من بياموزد كه چگونه زندگى كنم و چگونه بميرم تا بيشترين بهره و بارورى را در اين عالم و عوالم ديگرى كه در انتظار من هستند، ببرم. تنها تكيه‏گاه عالم اوست كه چشم دوختن به ديگران، دل بستن به سراب است و تكيه كردن بر موج آب.

 در اين تلقى، نياز به وحى در هر گام و هر اقدام، لمس مى‏شود. اينكه چگونه برخيزم و بنشينم و بينديشم، چه بگويم، چه بخورم و چطور به بستر بروم و اينكه چگونه با افراد و اقوام مواجه شوم، همه را بايد از او پرسيد. بحث دين حداقل و دين حداكثر معنايى ندارد چرا كه همه چيز را بايد از او آموخت. آرى آنجا كه او، ما را به خود حواله داد و امر و نهى نكرد مى‏توانيم به خود بسندگى قائل شويم و به سير عقلى و عقلايى روى بياوريم و در اين محدوده با رعايت اهداف مقاصد دين و با بهره‏گيرى از مبانى دينى و با توجه به شرايط، به تقنين و تشريع اقدام كنيم.

 درك ضرورت دين در اين گستره، به اين نتيجه مى‏انجامد كه دين خدا را عريان نبينيم تا كلاهى را از فلسفه يونان، تن‏پوشى از عرفان هند و كفشى از اخلاق ارسطويى به او ببخشيم و يا او را كنار فلسفه و علم بنشانيم. دين آمده است تا كوتاهى همه اين‏ها را جبران كند و بر اين‏ها ببخشد و به بارورى برساند.

 راهگشايى دين اسلام اختصاص به دوره رسول خدا ندارد و هرچه تا روز قيامت محتاج آنيم در بيان معصومين آمده است. خدا و رسول و امام به همه اين‏ها احاطه دارند گرچه بر فراز منبر مدينه باشد يا در محراب كوفه و ياخلوت منزلى، تمامى نيازهاى ما را مى‏بينند و سخن مى‏گويند. بيانشان بر اين همه ناظر است. درست است كه در صدر اول، شبهه‏ها و سؤال‏ها در دوره ساده‏اى مطرح اند ولى جواب‏هاى قرآن و روايات به گونه‏اى است كه نه فقط براى آن دوره جوابگو و روشنى بخش‏اند بلكه به دوره مسلح شدن شبهات و سؤالات به فلسفه در سده‏هاى بعد و همچنين عصر ما كه هنگامه نظام‏هاى فكرى و ايدئولوژى‏هاست، نظر دارد.

 اين سير فكرى منجر به تأمل استاد در بحث نظام‏ها و ارائه نظريات بديع در اين خصوص شد. از ديد او دين نه تنها در برگيرنده معارف و عقائد و اخلاق و احكام هست بلكه براى هر يك از عرصه‏هاى حيات، نظامى هماهنگ عرضه مى‏كند. اين نظام‏ها هستند كه ارتباطات احكام و جايگاه آن‏ها را نشان مى‏دهند. اسلام نه فقط واجد دستورات اقتطادى و تربيتى و سياسى و.... هست بلكه نظام‏هاى اقتصادى و تربيتى و سياسى و.... را ارائه مى‏كند. امر و نهى‏ها در اين سازمان‏هاى فكرى و هماهنگ، مفهوم‏تر مى‏شوند و جايگاه خود را مى‏يابند و ارتباطاتشان مشخص مى‏شود.

 نظام‏هاى اسلامى به ترتيب منطقى عبارتند از:

 نظام فكرى، عرفانى، اخلاقى، تربيتى، اجتماعى، سياسى، اقتصادى، حقوقى، جزايى و قضايى. اين نظام‏ها همه عرصه‏هاى حيات را پوشش مى‏دهند و راه را روشن مى‏كنند، او در هيچ يك از اين عرصه‏ها دين را محتاج ديگران و محتاج ديگران و وامدار اين و آن نمى‏دانست. در نظام فكرى، شروع تفكر دينى، از مباحثى، چون بحث وجود و يا بحث امكان شناخت و اثبات عالم خارج نيست. دين، از حضوريات، آغاز مى‏كند و از دو جهنم دره سفسطه و ايده آليسم بركنار مى‏ماند. در اين شروع، دين كليدهايى تازه براى تفكر عرضه مى‏كند. تفكر در قدر و اندازه‏هاى انسان، تفكر در استعدادهاى او و....

 تمامى معارف اساسى در خصوص توحيد و معاد و رسالت و امامت بر همين پايه استوار مى‏شوند و به اثبات مى‏رسند. اين فلسفه، محدود به اهل معقول نيست كه با آدم‏هاى طبيعى و امى نيز شروع مى‏كند و به مقصد مى‏رسد.

 اين تفكر از تجريد و انتزاع بدور است و با احساس و شور آدمى، و با عمل و رفتار او رابطه‏اى نزديكتر دارد و اين فلسفه براحتى زمينه ساز عرفان و اخلاق و فقه است. درك عمق نيازها و عظمت استعدادها و وسعت راه، التهاب و بى‏قرارى را نتيجه مى‏دهد و اشتياق به رفتن را به ارمغان مى‏آورد. با آشنايى باجمال و جلال حق و شناخت زيبايى، محبت و رفاقت او، عشق به خدا شعله مى‏كشد و با درك زيبايى و ضرورت معاد، اشتياق به مرگ جوانه مى‏زند. وقتى عشق به خدا و اشتياق به آخرت در دلى روييد عمل و حركت، ميوه طبيعى اين رويش خواهند بود و فقه كه ادب حضور در نزد معشوق را مى‏آموزد و ابزارهاى كشت آخرت را به دست مى‏دهد، ديگر سنگينى نداشته و احكام فقهى شيرين و گوارا خواهند بود.

 در نگاه استاد، عرفان و سير و سلوك اسلامى نيز وضعيتى تازه مى‏يابد. از يكسو تفاوت‏هاى آن با تصوف‏هاى خانقاهى و خراباتى مورد تأكيد قرار مى‏گيرد. تفاوت‏هايى كه در مبانى و اهداف سلوك عارفانه و صوفيانه وجود دارد و به اختلاف شيوه‏ها و روش‏ها مى‏انجامد.سلوك با سكوت و تأمل آغاز مى‏شود. اين درنگ و تأمل براى بيرون آمدن از جريان حركت غريزى و براى زمينه سازى انتخاب آگاهانه انسان است. اين نقطه شروع سير و نطفه حدوث تولدى تازه است. تأمل در خود و مسيرى كه تحت حاكميت نفس و شيطان و خلق و دنيا طى مى‏كنيم زمينه ساز سنجش ميان اهداف و راه‏ها و انتخاب است. با انتخاب هدف و راه، تلاش براى هجرت از وضع موجود به وضع مطلوب و درگيرى و جهاد براى رفع موانع آغاز مى‏شود، و اين تازه اول راه عشق است.

 با قوت گرفتن عشق و اشتياق سالك، ابتلاء او سنگين‏تر مى‏شود. ريزش الطاف خفيه حق، همراه افزايش ايمان فزونى مى‏گيرد تا آدمى را متوجه كند

 كه دنيا معبر است نه مقصد تا دل نبندد و با شهود شعف و عجز خويش، به توكل و توسل به او محتاج شود و با او پيوندى نزديكتر برقرار كند.

 بارش بلاء به تناسب عطش ايمان شدت مى‏يابد تا شهود عجز و اضطرار، تداوم يابد و چاره‏اى جز تسليم و تفويض و جز اعتصام مدام باقى نماند.

 اينجاست كه به صراط مى‏رسيم، به راهى كه او عهده دار آن است و با پاى او، به همراه او، به سوى او مى‏توان رفت.

 در اين سلوك هدف، تسلط و تسخير و شهود نيست. و روش‏ها از ذوق و ابتكار برنمى‏خيزند. هدف، رشد هماهنگ استعدادهاى انسان و حركت به سوى اوست. راه اين سير را او خود مى‏آموزد. سلوك دينى بر اين پندار استوار شده كه هستى با سلوك آدمى همساز گشته و او مى‏تواند با آغاز سير، از حادثه‏ها و صحنه‏ها درس بگيرد و از بلاها مركب سلوك بسازد.

 مركب اصلى سلوك بلاست نه عبادت و عمل سالك. عابد و عامل منتظر نتيجه كار خودند و متوقع و مغرور به عمل خويش. ولى سالك مبتلى جز شكستگى و انكسار و جز توكل و افتقار، چيزى ندارد.

 اين خط فكرى در تبيين نظام اخلاقى اسلام جلوه‏اى تازه دارد. استاد، در انسان‏شناسى، ديدگاهى ويژه و برداشتى ممتاز از قرآن داشت. او عمده‏ترين امتياز انسان از ساير جيوانات را نحوه تركيب او مى‏دانست. تركيب خاصى از غرائز و فكر و سنجش كه براى انسان، آزادى و خودآگاهى و.... را به ارمغان آورده است. اين تركيب خاص و تقويم احسن اين امكان را به وجود مى‏آورد كه آدمى با آنكه در ابتداى تولد در پايين‏ترين سطح توانايى است -اسفل السافلين- گوى سبقت از ساير حيوانات بربايد و سر از افلاك بيرون  كشد. اين تحليل از انسان و توانايى‏هاى او در نظام اخلاقى، نتيجه‏اى مهم را به دنبال مى‏آورد و آن بحث لطيف تبديل است.

 تركيب انسان به او اين امكان را مى‏دهد كه با تغيير در شناخت و احساس و رفتار، خلق و خوى‏هاى خود را تبديل كند و بدى هايش به خوبى بدل شود. بخل با مشاهده بازار وسيع آخرت و توجه به نيازهاى پس از مرگ با سخاوت و ريختن و پركشيدن جاى خود را عوض مى‏كند و ترس با ورع، زود رنجى با انقطاع و.... جابجا مى‏شوند.

 اين تلقى از انسان ظرافت‏ها و لطافت‏هاى بسيارى را در نظام تربيتى اسلام نمودار مى‏كند. اگرچه در ترتيب منطقى، نظام تربيتى، اولين نظام نيست و پايه‏ها و مبادى آن از نظام فكرى، عرفانى و اخلاقى تغذيه مى‏كند اما در تحقق خارجى، تربيت مقدم بر همه نظام‏هاى ديگر است. دين با رسول و كار تربيتى او آغاز مى‏شود و رسول خدا با اِعمال روش‏هاى تربيت اسلامى، فلسفه و عرفان و اخلاق و فقه اسلامى را در فكر و احساس و اطفه و خصلت‏ها و خوى‏ها و رفتارهاى مؤمنين پى ريزى كرده و پرورش مى‏دهد. رسول خدا با جريانى كه ايجاد مى‏كند، تحول در اعتقادات و اهداف به وجود مى‏آورد و بر اين اساس، شكل و شيوه و روش تازه‏اى در تمامى عرصه‏هاى عمل فردى و اجتماعى به دست مى‏آيد. اين به معناى ايجاد نظام‏هاى مختلف فردى و اجتماعى (از فكرى و عرفانى و اخلاقى تا سياسى و اقتصادى و حقوقى) است و چه بسيار فاصله است ميان طرح و ارائه تجريدى نظام‏هاى فردى و اجتماعى تا ايجاد و تحقق بخشيدن به آن‏ها.

 رسول خدا، خود به سراغ افراد مى‏رود و با زمينه‏سازى‏ها و پاكسازى‏ها به طرح سؤال و راه انداختن فكر مى‏پردازد. اما تفكر در چه؟ او خصوصا بر حضوريات و تأملات و مشاهدات باطنى افراد تكيه مى‏كند و مايه‏ها و مواد تفكر را از اين حوزه اخذ مى‏كند و با نحوه برخورد و شيوه پرسش و پاسخ، نه تنها ذهن‏ها را متوجه سؤالات اصلى و اساسى مى‏كند بلكه روش تفكر را نيز مى‏آموزد. با بينات رسول، آدمى از تاريكى‏ها بيرون مى‏آيد با خود و هستى و نقش خويش در آن آشنا مى‏شود، راه را مى‏بيند و راهزن‏ها را مى‏شناسد.

 در اين روشنى و وضوح است كه مردم مى‏توانند بسنجند و پس از سنجش و تعقل انتخاب كنند يا با رسول همراه شوند و يا از يافته‏هايشان چشم بپوشند و بمانند و بسوزند.

 آن‏ها كه به رسول مى‏پيوندند در كنار او به كتاب و موازين مى‏رسند. يعنى هم دستورات و احكام را مى‏آموزند و هم جايگاه هر حكم را مى‏شناسند. هدف از همه اين جريان، اين است كه مردم بر پايه قسط و براى تحقق قسط به پا خيزند.

 استاد صفايى در اين آيه " لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان " بر چند نكته تأكيد مى‏كرد: اول اينكه مطلوب، به پاخاستن خود مردم است، همه زمينه سازى‏ها و حرف‏ها براى اين است كه اينان به خواست خود برخيزند نه اينكه با تبليغ و تحميل و تحميق به پا داشته شوند. هدف، تحقق قسط نيست بلكه قيام به قسط است، اگر قسط بدون اين قيام محقق شود چيزى به دست نيامده است و اگر قيام به قسط شده ولى هنوز قسط تحقق نيافته چيزى از كف نرفته و تمامى مقصود حاصل گشته است. آن چه در همه نظام‏هاى فردى و اجتماعى اسلام مطلوب اصلى است تحقق اين قيام است. برخاستن از سر عادت‏ها و غريزه و شهوت‏ها و پرداختن به قسط.

 اما قسط چيست؟ قسط نه به معناى عدالت اجتماعى است و نه مساوى با عدل، كه قسط در برابر جور است و عدل در برابر ظلم. قسط ظريف‏تر از عدل است كه اگر سهم و حق كسى را ولو با رضايت او به غير ذى حق بدهى، جور ورزيدى گرچه ظالم نيستى. قسط، رعايت اين حقوق است. حق پدر و مادر، حق معلم، حق حاكم، حق رعيت، حق گوش و چشم و و و.... و همه آن‏چه در رساله حقوق آمده است.

 قسط در هر حوزه، بر پايه حقوق تطبيق مى‏شود. در ارتباط با خود اشياء و با خود و با ديگران هر كدام به گونه‏اى و شكلى. اما همه جا وجود حقوق پيش فرض اين تطبيق است.

 استاد در برابر آن‏ها كه جامعه دينى و حكومت دينى را بى معنى دانسته و سخن از جامعه دينداران و حكومت متدينين مى‏راندند، سلسله بحث‏هاى عميقى را در سخنرانى‏هاى محرم مطرح كرد و از سير تفكر دينى تا جامعه دينى و از جامعه دينى تا حكومت دينى سخن گفت و نشان داد كه تفكر دينى حتى در حد اعتقاد به توحيد، مى‏تواند جامعه‏اى با ويژگى‏ها و روابط خاص خود ايجاد كند و اين جامعه، مى‏تواند حكومتى با جلوه خاص و منبعث از آن اعتقاد را در همه روابط داخلى و خارجى نتيجه دهد. دين در ابتدايى‏ترين اشكالش در جامعه و نهادهاى آن و روابط حاكم بر آن‏ها، نقشى اساسى داشته و در عالى‏ترين اشكال آن همه ابعاد وجودى انسان را پوشش داده و براى همه جنبه‏هاى فكرى و روحى و اجتماعى و.... طرح جامع ارائه داده و مهره‏هاى كارآمد ساخته و عميق‏ترين اثر را گذاشته است.

 در آغاز اين نكته آمد كه ارائه سيمايى جامع از انديشه سترگ استاد صفايى از عهده من بيرون و از حوصله اين بحث خارج است. اما اگر بخواهم از مهم‏ترين ويژگى‏ها و توانايى‏هاى او گفتگو كنم بايد به برخورد شيرين و عميق و خاضعانه او با قرآن و سنت و برداشت‏هاى لطيف و كاملا مستند او اشاره‏اى ولو گذرا داشته باشم. او در اين برخورد، به تعبير خود، به كودكى مى‏ماند كه گوهرى را در ميان خاك گم كرده است. چنان با دقت در كلمه كلمه آيه و روايت و حتى حالات و شرايط نقل شده تأمل مى‏كرد و از هر زوايه، گوهرى بيرون مى‏كشيد كه حيرت آور و شوق‏انگيز بود. به انتقادها به دقت گوش مى‏داد تا كه گوهر به كف آمده‏اش در زير محك، عيار خود را نشان دهد. مى‏خواند و مى‏گريست، مى‏خواند و پر مى‏كشيد، وه، كه چه عاشقانه و مشتاقانه مى‏خواند.

 او با اعتقاد به استمناد ترتيب سوره‏ها و آيه‏هاى قرآن به امر رسول خدا، سخت در اين تنظيم حكيمانه مى‏انديشيد ودر تفسير و برداشتن پرده از چهره زيباى وحى، به ترتيب كلمه‏ها و تركيب‏ها و به شروع و ختم آيه، به ترتيب و نظم آيه‏ها و روال آغاز و پايان سوره و پيام كلى سوره مى‏پرداخت و دامن دامن، گوهر به ارمغان مى‏آورد و سخاوتمندانه مى‏بخشيد. كم نبودند و نيستند كسانى كه اين گوهرها را به نام خود كرده و مى‏فروختند و اعتبار و وجاهتى به كف مى‏آوردند و او با وقوف و توجه به اين‏ها نيز مى‏بخشيد كه شايد بدينگونه ديگران بهره‏مند شوند كه آخر، او اين بهره‏ها را از خود نمى‏دانست و به خود منتسب نمى‏كرد و خود را مالك نمى‏ديد.

 مرحوم استاد صفايى با چنين اعتقاد و از چنين پايگاهى به مباحث " هرمنوتيك" و شبهاتيكه امروزه در برابر تفسير متون قرار دارد، مى‏پرداخت. قدمت متون وحى، مشكل تفاوت ميان افق مفسر و افق متن را به دنبال نمى‏آورد، چرا كه آيات و روايات با توجه به احاطه شارع بر دوره‏ها صادر شده‏اند و همه فراز و نشيب‏ها و اختلافات و اتفاق‏ها مورد توجه بوده‏اند. در استناد به كلام الهى جز به ظهور تكيه نمى‏كرد و به ذوق‏هاى بى استناد اعتنايى نداشت. تفسيرهاى عرفانى، فلسفى، علمى و.... از قرآن را بر نمى‏تافت مگر آنكه در برداشت، به ظهورى متكى بودند، چرا كه بر اين اعتقاد بود كه قرآن و روايات هر آنچه را كه ما نياز داشته‏ايم، در جاى خود گفته‏اند و به خاطر استعجال ما نمى‏توان با تحميل، بيانى را رنگ فلسفى يا عرفانى يا.... داد و اين بيان رنگين را به خدا و كلام او منتسب كرد. اين كلام را از او مكرر مى‏شنيديد كه هرچه در كلام غير او درنگ مى‏كنى و تيز مى‏نگرى، ضعف‏ها و ناهماهنگى‏هاى بيشترى مى‏بينى و هرچه در وحى، به تأمل مى‏نشينى و مى‏پرسى و گوش مى‏كنى، به اعماق ناشناخته‏اى سير مى‏كنى و شيرينى‏هاى تازه‏اى را مى‏چشى.

 زندگى علمى و عملى استاد فقيد، قابل تفكيك نيست. اگر مدتى با او مى‏زيستى، مى‏ديدى كه زندگيش همه ورد و زمزمه‏اى واحد بود و اين زمزمه را در درسش، در جنگ و صلحش و حتى در خنده هايش مى‏يافتى. اگر چه در ميان ما بود ولى با ما نبود. سخت مشتاق مرگ و رفتن بود. از مرگ چنان با اشتياق مى‏گفت، كه زندانى از زمان آزادى خود مى‏گويد. زندگيش مضمون آخرين سخنرانى محرمش بود. در آخرين محرم از احياء امر گفتگو مى‏كرد و از اين روايت كه: رحم الله من احيا امرنا. "امر"چه در معناى دستور و چه به معناى حكومت، مى‏تواند در اين روايت مراد باشد. زنده كردن دستورات و محقق كردن حكومت آن‏ها، هردو مطلوب است. اما احياء امر چگونه رخ مى‏دهد. او به زيبايى و با تكيه بر اين روايات اين باب توضيح مى‏داد كه احياء امر چه مقدماتى را مى‏طلبد. چه زمينه هايى در محيى بايد فراهم شود و چگونه مى‏توان از تعليم‏ها، از ملاقات‏ها، از گفتگوها و نشست و برخاست‏ها، مقدمه‏اى براى زنده كردن حكم و حكومت الهى ساخت و به همه اين‏ها جهت داد. زندگى صفايى، خود مصداق بارزى براى يكسو شدن همه كارها براى چنين احيايى بود. اگر به تدريس مى‏نشست و يا به تفريح مى‏رفت، اين جهت‏گيرى و جهت دهى را دركلامش و رفتارش حس مى‏كرديم.

 تنوع غريبى در معاشرين او بود از كاسب تا فيلمساز، از نويسنده و شاعر تا قصاب و پسر فرارى همسايه، هر يك به تناسب نيازهايشان بر سر سفره اخلاق او مى‏نشستند و از محبت و حوصله و كلام نافذش بهره برمى‏گرفتند.

 اين تنوع را در روز تشيع او مشاهده مى‏كردى و آن محبت‏ها و احسان‏ها را در چشم‏هاى به جوش آمده و طاقت‏هاى طاق شده مى‏ديدى. نرمى و محبت او شاخه‏هايش را بسيار كرده و احسان و انفاق‏هايش، سنبله‏هاى پربارى از دوستان و همراهان را به او بخشيده بود.

سخاوت او متفاوت بود در حالى كه خود و خانواده‏اش به اقل مايحتاج اكتفاء مى‏كردند، دست بخشنده‏اش از حركت نمى‏ايستاد. تا آخرين روزها دائما به استقراض و رفع حوائج ديگران مشغول بود و خود را نه فقط در حد امكانات حاضر بلكه به اندازه اعتبار و امكان استقراض، مسئول مى‏دانست.

 سخاوت علمى او زيبايى ديگرى داشت. اگر به نكته‏اى دست مى‏يافت و لطيفه‏اى از كلام معصومين به ذهنش مى‏رسيد لحظه‏اى در انتقال آن به ديگران درنگ نمى‏كرد. يافته‏هاى علمى او به نام بسيارى سند خورد و براى بسيارى اعتبار آفريد ولى او به اينها بى اعتنا بود و به انتقال معارف اهل بيت ولو به اين شكل راضى.

 چنان بى تكلف بود كه در كنارش هيچ بار و فشارى را به خود نمى‏ديدى. به راحتى، نه، با خوشحالى انتقاد را مى‏شنيد. گاه چنان سريع مى‏پذيرفت و حرف يا رفتار خود را تغيير مى‏داد كه حيرت آور بود. بحث با او پرفايده بود؛ خوب مى‏شنيد، دقيق نقد مى‏كرد، با ديد جامع و با توجه تام به مبانى دينى و با فكرى خلاق، طرح‏ها و حرف‏هاى تازه و بديع، عرضه مى‏كرد و با اين همه آماده پذيرش انتقاد نيز بود.

 به دوستان و معاشرين به ميزان سعيشان در حاجات مؤمنين و پاى‏بنديشان به دين، ارزش مى‏داد و اعتنا مى‏كرد. گاه در جمع، به كسى ميدان مى‏داد و حرمت مى‏نهاد، كه ديگران به او وقعى نمى‏نهادند. اگر پرس و جو مى‏كردى به همين ملاك و ميزان، مى‏رسيدى. عناوين و اعتبارات و امكانات افراد در اين ميان به حساب نمى‏آمد.

 در برخوردها مراقب بود تا در دل دوستان، چنان بزرگ نشود كه مانعى در برابر استقلال شخصيت و تفكر آنان باشد. بسيارى از شوخى‏ها و بى‏اعتنايى‏ها و جدايى‏ها و حتى برخوردها و درگيرى‏هاى او در اين جهت بود و اين را تنها كسانى كه از نزديك با مشى و روش او آشنا بودند درمى‏يافتند و جهت و هدف اين برخوردها را كه گاه عجيب مى‏نمود، مى‏فهميدند.

 بگذار كلام را با اين آيه تمام كنم؛ كه‏ مثل الذين ينفقون اموالهم ابتغاء مرضات الله و تثبيتا من انفسهم كمثل جنة بربوة اصابها وابل فاتت  اكلها ضعفين فان لم يصبها وابل فطل و الله بما تعملون بصير؛ مثل آنان كه در جستجوى رضايت خدا و براى تثبيت خويش، اموالشان را انفاق مى‏كنند، چون بهشتى بر فراز كوهسار است. باران تندى باريده، پس دو برابر بار داده‏اند پس اگر باران تند بر آن‏ها نبارد، شبنمى كافى است و خدا بدانچه مى‏كنيد، بيناست.

 اشتياق به دوست و جستجوى رضاى او و ثبات و آرامش را در حالات و رفتارش مى‏ديديم بواقع بهشتى بود بر فراز كوهسار، بدون بارش و ريزش امكانات نيز، لطافت روحى و نزديكى و انسش با خدا، او را توان بارورى مى‏داد. خدايش رحمت كناد كه با دستى خالى و به دور از هر گونه همراهى آغاز كرد و تهمت دشمنان و جفاى بزرگان و نامردى دوستان و ناتوانى ياران، او را از راه باز نداشت، و رفت، در حالى كه مسؤوليت خود را به پايان رسانده بود، حرف‏ها را گفته و حاملان آن را ساخته بود. بر او افسوسى نيست، افسوس بر ما كه در عصرى و در برابر نسلى كه به امثال او سخت محتاج‏اند به هزار و يك بهانه و عذر، از او بهره نبرديم و تا بود قدر او را نشناختيم و پس از رفتن نيز از او تقديرى نكرديم.

 

برگرفته از سایت ایشان(http://www.einsad.ir/)

زراره ،پیر معرفت

زراره بن اعين شيباني، محدث مشهور شيعه و از اصحاب و شاگردان امام پنجم و ششم شيعيان. او فقيه، متكلم و اديب بود و در نقل روايات از امامان بسيار دقت و احتياط داشت.
خاندان او منسوب به اعين بن سنسن است كه از نظر زماني، طولاني ترين دوران خدمات علمي را در بين خاندانهاي ديگر شيعه، به خود اختصاص داده است. اكثر اين خاندان، كوفي و بيشتر در شهر كوفه ساكن بودند، مجددا تعدادي از آنها به نقاط ديگر رفتند. ولي اكثرا آنها در محله خاصي در كوفه زندگي مي كردند كه سال 334 هـ ق، بر اثر حمله قرمطيان بر شيعيان، آنجا خراب شد و آنها آسيب زيادي ديدند. زراره، از اين خاندان بسيار مورد توجه امام صادق عليه السلام و شيعيان بود. او شاگرد امام پنجم، حضرت امام محمدباقر (ع) بود، و از حضرت روايات زيادي نقل كرده است. در مناظره ها بر همه غالب مي شد، از همين رو كسي قدرت مباحثه با او را نداشت.
نقش زراره، در گسترش معارف اهل بيت تا آنجاست كه امام صادق عليه السلام فرمود: خداوند او را بيامرزد كه اگر او و همگنانش نبودند، سخنان پدرم از بين رفته بود. روايات زيادي در فضائلش نقل شده و برخي هم رواياتي در مذمت او آورده اند، ولي با توجه به جايگاه روشن و مهم او نزد امام پنجم و ششم و امامان بعدي كه در مدح و تأييد اوست، رجال شناسان اينگونه روايات را ضعيف و ناشي از شرايط خاص سياسي و تقيه و براي حفظ جان او مي دانند، زيرا كه اين امكان بوده كه مورد خشم حاكمان ستمكار عباسي قرار بگيرد. امام صادق عليه السلام در پيامي به او همين مطلب را فرمود: تو را براي حفظ جانت مذمت مي كنم. او مردي درشت اندام و سفيدرو بود و وقتي به نمازجمعه مي رفت، كلاهي بر سرش مي گذاشت و اثر سجده بر پيشانيش، زيبائي او را دو برابر مي كرد. مردم به تماشاي او مي ايستادند.
زراره از نظر امام صادق عليه السلام:
از امام صادق روايت است كه فرمود: 4 نفر نزد من محبوب ترين هستند؛ زراره، ابوبصير، محمدبن مسلم و بريدبن معاويه بجلي. در حديث ديگري امام صادق عليه السلام او را از بهشتيان مي داند. مسأله اي كه نزد محققان شيعه مورد گفتگوست، انكار يا ترديد او در امر امامت حضرت موسي بن جعفر عليه السلام امام هفتم است، هرچند اين مسئله هم كاملا محرز نيست، ولي اگر چنين ترديدي هم در زراره پيدا شده باشد، با توجه به تأييدات امامان و شيعيان بعدي از او، قطعا او به امامت امام هفتم گردن نهاده است. بنا به نقل برخي او 90 يا 70سال عمر كرد و سال 150 هـ ق از دنيا رحلت نمود.
بعضي ها او را از اصحاب امام علي بن الحسين عليه السلام و از زمان آن حضرت مي دانند. زراره، چند فرزند پسر داشت كه از راويان شيعه و غالبا از شاگردان امام صادق عليه السلام و امام كاظم عليه السلام بودند. عبيد يكي از فرزندان زراره، از همه بيشتر معتبر و مشهور بود و همه او را موثق ميدانستند و شيعيان كوفه براي ملاقات با امام صادق عليه السلام و سئوالات خود، در موقع نياز، او را به مدينه مي فرستادند. زراره داراي تأليفات بوده ولي فقط يك كتاب با نام «الاستطاعة والجبر والعهود» از او مانده كه ابن بابويه قمي گويد كه آن كتاب را ديده است.
آنچه كه در اين تحقيق مختصر پيرامون شخصيت والاي فقيهي وارسته، محدثي صادق و شاگردي موثق و مورد اعتماد خاندان عصمت و طهارت (عليهم السلام) بدان رسيديم اين بود كه اين گوهر كم نظير در اوج مظلوميت و غربت ائمه (عليهم السلام) و شيعيان، آنچنان خود را وقف خدمت به مذهب حنيف تشيع نمود كه امامان ما شفاعت از او را از سوي خود حتمي دانستند.
حال براي معرفي شخصيت او از روايات ائمه (عليهم السلام) و سخنان بزرگان دين مطالبي را مي‌آوريم.
« زندگي نامه زرارۃ بن أعين »
زرارۃ فرزند أعين سُنسُن مي باشد. از زادگاه و زاد روزش اطلاع چنداني در دست نيست. از اين كه شيخ طوسي وي را كوفي مي‌نامد ممكن است در آنجا متولد شده باشد و چون وفات او در سال 150 ه.ق بوده و برخي نوشته اند هفتاد سال عمر كرده است ، مي‌توان ولادتش را در سال 80 ه. ق تخمين زد.
پدر وي غلامي رومي بود كه مردي از بني شيبان او را در شهر حلب خريداري كرد و پس از آموختن قرآن و معالم دين و ادب وي را آزاد كرد و خواست او را به فرزندي قبول كند كه أعين از پذيرفتن آن خودداري كرد و گفت: ولاي تو را خوشتر دارم از اينكه (در ميان مردم) فرزند خوانده ات شناخته شوم.
سنسن جد زراره از اهالي ايران و از راهبان بنام روم به حساب مي آمده است . از أعين فرزنداني به نامهاي زراره، حمران، عبدالملك و بكير برجاي ماند كه هر يك گوي فضل و دانش را از هم عصران خود ربوده بودند. آل أعين بزرگترين خاندان شيعي هستند كه بيشترين محدثان و فقيهان را به جامعه ارزاني داشتند.
كم مردي از اين خاندان را مي يابي كه راوي حديث نباشد. حسين بن عبيدالله غضايري (411 ه.ق) مي گويد: هر يك از رجال اين خانواده، مگر عبدالرحمن بن أعين، مجتهد و فقيهي بودند كه مي توانستند مرجع و جوابگوي مسائل يك شهر باشند.
از ميان اين ستارگان كهكشان علم و دانش نام زرارۃ درخشنده تر و پرآوازه تر است. نامش عبدربّه، لقبش زراره، كنيه اش ابوالحسن و ابوعلي، مي باشد.
زراره را شيباني نيز لقب داده اند و اين لقب به مناسبت دوران بردگي پدرش در خاندان بني شيبان بوده است. در اوصاف ظاهري او چنين نوشته اند: زراره مردي تنومند، خوش سيما، سفيدرو، جذاب، باوقار و در پيشانيش آثار سجده آشكار بود. روزهاي جمعه، در حالي كه كلاه سياهي بر سر و عصايي در دست داشت، به سوي جايگاه نماز جمعه به راه مي افتاد.
بر هر دسته و گروهي كه مي‌گذشت سيماي دلربا و پر هيبتش، آنان را به احترام و تعظيم وا مي‌داشت. وي به پدرش أعين بسيار شبيه بود در اولين تشرف زراره به محضر امام محمد باقر (عليه السلام) در مكه معظمه، حضرت او را از شباهت ظاهري به پدرش أعين شناخت و پس از تمجيد از حمران برادر زراره به او سلام مي رساند .
« شخصيت علمي زراره »
زراره در فقاهت، حديث، كلام، ادب و شعر از بزرگترين رجال شيعه است.
صاحبنظران علم رجال اعتراف دارند كه وي در بلندي مقام و عظمت از اعتماد مورد نظر رجال شناسان فراتر مي‌باشد . زراره خود مي‌گويد : « هر سخني كه از امام صادق (عليه السلام) مي‌شنيدم، بر ايمانم افزوده مي گرديد. »
زراره در آگاهي به احكام دين بدانجا رسيد كه همه بر فقيه بودن، بلكه فقيه تر بودن وي از ديگر اصحاب گواهي مي دهند. در كتاب المناقب چنين آمده است: بزرگان شيعه اتفاق دارند كه فقيه ترين فقهاي صدر اسلام از اصحاب امام باقر و امام صادق (عليهما السلام) شش نفر هستند.... زرارۃ بن أعين از همه آنها فقيه تر است. وي در ميان ياران ائمه به گونه اي شهرت يافته كه گويند هر كس او را درك كند مثل اين است كه امام صادق (عليه السلام) را درك كرده است .
او در پرتو توفيق الهي و تلاش بي دريغ خويش در جمع آوري احاديث ائمه (عليهم السلام) و انديشه در فهم احاديث و به كارگيري آنها، بدين مقام و منزلت رسيده بود. هرگاه به محضر يكي از امامان وارد مي شد لوحهايي همراه داشت كه سخنان آنها را در آن ثبت مي كرد .
ابن ابي عمير كه يكي از علماي بزرگ شيعه است مي گويد: «به جميل بن دّراج گفتم: محضر درس تو چه باشكوه و پربار است.» گفت:«آري! به خدا سوگند ما نزد زرارۃ بن أعين جز به منزله كودكان مكتبي كه اطراف معلمشان باشند، نبوديم»
برتري فقاهت و دانش زراره آنگاه روشن مي‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏شود كه امام به او دستور مي دهد در مسجد بنشيند و فتوا بدهد. امام (عليه السلام) به وي مي فرمايد: اي زراره در مسجد پيامبر بنشين و براي مردم فتوا بده. چون دين مانند تو براي من بسي مايه خرسندي است .
وجود احاديث نقل شده از سوي زراره بهترين گواه بر مراتب دانش وي در فقه و علوم اهل بيت است.
پرسشهاي زراره از امام (عليه السلام) به گونه اي است كه جز فقيه و مجتهد را نرسد كه چنين بپرسد: راويان غير فقيه آنچه مي پرسيدند، بيشتر به حكم مسائل مربوط مي شد. اما او از علت حكم مسائل سوال مي كرد.
نمونه اي از آن چنين است: زراره گويد: « به امام پنجم عرض كردم آيا به من خبر مي دهيد از كجا دانستيد كه در وضو بايد فقط قسمتي از سر و پا را مسح كرد؟»
حضرت تبسمي كرد، فرمود: اي زراره! هم پيامبر اكرم (صلوات الله عليه و آله) و هم قرآن اين را بيان كرده است. خداوند متعال ميفرمايد:«فَاغسِلُوا وُجُوهَكم » از اين جا شناختيم كه بايد همه صورت شسته شود پس فرمود:«وَاَيديكُم إِلَي المَرافِقِ»اين جمله را به جمله قبل عطف كرد. يعني بايد تمام دست تا آرنج شسته شود . بعد فرمود:«وَامسَحوُا بِرُؤُسِكُم» از اين كه اين جمله را با دو جمله قبل فرق گذاشته و «رُؤُسِكُم» را با حرف «با» كه به معناي بعض است آورده، شناختيم كه بايد بخشي از سر را مسح كرد. پس با عطف به كلمه «رُؤُسِكُم» فرمود: «وَاَرجُلَكُم إِلَي الكَعبينِ»پيامبر اكرم (صلوات الله عليه و آله) نيز چنين فرمود. اما مردم (مخالفان مذهب) آن را ضايع كردند .
نجاشي در كتاب رجالي خود، زراره را علاوه بر فقاهت، استاد قرائت نيز معرفي مي‌كند . در روايتي آمده است كه چهل سال زراره از محضر امام صادق (عليه السلام) استفاده نمود. شيخ صدوق (ره) نقل مي كند: زراره مي گويد:«به امام صادق (عليه السلام) عرض كردم: خداوند مرا فدايت كند! چهل سال است درباره مسائل حج از شما مي پرسم و شما پاسخ مي دهيد. حضرت فرمود: اي زراره خانه اي كه دو هزار سال پيش از خلقت حضرت آدم (عليه السلام) تاكنون محل به جا آوردن اعمال مناسك و حج است مي خواهي در چهل سال مسائل آن تمام شود؟»
زراره از افراد كميابي است كه عمر خود را در راه نگهداري سخنان ائمه سپري كرده، احاديث زيادي از وي در ابواب مختلف فقه و غير آن باقي مانده است به گونه اي كه بعضي، او را زبان گوياي ائمه (عليهم السلام) ناميدند.
با آن همه كتابسوزي و نابود شدن مجموعه هاي روايي ما، هم اينك از طريق زراره بيش از 2094 روايت به ما رسيده است . بابي از ابواب فقه نيست مگر اين كه يك يا چند حديث از زراره در آنجا موجود است و از آن جا مي توان ارزش او را در حديث ديگري از امام صادق ( عليه السلام) ديد كه فرمودند : « بدانيد مقام و منزلت مردم نزد ما به اندازه احاديثي است كه از ما نقل كرده‌اند ».
زراره علاوه بر آنكه از محضر امام محمد باقر (عليه السلام) و امام جعفر صادق ( عليه السلام) بهره جسته و از آنها روايت نقل كرده است، از محضر بيش از دوازده استاد نيز بهره مند گرديده است. اسامي بعضي از آنها از اين قرار است : بكير، حسن بزّاز، حمران بن أعين، سالم بن أبي حفصه، عبدالكريم بن عتبۀ هاشمي، عمر بن حنظله، محمد بن مسلم و ... وي در هر فرصتي آموخته هاي خود را نيز در اختيار ديگران مي گذاشت و كلاسهاي كوچك و بزرگي تشكيل مي داد و در اين راستا بيش از نود شاگرد تربيت نمود كه بيشتر آنها شاگرداني را پرورش داده اند.
اسامي تعدادي از شاگردان زراره از اين قرار است: ابن بكير، إبن مسكان، ابوخالد، جَميل بن درّاج، حمّاد بن عثمان، عبدالله و عبيد دو فرزند خودش، هشام بن سالم و...
از آنجا كه او مردي عالم، محدث و مورد اعتماد بوده علومي را از محضر امام صادق و امام باقر (عليهما السلام) فرامي‌گرفته و تصنيف مي‌كرده است . مهمترين تصنيفاتش چنين است :
1- كتاب التاريخ
2- كتاب الافضال
3- كتاب مناسك الحج، كبير
4- كتاب مناسك الحج، صغير
5- كتاب ادعيه السّفر
6- رساله في آل أعين
7- مختاره في الكتاب بصائر الدرجات ( 2 جلد)
8- أخبار علي بن سليمان بن مبارك ، القمي
9- أخبار في الصوم، عن جده ابي طاهر عن الرّجال
10-أخبار في ظهور،
11- كتاب الاستطاعه و الجبر .
12- احاديث جمعها في الحج و رسائل و كتابهاي كوچك و بزرگ ديگر.
« فضائل زراره »
أبي عبيده حذّاء گويد از امام صادق (عليه السلام)، شنيدم كه مي‌فرمود : « زراره و ابو بصير و محمد بن مسلم و بُريد، از كساني هستند كه خداوند متعال در حقشان فرموده : « السّابقون السّابقون اولئك المقرّبون » آنان به حقيقت از مقربان درگاه حق‌اند . در روايتي حضرت اين چهار تن را از بزرگان دين و پايداران زمين معرفي مي‌كند . همچنين فرمودند : خداوند زرارة بن أعين را بيامرزد؛ اگر زراره و امثال او نبودند، احاديث پدرم از بين مي‌رفت و ديگر اين كه فرمودند : « محبوبترين مردم نزد من – زنده يا مرده – چهار نفرند : بُريد عِجلي، زراره بن أعين، محمد بن مسلم و اَحوَل. اين چهار نفر – زنده يا مرده – از همه مردم نزد من محبوبترند ».
شدت اشتياق امام ( عليه السلام) به اين چهار تن باعث شده است كه در اين بيان كوتاه، دو مرتبه اين جمله را درباره آنان تكرار كند : اينها محبوبترين افراد نزد من هستند. بي شك زراره اين عظمت را يك باره و بي زحمت بدست نياورده است. مراتب معرفت و اخلاق و فداكاري و كوشش در راه احياء و ترقي دين، تحمل رنجها، محروميتها و خون دل خوردنها، زراره و امثال او را محبوب امام معصوم (عليه السلام) كرده است. از امام صادق (عليه السلام) سوال شد كه زراره از امام باقر (عليه السلام) درباره ارث چنين نقل كرده است : حضرت مي فرمايد : آنچه زراره از امام باقر (عليه السلام) نقل كرده است نمي‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏شود مردود شمرد .
يحيي بن حبيب مي گويد : از امام رضا (عليه السلام) پرسيدم بهترين چيزي كه انسان را به خدا نزديك مي‌سازد چيست؟ حضرت فرمود : چهل و شش ركعت نمازهاي واجب (روزانه) و نافله‌هاي آن است » گفتم اين روايت زراره است. فرمود : آيا كسي را سراغ داري كه از او بهتر و بيشتر حق را آشكار كند؟
ابن منصور واسطي گويد : در محضر امام كاظم (عليه السلام) نام زراره به گونه‌اي (ناسزاوار) به ميان آمد. حضرت فرمود: به خدا سوگند، روز قيامت او را از خداوند خواهانم. (شفاعتش خواهم كرد) و به من عطا خواهد شد. واي بر تو! زراره بن أعين به خاطر خدا دشمنان ما را دشمن و دوستان ما را دوست مي دارد .
امام محمد باقر (عليه السلام) فرمود: اي زراره بر خدا حق است كه تو را در بهشت جاي دهد و بشارت بهشت از سوي امام صادق (عليه السلام) نيز به زراره و برخي اصحاب داده شد.
« مذمت زراره از سوي امام صادق ( عليه السلام)»
بعد از بيان فضائل زراره از سوي ائمه (عليهم السلام) به روايات متضادي نيز بر مي خوريم كه در آن امام صادق (عليه السلام) زبان به نكوهش، مذمت و حتي لعن زراره گشود.
مثلاً مردي بر امام صادق (عليه السلام) وارد شد. حضرت از او پرسيد چه مدتي است زراره را نديدي؟ گفت : چند روزي است. امام فرمود:
مهم نيست. اگر مريض شد عيادتش نرو. اگر از دنيا رفت در تشيع جنازه اش شركت نكن . از سياق روايات بر مي آيد كه حضرت بدون هيچ مقدمه و سوالي نام زراره را به ميان مي كشد.و گويي حضرت در اين كه مطلب در حضور بيگانگان انتشار يابد عمد داشته است. امام صادق ( ع) در جايي علت بدگوييهايش نسبت به زراره را به روشني بيان فرموده اند. در آن روايت معتبر چنين آمده است: عبدا... فرزند زراره گويد : امام صادق (ع) به من فرمود :« سلام مرا به پدرت برسان و به او بگو من اگر از تو بدگويي مي كنم فقط براي دفاع از توست. چرا كه مخالفان و دشمنان در كمين هستند كه هر كس را ما به خود نزديك دانستيم و از او به خوبي ياد كرديم، به او دست يابند و آنان را كه مورد محبت و قرب ما هستند، به خاطر محبت و دوستي و قرب به ما اذيت و آزار كنند و به قتل برسانند. پس رحمت خدا بر تو در زندگيت و آمرزش خدا بر تو، پس از مرگت » .
در حديثي ديگر چنين آمده است. حسين فرزند ديگر زراره مي گويد: به امام ششم (ع) عرض كردم پدرم شما را سلام مي رساند و مي گويد: خداوند مرا فداي شما گرداند! اشخاصي از نزد شما مي آيند و از اينكه آن حضرت مرا به بدي ياد كرده، (نقص هايي) وارد ساخته، خبر مي‌دهند. حضرت فرمود: پدرت را سلام برسان و به او بگو به خدا سوگند، خير دنيا و آخرت تو را مي‌خواهم. به خدا سوگند از تو راضي هستم.پس از اين به آنچه مردم درباره تو مي گويند توجهي نكن و اهميت نده .
معرفي چند كتاب براي مطالعه بيشتر:
1- اختيار معرفه الرجال، المعروف برجال الكشي، شيخ طوسي
2- بحارالانوار، علامه مجلسي
3- تاريخ آل زراره، سيد محمد علي الموسوي الموحدي الابطحي الاصفهاني.
4- تتمه المنتهي، محدث ، شيخ عباس قمي
5- رجال النّجاشي، نجاشي.
6- رجال الطوسي، شيخ طوسي.
7- زراره بن أعين، زلال شريعت، مولف احمد محيطي اردكاني.