بدون
ترديد مهمترين نكته در انديشه استاد، تلقى خاص او از دين و جايگاه آن بود.
او آدمى را در مجموعهاى از روابط مىديد كه با خود و ديگران و هستى دارد
ربطهايى كه با يكديگر نيز مربوطند و ارتباطات مضاعف را شكل مىدهند و انسان
را در مجموعهاى در هم تنيده از روابط، تنها مىگذارند تازه اينها
ارتباطات قطعى و حتمى است؛ ارتباطات نامحتمل با عوالم ديگر، چنان بر
پيچيدگى مىافزايند كه گام برداشتن جز به نور وحى ممكن نخواهد بود. گفتم
نمىتوان گام برداشت شايد بگويى كه پس چگونه گام برداشته و برمىدارند. سخن
در اين است كه حركت عاقلانه و درنظر گرفتن همه نتايج و آثار، جز با اشاره
خداى مهربانى كه بر همه اين روابط محيط است، ممكن نيست و نمىتوان با
كورسوى عقل و فكر و غريزه در تاريكى اين جنگل پر رمز و راز، سفرى بىخطر و
پرغنيمت را توقع كرد.
در
اين نگاه، وحى و اشارات الهى يك ضرورت است ضرورتى بالاتر و پيشتر از هر
حركت، حتى نفس كشيدن. وحى و دين راهى در كنار ساير راههاى عقلايى، نيست تا
سخن از مقايسه و برترى آن بگوييم دين تنها راه ممكن است. دين است كه
مىتواند به من بياموزد كه چگونه زندگى كنم و چگونه بميرم تا بيشترين بهره و
بارورى را در اين عالم و عوالم ديگرى كه در انتظار من هستند، ببرم. تنها
تكيهگاه عالم اوست كه چشم دوختن به ديگران، دل بستن به سراب است و تكيه
كردن بر موج آب.
در
اين تلقى، نياز به وحى در هر گام و هر اقدام، لمس مىشود. اينكه چگونه
برخيزم و بنشينم و بينديشم، چه بگويم، چه بخورم و چطور به بستر بروم و
اينكه چگونه با افراد و اقوام مواجه شوم، همه را بايد از او پرسيد. بحث “دين حداقل” و “دين حداكثر” معنايى
ندارد چرا كه همه چيز را بايد از او آموخت. آرى آنجا كه او، ما را به خود
حواله داد و امر و نهى نكرد مىتوانيم به خود بسندگى قائل شويم و به سير
عقلى و عقلايى روى بياوريم و در اين محدوده با رعايت اهداف مقاصد دين و با
بهرهگيرى از مبانى دينى و با توجه به شرايط، به تقنين و تشريع اقدام كنيم.
درك
ضرورت دين در اين گستره، به اين نتيجه مىانجامد كه دين خدا را عريان
نبينيم تا كلاهى را از فلسفه يونان، تنپوشى از عرفان هند و كفشى از اخلاق
ارسطويى به او ببخشيم و يا او را كنار فلسفه و علم بنشانيم. دين آمده است
تا كوتاهى همه اينها را جبران كند و بر اينها ببخشد و به بارورى برساند.
راهگشايى
دين اسلام اختصاص به دوره رسول خدا ندارد و هرچه تا روز قيامت محتاج آنيم
در بيان معصومين آمده است. خدا و رسول و امام به همه اينها احاطه دارند
گرچه بر فراز منبر مدينه باشد يا در محراب كوفه و ياخلوت منزلى، تمامى
نيازهاى ما را مىبينند و سخن مىگويند. بيانشان بر اين همه ناظر است. درست
است كه در صدر اول، شبههها و سؤالها در دوره سادهاى مطرح اند ولى
جوابهاى قرآن و روايات به گونهاى است كه نه فقط براى آن دوره جوابگو و
روشنى بخشاند بلكه به دوره مسلح شدن شبهات و سؤالات به فلسفه در سدههاى
بعد و همچنين عصر ما كه هنگامه نظامهاى فكرى و ايدئولوژىهاست، نظر دارد.
اين
سير فكرى منجر به تأمل استاد در بحث نظامها و ارائه نظريات بديع در اين
خصوص شد. از ديد او دين نه تنها در برگيرنده معارف و عقائد و اخلاق و احكام
هست بلكه براى هر يك از عرصههاى حيات، “نظامى هماهنگ”
عرضه مىكند. اين نظامها هستند كه ارتباطات احكام و جايگاه آنها را نشان
مىدهند. اسلام نه فقط واجد دستورات اقتطادى و تربيتى و سياسى و.... هست
بلكه نظامهاى اقتصادى و تربيتى و سياسى و.... را ارائه مىكند. امر و
نهىها در اين سازمانهاى فكرى و هماهنگ، مفهومتر مىشوند و جايگاه خود را
مىيابند و ارتباطاتشان مشخص مىشود.
نظامهاى اسلامى به ترتيب منطقى عبارتند از:
نظام
فكرى، عرفانى، اخلاقى، تربيتى، اجتماعى، سياسى، اقتصادى، حقوقى، جزايى و
قضايى. اين نظامها همه عرصههاى حيات را پوشش مىدهند و راه را روشن
مىكنند، او در هيچ يك از اين عرصهها دين را محتاج ديگران و محتاج ديگران و
وامدار اين و آن نمىدانست. در نظام فكرى، شروع تفكر دينى، از مباحثى، چون
بحث وجود و يا بحث امكان شناخت و اثبات عالم خارج نيست. دين، از حضوريات،
آغاز مىكند و از دو جهنم دره سفسطه و ايده آليسم بركنار مىماند. در اين
شروع، دين كليدهايى تازه براى تفكر عرضه مىكند. تفكر در قدر و اندازههاى
انسان، تفكر در استعدادهاى او و....
تمامى
معارف اساسى در خصوص توحيد و معاد و رسالت و امامت بر همين پايه استوار
مىشوند و به اثبات مىرسند. اين فلسفه، محدود به اهل معقول نيست كه با
آدمهاى طبيعى و امى نيز شروع مىكند و به مقصد مىرسد.
اين
تفكر از تجريد و انتزاع بدور است و با احساس و شور آدمى، و با عمل و رفتار
او رابطهاى نزديكتر دارد و اين فلسفه براحتى زمينه ساز عرفان و اخلاق و
فقه است. درك عمق نيازها و عظمت استعدادها و وسعت راه، التهاب و بىقرارى
را نتيجه مىدهد و اشتياق به رفتن را به ارمغان مىآورد. با آشنايى باجمال و
جلال حق و شناخت زيبايى، محبت و رفاقت او، عشق به خدا شعله مىكشد و با
درك زيبايى و ضرورت معاد، اشتياق به مرگ جوانه مىزند. وقتى عشق به خدا و
اشتياق به آخرت در دلى روييد عمل و حركت، ميوه طبيعى اين رويش خواهند بود و
فقه كه ادب حضور در نزد معشوق را مىآموزد و ابزارهاى كشت آخرت را به دست
مىدهد، ديگر سنگينى نداشته و احكام فقهى شيرين و گوارا خواهند بود.
در
نگاه استاد، عرفان و سير و سلوك اسلامى نيز وضعيتى تازه مىيابد. از يكسو
تفاوتهاى آن با تصوفهاى خانقاهى و خراباتى مورد تأكيد قرار مىگيرد.
تفاوتهايى كه در مبانى و اهداف سلوك عارفانه و صوفيانه وجود دارد و به
اختلاف شيوهها و روشها مىانجامد.سلوك با سكوت و تأمل آغاز مىشود. اين
درنگ و تأمل براى بيرون آمدن از جريان حركت غريزى و براى زمينه سازى انتخاب
آگاهانه انسان است. اين نقطه شروع سير و نطفه حدوث تولدى تازه است. تأمل
در خود و مسيرى كه تحت حاكميت نفس و شيطان و خلق و دنيا طى مىكنيم زمينه
ساز سنجش ميان اهداف و راهها و انتخاب است. با انتخاب هدف و راه، تلاش
براى هجرت از وضع موجود به وضع مطلوب و درگيرى و جهاد براى رفع موانع آغاز
مىشود، و اين تازه اول راه عشق است.
با
قوت گرفتن عشق و اشتياق سالك، ابتلاء او سنگينتر مىشود. ريزش الطاف خفيه
حق، همراه افزايش ايمان فزونى مىگيرد تا آدمى را متوجه كند
كه دنيا معبر است نه مقصد تا دل نبندد و با شهود شعف و عجز خويش، به توكل و توسل به او محتاج شود و با او پيوندى نزديكتر برقرار كند.
بارش
بلاء به تناسب عطش ايمان شدت مىيابد تا شهود عجز و اضطرار، تداوم يابد و
چارهاى جز تسليم و تفويض و جز اعتصام مدام باقى نماند.
اينجاست كه به صراط مىرسيم، به راهى كه او عهده دار آن است و با پاى او، به همراه او، به سوى او مىتوان رفت.
در
اين سلوك هدف، تسلط و تسخير و شهود نيست. و روشها از ذوق و ابتكار
برنمىخيزند. هدف، رشد هماهنگ استعدادهاى انسان و حركت به سوى اوست. راه
اين سير را او خود مىآموزد. سلوك دينى بر اين پندار استوار شده كه هستى با
سلوك آدمى همساز گشته و او مىتواند با آغاز سير، از حادثهها و صحنهها
درس بگيرد و از بلاها مركب سلوك بسازد.
مركب
اصلى سلوك بلاست نه عبادت و عمل سالك. عابد و عامل منتظر نتيجه كار خودند و
متوقع و مغرور به عمل خويش. ولى سالك مبتلى جز شكستگى و انكسار و جز توكل و
افتقار، چيزى ندارد.
اين
خط فكرى در تبيين نظام اخلاقى اسلام جلوهاى تازه دارد. استاد، در
انسانشناسى، ديدگاهى ويژه و برداشتى ممتاز از قرآن داشت. او عمدهترين
امتياز انسان از ساير جيوانات را نحوه تركيب او مىدانست. تركيب خاصى از
غرائز و فكر و سنجش كه براى انسان، آزادى و خودآگاهى و.... را به ارمغان
آورده است. اين تركيب خاص و “تقويم احسن”
اين امكان را به وجود مىآورد كه آدمى با آنكه در ابتداى تولد در
پايينترين سطح توانايى است -اسفل السافلين- گوى سبقت از ساير حيوانات
بربايد و سر از افلاك بيرون كشد. اين تحليل از انسان و توانايىهاى او در نظام اخلاقى، نتيجهاى مهم را به دنبال مىآورد و آن بحث لطيف تبديل است.
تركيب
انسان به او اين امكان را مىدهد كه با تغيير در شناخت و احساس و رفتار،
خلق و خوىهاى خود را تبديل كند و بدى هايش به خوبى بدل شود. بخل با مشاهده
بازار وسيع آخرت و توجه به نيازهاى پس از مرگ با سخاوت و ريختن و پركشيدن
جاى خود را عوض مىكند و ترس با ورع، زود رنجى با انقطاع و.... جابجا
مىشوند.
اين
تلقى از انسان ظرافتها و لطافتهاى بسيارى را در نظام تربيتى اسلام
نمودار مىكند. اگرچه در ترتيب منطقى، نظام تربيتى، اولين نظام نيست و
پايهها و مبادى آن از نظام فكرى، عرفانى و اخلاقى تغذيه مىكند اما در
تحقق خارجى، تربيت مقدم بر همه نظامهاى ديگر است. دين با رسول و كار
تربيتى او آغاز مىشود و رسول خدا با اِعمال روشهاى تربيت اسلامى، فلسفه و
عرفان و اخلاق و فقه اسلامى را در فكر و احساس و اطفه و خصلتها و خوىها و
رفتارهاى مؤمنين پى ريزى كرده و پرورش مىدهد. رسول خدا با جريانى كه
ايجاد مىكند، تحول در اعتقادات و اهداف به وجود مىآورد و بر اين اساس،
شكل و شيوه و روش تازهاى در تمامى عرصههاى عمل فردى و اجتماعى به دست
مىآيد. اين به معناى ايجاد نظامهاى مختلف فردى و اجتماعى (از فكرى و
عرفانى و اخلاقى تا سياسى و اقتصادى و حقوقى) است و چه بسيار فاصله است
ميان طرح و ارائه تجريدى نظامهاى فردى و اجتماعى تا ايجاد و تحقق بخشيدن
به آنها.
رسول
خدا، خود به سراغ افراد مىرود و با زمينهسازىها و پاكسازىها به طرح
سؤال و راه انداختن فكر مىپردازد. اما تفكر در چه؟ او خصوصا بر حضوريات و
تأملات و مشاهدات باطنى افراد تكيه مىكند و مايهها و مواد تفكر را از اين
حوزه اخذ مىكند و با نحوه برخورد و شيوه پرسش و پاسخ، نه تنها ذهنها را
متوجه سؤالات اصلى و اساسى مىكند بلكه روش تفكر را نيز مىآموزد. با بينات
رسول، آدمى از تاريكىها بيرون مىآيد با خود و هستى و نقش خويش در آن
آشنا مىشود، راه را مىبيند و راهزنها را مىشناسد.
در
اين روشنى و وضوح است كه مردم مىتوانند بسنجند و پس از سنجش و تعقل
انتخاب كنند يا با رسول همراه شوند و يا از يافتههايشان چشم بپوشند و
بمانند و بسوزند.
آنها
كه به رسول مىپيوندند در كنار او به كتاب و موازين مىرسند. يعنى هم
دستورات و احكام را مىآموزند و هم جايگاه هر حكم را مىشناسند. هدف از همه
اين جريان، اين است كه مردم بر پايه قسط و براى تحقق قسط به پا خيزند.
استاد صفايى در اين آيه " لقد
ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان " بر چند نكته
تأكيد مىكرد: اول اينكه مطلوب، به پاخاستن خود مردم است، همه زمينه
سازىها و حرفها براى اين است كه اينان به خواست خود برخيزند نه اينكه با
تبليغ و تحميل و تحميق به پا داشته شوند. هدف، تحقق قسط نيست بلكه قيام به
قسط است، اگر قسط بدون اين قيام محقق شود چيزى به دست نيامده است و اگر
قيام به قسط شده ولى هنوز قسط تحقق نيافته چيزى از كف نرفته و تمامى مقصود
حاصل گشته است. آن چه در همه نظامهاى فردى و اجتماعى اسلام مطلوب اصلى است
تحقق اين قيام است. برخاستن از سر عادتها و غريزه و شهوتها و پرداختن به
قسط.
اما
قسط چيست؟ قسط نه به معناى عدالت اجتماعى است و نه مساوى با عدل، كه قسط
در برابر جور است و عدل در برابر ظلم. قسط ظريفتر از عدل است كه اگر سهم و
حق كسى را ولو با رضايت او به غير ذى حق بدهى، جور ورزيدى گرچه ظالم
نيستى. قسط، رعايت اين حقوق است. حق پدر و مادر، حق معلم، حق حاكم، حق
رعيت، حق گوش و چشم و و و.... و همه آنچه در رساله حقوق آمده است.
قسط
در هر حوزه، بر پايه حقوق تطبيق مىشود. در ارتباط با خود اشياء و با خود و
با ديگران هر كدام به گونهاى و شكلى. اما همه جا وجود حقوق پيش فرض اين
تطبيق است.
استاد
در برابر آنها كه جامعه دينى و حكومت دينى را بى معنى دانسته و سخن از
جامعه دينداران و حكومت متدينين مىراندند، سلسله بحثهاى عميقى را در
سخنرانىهاى محرم مطرح كرد و از سير تفكر دينى تا جامعه دينى و از جامعه
دينى تا حكومت دينى سخن گفت و نشان داد كه تفكر دينى حتى در حد اعتقاد به
توحيد، مىتواند جامعهاى با ويژگىها و روابط خاص خود ايجاد كند و اين
جامعه، مىتواند حكومتى با جلوه خاص و منبعث از آن اعتقاد را در همه روابط
داخلى و خارجى نتيجه دهد. دين در ابتدايىترين اشكالش در جامعه و نهادهاى
آن و روابط حاكم بر آنها، نقشى اساسى داشته و در عالىترين اشكال آن همه
ابعاد وجودى انسان را پوشش داده و براى همه جنبههاى فكرى و روحى و اجتماعى
و.... طرح جامع ارائه داده و مهرههاى كارآمد ساخته و عميقترين اثر را
گذاشته است.
در
آغاز اين نكته آمد كه ارائه سيمايى جامع از انديشه سترگ استاد صفايى از
عهده من بيرون و از حوصله اين بحث خارج است. اما اگر بخواهم از مهمترين
ويژگىها و توانايىهاى او گفتگو كنم بايد به برخورد شيرين و عميق و
خاضعانه او با قرآن و سنت و برداشتهاى لطيف و كاملا مستند او اشارهاى ولو
گذرا داشته باشم. او در اين برخورد، به تعبير خود، به كودكى مىماند كه
گوهرى را در ميان خاك گم كرده است. چنان با دقت در كلمه كلمه آيه و روايت و
حتى حالات و شرايط نقل شده تأمل مىكرد و از هر زوايه، گوهرى بيرون
مىكشيد كه حيرت آور و شوقانگيز بود. به انتقادها به دقت گوش مىداد تا كه
گوهر به كف آمدهاش در زير محك، عيار خود را نشان دهد. مىخواند و
مىگريست، مىخواند و پر مىكشيد، وه، كه چه عاشقانه و مشتاقانه مىخواند.
او
با اعتقاد به استمناد ترتيب سورهها و آيههاى قرآن به امر رسول خدا، سخت
در اين تنظيم حكيمانه مىانديشيد ودر تفسير و برداشتن پرده از چهره زيباى
وحى، به ترتيب كلمهها و تركيبها و به شروع و ختم آيه، به ترتيب و نظم
آيهها و روال آغاز و پايان سوره و پيام كلى سوره مىپرداخت و دامن دامن،
گوهر به ارمغان مىآورد و سخاوتمندانه مىبخشيد. كم نبودند و نيستند كسانى
كه اين گوهرها را به نام خود كرده و مىفروختند و اعتبار و وجاهتى به كف
مىآوردند و او با وقوف و توجه به اينها نيز مىبخشيد كه شايد بدينگونه
ديگران بهرهمند شوند كه آخر، او اين بهرهها را از خود نمىدانست و به خود
منتسب نمىكرد و خود را مالك نمىديد.
مرحوم
استاد صفايى با چنين اعتقاد و از چنين پايگاهى به مباحث " هرمنوتيك" و
شبهاتيكه امروزه در برابر تفسير متون قرار دارد، مىپرداخت. قدمت متون وحى،
مشكل تفاوت ميان افق مفسر و افق متن را به دنبال نمىآورد، چرا كه آيات و
روايات با توجه به احاطه شارع بر دورهها صادر شدهاند و همه فراز و
نشيبها و اختلافات و اتفاقها مورد توجه بودهاند. در استناد به كلام الهى
جز به ظهور تكيه نمىكرد و به ذوقهاى بى استناد اعتنايى نداشت. تفسيرهاى
عرفانى، فلسفى، علمى و.... از قرآن را بر نمىتافت مگر آنكه در برداشت، به
ظهورى متكى بودند، چرا كه بر اين اعتقاد بود كه قرآن و روايات هر آنچه را
كه ما نياز داشتهايم، در جاى خود گفتهاند و به خاطر استعجال ما نمىتوان
با تحميل، بيانى را رنگ فلسفى يا عرفانى يا.... داد و اين بيان رنگين را به
خدا و كلام او منتسب كرد. اين كلام را از او مكرر مىشنيديد كه هرچه در
كلام غير او درنگ مىكنى و تيز مىنگرى، ضعفها و ناهماهنگىهاى بيشترى
مىبينى و هرچه در وحى، به تأمل مىنشينى و مىپرسى و گوش مىكنى، به اعماق
ناشناختهاى سير مىكنى و شيرينىهاى تازهاى را مىچشى.
زندگى
علمى و عملى استاد فقيد، قابل تفكيك نيست. اگر مدتى با او مىزيستى،
مىديدى كه زندگيش همه ورد و زمزمهاى واحد بود و اين زمزمه را در درسش، در
جنگ و صلحش و حتى در خنده هايش مىيافتى. اگر چه در ميان ما بود ولى با ما
نبود. سخت مشتاق مرگ و رفتن بود. از مرگ چنان با اشتياق مىگفت، كه زندانى
از زمان آزادى خود مىگويد. زندگيش مضمون آخرين سخنرانى محرمش بود. در
آخرين محرم از احياء امر گفتگو مىكرد و از اين روايت كه: رحم الله من احيا
امرنا. "امر"چه در معناى دستور و چه به معناى حكومت، مىتواند در اين
روايت مراد باشد. زنده كردن دستورات و محقق كردن حكومت آنها، هردو مطلوب
است. اما احياء امر چگونه رخ مىدهد. او به زيبايى و با تكيه بر اين روايات
اين باب توضيح مىداد كه احياء امر چه مقدماتى را مىطلبد. چه زمينه هايى
در محيى بايد فراهم شود و چگونه مىتوان از تعليمها، از ملاقاتها، از
گفتگوها و نشست و برخاستها، مقدمهاى براى زنده كردن حكم و حكومت الهى
ساخت و به همه اينها جهت داد. زندگى صفايى، خود مصداق بارزى براى يكسو شدن
همه كارها براى چنين احيايى بود. اگر به تدريس مىنشست و يا به تفريح
مىرفت، اين جهتگيرى و جهت دهى را دركلامش و رفتارش حس مىكرديم.
تنوع
غريبى در معاشرين او بود از كاسب تا فيلمساز، از نويسنده و شاعر تا قصاب و
پسر فرارى همسايه، هر يك به تناسب نيازهايشان بر سر سفره اخلاق او
مىنشستند و از محبت و حوصله و كلام نافذش بهره برمىگرفتند.
اين
تنوع را در روز تشيع او مشاهده مىكردى و آن محبتها و احسانها را در
چشمهاى به جوش آمده و طاقتهاى طاق شده مىديدى. نرمى و محبت او شاخههايش
را بسيار كرده و احسان و انفاقهايش، سنبلههاى پربارى از دوستان و
همراهان را به او بخشيده بود.
سخاوت
او متفاوت بود در حالى كه خود و خانوادهاش به اقل مايحتاج اكتفاء
مىكردند، دست بخشندهاش از حركت نمىايستاد. تا آخرين روزها دائما به
استقراض و رفع حوائج ديگران مشغول بود و خود را نه فقط در حد امكانات حاضر
بلكه به اندازه اعتبار و امكان استقراض، مسئول مىدانست.
سخاوت
علمى او زيبايى ديگرى داشت. اگر به نكتهاى دست مىيافت و لطيفهاى از
كلام معصومين به ذهنش مىرسيد لحظهاى در انتقال آن به ديگران درنگ
نمىكرد. يافتههاى علمى او به نام بسيارى سند خورد و براى بسيارى اعتبار
آفريد ولى او به اينها بى اعتنا بود و به انتقال معارف اهل بيت ولو به اين
شكل راضى.
چنان
بى تكلف بود كه در كنارش هيچ بار و فشارى را به خود نمىديدى. به راحتى،
نه، با خوشحالى انتقاد را مىشنيد. گاه چنان سريع مىپذيرفت و حرف يا رفتار
خود را تغيير مىداد كه حيرت آور بود. بحث با او پرفايده بود؛ خوب
مىشنيد، دقيق نقد مىكرد، با ديد جامع و با توجه تام به مبانى دينى و با
فكرى خلاق، طرحها و حرفهاى تازه و بديع، عرضه مىكرد و با اين همه آماده
پذيرش انتقاد نيز بود.
به
دوستان و معاشرين به ميزان سعيشان در حاجات مؤمنين و پاىبنديشان به دين،
ارزش مىداد و اعتنا مىكرد. گاه در جمع، به كسى ميدان مىداد و حرمت
مىنهاد، كه ديگران
به او وقعى نمىنهادند. اگر پرس و جو مىكردى به همين ملاك و ميزان،
مىرسيدى. عناوين و اعتبارات و امكانات افراد در اين ميان به حساب نمىآمد.
در
برخوردها مراقب بود تا در دل دوستان، چنان بزرگ نشود كه مانعى در برابر
استقلال شخصيت و تفكر آنان باشد. بسيارى از شوخىها و بىاعتنايىها و
جدايىها و حتى برخوردها و درگيرىهاى او در اين جهت بود و اين را تنها
كسانى كه از نزديك با مشى و روش او آشنا بودند درمىيافتند و جهت و هدف اين
برخوردها را كه گاه عجيب مىنمود، مىفهميدند.
بگذار كلام را با اين آيه تمام كنم؛ كه” مثل الذين ينفقون اموالهم ابتغاء مرضات الله و تثبيتا من انفسهم كمثل جنة بربوة اصابها وابل فاتت اكلها ضعفين فان لم يصبها وابل فطل و الله بما تعملون بصير “؛
مثل آنان كه در جستجوى رضايت خدا و براى تثبيت خويش، اموالشان را انفاق
مىكنند، چون بهشتى بر فراز كوهسار است. باران تندى باريده، پس دو برابر
بار دادهاند پس اگر باران تند بر آنها نبارد، شبنمى كافى است و خدا
بدانچه مىكنيد، بيناست.
اشتياق
به دوست و جستجوى رضاى او و ثبات و آرامش را در حالات و رفتارش مىديديم
بواقع بهشتى بود بر فراز كوهسار، بدون بارش و ريزش امكانات نيز، لطافت روحى
و نزديكى و انسش با خدا، او را توان بارورى مىداد. خدايش رحمت كناد كه با
دستى خالى و به دور از هر گونه همراهى آغاز كرد و تهمت دشمنان و جفاى
بزرگان و نامردى دوستان و ناتوانى ياران، او را از راه باز نداشت، و رفت،
در حالى كه مسؤوليت خود را به پايان رسانده بود، حرفها را گفته و حاملان
آن را ساخته بود. بر او افسوسى نيست، افسوس بر ما كه در عصرى و در برابر
نسلى كه به امثال او سخت محتاجاند به هزار و يك بهانه و عذر، از او بهره
نبرديم و تا بود قدر او را نشناختيم و پس از رفتن نيز از او تقديرى نكرديم.