جواب داوش مهیار از تفسیر المیزان

معنا و مراد از واژه هاى (رغدا) و (ظالمين ) در آيه شريفه 
(و كلا منها رغدا) كلمه (رغد) بمعناى گوارائى و خوشى زندگى است ، وقتى ميگويند (اءرغد القوم مواشيهم )، معنايش ‍ اينستكه اين مردم حيوانات خود را رها كردند، تا هر جور خود ميخواهند بچرند، و وقتى ميگويند: (قوم رغد) و يا (نساء رغد)، معنايش ‍ (قومى و يا زنانى مرفه و داراى عيشى گوارا ) ميباشد.
(و لا تقربا هذه الشجرة ) الخ ، و گويا نهى در اين جمله ، نهى از خوردن ميوه آن درخت بوده ، نه خود درخت ، و اگر از آن تعبير كرده باينكه (نزديك آن درخت مشويد)، براى اين بوده كه شدت نهى ، و مبالغه در تاءكيد را برساند، بشهادت اينكه فرمود: (همينكه از آن درخت چشيدند، عيبهاشان برملا شد)، و نفرمود (همينكه از آن خوردند) و گر نه آيه (فاكلا منها فبدت لهما سوآتهما)، صريح در اين است كه منظور از نزديك نشدن به آن ، خوردن آنست ، و مخالفتى هم كه نتيجه اش بر ملا شدن عيبها شد، همان خوردن بود، نه نزديكى .
(فتكونا من الظالمين ) كلمه ظالمين اسم فاعل از ظلم است ، نه ظلمت ، كه بعضى از مفسرين احتمالش را داده اند، چون خود آدم و همسرش در آيه : (ربنا ظلمنا انفسنا، و ان لم تغفر لنا و ترحمنا) الخ ، اعتراف بظلم خود كرده اند.
چيزيكه هست خدايتعالى اين تعبير را در سوره (طه ) مبدل به تعبير شقاوت كرده در اينجا فرموده : (فتكونا من الظالمين )، و در آنجا فرموده (فلا يخرجنكما من الجنة فتشقى )، و شقاء بمعناى تعب است ، همچنانكه خود قرآن آنرا تفسير نموده ، و تفصيل داده باينكه (ان لك الا تجوع فيها، و لا تعرى ، و انك لا تظما فيها و لا تضحى )، الخ كه ترجمه اش گذشت از اينجا بخوبى روشن مى گردد كه وبال ظلم نامبرده همان واقع شدن در تعب زندگى در دنيا، از گرسنگى ، و تشنگى ، و عريانى ، و خستگى بوده ، و بنابراين ظلم آدم و همسرش ، ظلم بنفس خود بوده ، نه نافرمانى خدا، چون اصطلاحا وقتى اين كلمه گفته ميشود، معصيت و نافرمانى و ظلم بخداى سبحان بذهن مى رسد.
نهى خداوند از نزديك شدن به درخت نهى از شادى و خيرخواهانه بوده نه يك نهى مولوى
در نتيجه اين نيز روشن مى گردد، كه پس نهى نامبرده يعنى (نزديك اين درخت مشويد) نهى تنزيهى ، و ارشادى ، و خلاصه خيرخواهانه بوده ، نه نهى مولوى ، كه تا نافرمانيش عذاب داشته باشد، (مثل اينكه شما بفرزند خود بگوئى ) پا برهنه راه مرو، چون ممكن است ميخ پاى تو را سوراخ كند)، و مخالفت چنين نهيى را معصيت نميگويند. پس آدم و همسرش بنفس خود ظلم كردند، و خود را از بهشت محروم ساختند، نه اينكه نافرمانى خدا را كرده ، و باصطلاح گناهى مرتكب شده باشند.
از اين هم كه بگذريم ، اگر نهى خدا، تكليفى و مولوى بود، بايد بعد از آنكه مرتكبش توبه كرد، و توبه اش قبول هم شد، كيفرش نيز برداشته شود، و ما مى بينيم در مورد آدم اين كيفر برداشته نشد، چون توبه كردند، و توبه شان هم قبول شد، ولى به بهشت برنگشتند، و وضعى را كه در آنجا داشتند بدست نياوردند، و اگر نهى و تكليف خدا ارشادى نبود، بايد غير از اثر وضعى و تكوينى ، اثر ديگرى شرعى نداشته باشد، چون توبه اثر شرعى گناه را از بين مى برد، و بايد در مورد آدم و همسرش نيز اثر شرعى گناه را از بين مى برد، و دوباره به بهشت بر مى گشتند، و مقام قرب را بدست مى آوردند، ولى نياوردند، پس مى فهميم كه نهى خدا مولوى نبوده ، تنها ارشاد آدم ، و خير خواهى او بوده ، و انشاءاللّه بعدا تتمه اى براى اين بحث خواهد آمد.
(فازلهما الشيطان ) الخ ، ظاهر از اين جمله ، مانند نظائرش ، اين است كه شيطان آدم را گول زد، و هر چند كه اين عبارت بيش از اين دلالت ندارد، كه گول زدن آدمش مانند گول زدن ما فرزندان آدم از راه القاء وسوسه در قلب بوده ، بدون اينكه خودش را بطرف نشان دهد، همچنانكه ما را هم گول مى زند، و ما تاكنون خود او را نديده ايم .
لكن از امثال آيه : (فقلنا يا آدم ان هذا عدو لك و لزوجك )، كه خداوند با كلمه هذا اشاره به شيطان كرده ، فهميده ميشود كه خدا وى را به آدم و همسرش نشان داده بود، و معرفيش كرده بود، معرفى بشخص او، و عين او، نه معرفى بوصف او،
آدم و همسرش شيطان را ميديدند همچنانكه انبياء عليه و السلام او را مى ديدند 
و همچنين آيه (يا آدم هل ادلك على شجرة الخلد) الخ ، كه حكايت كلام شيطان است ، كه قرآن كريم آنرا بصورت حكايت خطاب آورده ، و اين دلالت دارد بر اينكه گوينده آن كه شيطان است ، در برابر آدم ايستاده ، و با او صحبت مى كرده ، و خلاصه ، سخن ، سخن كسى است كه شنونده او رامى ديده .
و همچنين آيه (و قاسمهما: انى لكما لمن الناصحين ) كه در سوره اعراف است ، چون قسم خوردن از كسى تصور دارد كه ديده شود.
و همچنين آيه (و ناديهما ربهما: اءلم انهكما عن تلكما الشجرة ؟ و اقل لكما ان الشيطان لكما عدو مبين )؟ كه آن نيز دلالت دارد بر اينكه شيطان براى آدم و همسرش ديده ميشد، و او را مى ديده اند، و اگر حال آن دو نيز نسبت بشيطان ، مثل حال ما بوده ، كه او را نمى بينيم ، و تنها وسوسه اش بما مى رسد، ميتوانستند بگويند: ما كه شيطانى نديديم ، و خيال كرديم اين وسوسه ها از افكار خودمان بوده ، و هيچ احتمال نداديم كه از ناحيه او باشد، و ما هيچ قصد مخالفت با سفارشى كه در خصوص هوشيارى از وسوسه شيطان كردى نداشتيم .
و سخن كوتاه اينكه آدم و همسرش شيطان را مى ديدند، و او را مى شناختند، همچنانكه انبياء با اينكه بعصمت خدائى معصومند، او را مى ديدند و هنگامى كه مى خواست متعرض ايشان بشود، مى شناختند، همچنانكه روايات وارده درباره نوح ، و ابراهيم و موسى ، و عيسى ، و يحيى ، و ايوب ، و اسماعيل ، و محمد صلى الله عليه و آله و سلم ، بر اين معنا دلالت دارد. و همچنين ظاهر آيات اين داستان ، از قبيل آيه (ما نهيكما ربكما عن هذه الشجرة )، كه بروشنى مى رساند شيطان با آن دو تن در برابر درخت نامبرده ايستاده بود، و قبلا خود را به بهشت در انداخته ، و طرح دوستى با آن دو ريخته ، و با وسوسه خود فريبشان داده ، و اگر بگوئى شيطان كه داخل بهشت نميشود؟ در پاسخ ميگوئيم : اين اشكال وقتى وارد است كه بهشت مورد بحث ، بهشت خلد باشد، و چنين نبوده ، بلكه اين جريان در بهشتى ديگر صورت گرفته ، بدليل اينكه همگى آنها از آن بهشت بيرون شدند، و اگر بهشت خلد بود، با بيرون شدن نمى ساخت .
و اما اين خطاب كه خدايتعالى بابليس كرد كه : (فاهبط منها، فما يكون لك ان تتكبر فيها، فاخرج )، (از اين بهشت فرود آى ، كه در اينجا نمى توانى تكبر كنى ، پس از آن بيرون شو)، كه بظاهر فرمان بيرون شدن ابليس از بهشت است ، ممكن است بگوئيم : مراد از آن بيرون شدنش از ميانه ملائكه ، و يا از آسمان ، و مقام قرب و تشريف است .
ذريه آدم ، در حكم با آدم شريكند 
(و قلنا اهبطوا بعضكم لبعض عدو) الخ ، از ظاهر سياق بر مى آيد كه خطاب در اين آيه متوجه آدم و همسرش و ابليس همگى است ، ولى در سوره اعراف خطاب را متوجه خصوص ابليس كرد، و فرمود: (فاهبط منها، فما يكون لك ان تتكبر فيها)، الخ و اين از آن جهت است كه در حقيقت خطاب در آيه مورد بحث ، نظير جمع بين دو خطاب است ، تا آنچه خدا قضائش را رانده حكايت كند، مانند عداوت ميانه ابليس ملعون ، و آن دو و ذريه آنان ، و نيز مانند زندگى كردن آدميان در زمين ، و مردنشان در همانجا، و مبعوث شدنشان از آنجا.
و ذريه آدم در حكم ، با خود آدم شريك است ، همچنانكه از ظاهر آيه : (فيها تحيون ، و فيها تموتون ، و منها تخرجون ) الخ ، و نيز از آيه (و لقد خلقناكم ، ثم صورناكم ثم قلنا للملائكه اسجدوا لادم ) الخ ، كه بزودى در تفسير سوره اعراف خواهد آمد، اين معنا استفاده ميشود.
پس اگر آنروز ملائكه را وادار كرد، تا براى آدم سجده كنند، از اين جهت كه خليفه خدا در زمين است ، در حقيقت اين حكم سجده شامل همه افراد بشر ميشود، و در حقيقت سجده ملائكه براى خصوص آدم ، از اين باب بوده ، كه آدم قائم مقام و نمونه و نايب از همه جنس بشر بوده است .
قصه اسكان آدم و همسرش در بهشت و هبوط آنها، مثلى است براى مجسم ساختن وضع انسان
و سخن كوتاه اينكه : بنظر نزديك مى آيد كه قصه منزل دادن به آدم و همسرش در بهشت ، و سپس فرود آوردنش بخاطر خوردن از درخت ، بمنزله مثل و نمونه اى باشد، كه خدايتعالى وضع آدميان را قبل از نازل شدن بدنيا، و سعادت و كرامتى كه در منزل قرب و حظيره قدس داشت ، و آن دار نعمت و سرور، و انس و نور، و آن رفقاى پاك ، و دوستان روحانى ، و جوار رب العالمين ، كه داشت ، به آن مثل مجسم ساخته است .
و همچنين اين معنا را (كه انسان كذائى در مقابل آنهمه نعمت كه در اختيار داشته ، و بجاى آنها گرفتارى ، و بدبختى ، و تعب ، و خستگى ، و مكروه ، و آلام ، را اختيار مى كند، بجاى اينكه سعى كند خود را بهمانجا كه از آنجا آمده برساند، و برگرداند، بحيات دنياى فانى ، و جيفه گنديده و پست آن ميل مى كند) مجسم ميسازد.
و نيز در قالب اين مثال اين معنا را بيان مى كند: كه نه تنها آدم را بعد از توبه اش بدار كرامت و سعادت برگردانيد، بلكه هر انسانى كه راه خطا پيموده ، اگر برگردد، و بسوى پروردگار خود رجوع كند، خدايتعالى او را بدار كرامت و سعادتش برمى گرداند، و اگر برنگردد و همچنين دست بدامن زمين بزند، و هواهاى نف س را پيروى كند، چنين كسى بجاى شكر نعمت خدا، كفران ورزيده ،
و خود را بدار البوار كشانده ، جهنمى كه خود افروخته ، و چه بد قرارگاهى است . (فتلقى آدم من ربه كلمات ، فتاب عليه )، كلمه (تلقى )، بمعناى تلقن است ، و تلقن بمعناى گرفتن كلام است ، اما با فهم و علم ، و اين تلقى درباره آدم ، طريقه اى بوده كه توبه را براى آدم آسان مى كرده .
از اينجا روشن ميشود كه توبه دو قسم است ، يكى توبه خدا، كه عبارتست از برگشتن خدا بسوى عبد، برحمت ، و يكى توبه عبد، كه عبارتست از برگشتن بنده بسوى خدا، باستغفار، و دست بردارى از معصيت .
توبه عبد بين دو توبه خدا واقع است 
و توبه بنده محفوف و پيچيده به دو توبه از خدا است ، و در بين آندو قرار مى گيرد، باين معنا كه بنده در هيچ حالى از احوال ، از خداى خود بى نياز نيست ، و اگر بخواهد از لجن زار گناه نجات يافته ، توبه كند، محتاج به اين است كه خدا چنين توفيقى باو بدهد، و اعانت و رحمت خود را شامل حال او بسازد، تا او موفق بتوبه بگردد، و وقتى موفق بتوبه شد، تازه باز محتاج بيك توبه ديگرى از خداست ، و آن اين است كه باز خدا برحمت و عنايتش بسوى بنده رجوع كند، و رجوع او را بپذيرد، پس توبه بنده وقتى قبول شود، بين دو توبه از خدا قرار گرفته است ، همچنانكه آيه : (ثم تاب عليهم ليتوبوا،) (پس خدا بسوى ايشان توبه آورد، تا ايشان توبه كنند) بر اين معنا دلالت دارد.
و آن قرائت كه كلمه (آدم ) را بصداى بالا، و كلمه (كلمات ) را بصداى پيش خوانده ، با اين نكته مناسب است ، هر چند كه آن قرائت ديگر، يعنى بصداى پيش خواندن آدم ، و بصداى بالا خواندن كلمات )، نيز با اين معنا منافات ندارد.
و اما اينكه اين كلمات چه بوده ؟ چه بسا احتمال داده شود، كه اين همان چيزى بوده كه خدايتعالى از آدم و همسرش در سوره اعراف حكايت كرده ، كه (قالا: ربنا ظلمنا انفسنا، و ان لم تغفر لنا، و ترحمنا، لنكونن من الخاسرين ) باشد، كه ترجمه اش گذشت ، و لكن عيبى كه در اين احتمال هست ، اين است كه در سوره اعراف اين كلمات قبل از نقل هبوط آدم واقع شده ، و بعد از نقل اين كلمات فرموده : (قلنا اهبطوا) الخ . و در سوره مورد بحث اول آيه (قلنا اهبطوا) الخ آمد بعدا آيه (فتلقى ) الخ
لكن در اين بين مطلبى هست ، و آن اين است كه اگر بخاطر داشته باشيد، در صدر اين داستان ، وقتى خدايتعالى بملائكه فرموده : ميخواهم در زمين خليفه قرار دهم - ملائكه گفتند: - آيا ميخواهى در آن كسى را قرار دهى كه فساد انگيزد؟ و خونريزى كند؟ با اينكه ما تو را بحمدت تسبيح ميگوئيم ، و تقديست مى كنيم ،- تا آخر، و خدايتعالى اين سخن ملائكه را و اين ادعايشانرا كه درباره خليفه زمينى كردند، و اين نسبتى را كه بوى دادند، رد نكرد، و در پاسخ نفرمود: نه ، خليفه زمينى اينكارها را نمى كند، تنها اسماء را به آدم تعليم كرد.
معلوم ميشود با همين تعليم اسماء اعتراض ملائكه خود بخود باطل ميشود، و گرنه اعتراض ملائكه همچنان بقوت خود باقى ميماند، و حجت عليه آنان تمام نميشد، پس معلوم ميشود، در ميانه اسمائى كه خدا بآدم تعليم داده ، چيزى بوده كه براى معصيت كار بعد از معصيتش بدرد ميخورده ، و چاره گناه او را مى كرده ، پس اى بسا تلقى آدم از پروردگار خود، مربوط بيكى از آن اسماء بوده ، (دقت بفرمائيد).
نقش توبه آدم و هبوط او به زمين در باز شدن راه براى هدايت انسان و قرار گرفتن او درطريق كمال
اين را نيز بايد دانست ، كه آدم عليه السلام هر چه كه بخود ستم كرد، و خود را در پرتگاه هلاكت ، و دو راهى سعادت و شقاوت ، كه همان زندگى دنيا است ، افكند، بطوريكه اگر در همان مهبط خود، يعنى دنيا باقى ميماند، هلاك ميشد، و اگر به سعادت اولى خود برمى گشت تازه خود را به تعب افكنده بود، پس در هر حال بنفس خود ستم كرد، الا اينكه باهمين عمل ، خود را در مسير سعادت ، و در طريق منزلى از كمال قرار داد، كه اگر اين عمل را نمى كرد، و بزمين نازل نميشد، و يا بدون خطا نازل ميشد، بآن سعادت و كمال نمى رسيد.
آرى اگر پدر و مادر بشر، بزمين نمى آمدند، كى ميتوانستند متوجه فقر، و ذلت ، و مسكنت ، و حاجت ، و قصور، خود شوند؟ و چگونه بدون برخورد با تعب و زحمت و رنج زندگى ، به روح و راحت در حظيره القدس ، و جوار رب العالمين مى رسيدند؟ و براى جلوه كردن اسماء حسناى خدا، از عفو، و مغفرت ، و رافت ، و توبه ، و ستر، و فضل ، و رافت ، و رحمت ، موردى يافت نميشد چون مورد اين اسماء حسناى خدا، گنه كارانند، و خدا را در ايام دهر نسيم هاى رحمتى است ، كه از آن بهره مند نميشوند، مگر گنه كارانى كه متعرض آن شوند، و خود را در معرض آن قرار دهند.
پس اين توبه همان است كه بخاطر آن راه هدايت را بروى انسان گشودند، تا آنرا مسير خود قرار دهند، و تنظيف منزلى است ، كه بايد در آنجا سكونت كنند، و بدنبال همان راه و آن هدايت بود، كه در هر عصرى دينى ، و ملتى براى بشر تشريع شد.
دليل اين معنا كلام خدا است ، كه مى بينى مكرر سخن از توبه آورده ، و آنرا برايمان مقدم ذكر كرده ، مثلا فرموده : (فاستقم كما امرت ، و من تاب معك ،) (آنطور كه مامور شده اى استقامت بورز، هم خودت و هم هر كس كه با تو توبه كرده ) و نيز فرموده : (و انى لغفار لمن تاب و آمن )، (من آمرزنده ام براى هر كس كه توبه كند، و ايمان آورد)، و آيات ديگرى نظير آن .

بحث روايتى 
بهشت آدم بهشت دنيائى بوده 
در تفسير قمى از پدرش و او بدون سند روايت آورده ، كه : شخصى از امام صادق (عليه السلام ) از بهشت آدم پرسيد، كه آيا از بهشت هاى دنيا بوده ؟ و يا از بهشتهاى آخرت ؟ امام در پاسخ فرمود: از بهشت هاى دنيا بوده ، آفتاب و ماه در آن طلوع مى كردند، و اگر از بهشت هاى آخرت بود، آدم تا ابد از آن بيرون نميشد.
و نيز فرمود: خدايتعالى آدم را در بهشت منزل داد، و همه چيز را بغير از يك درخت برايش مباح كرد، و چون مخلوقى از خدا بود، كه بدون امر و نهى و غذا و لباس و منزل و ازدواج نميتوانست زندگى كند، چون جز بتوفيق خدا نفع و ضرر خود را تشخيص نميداد، لاجرم فريب دستورات و سوگند ابليس را خورد، ابليس نزد او و همسرش آمده گفت : اگر از اين درخت كه خدا شما را نهى كرده ، بخوريد، فرشته ميشويد، و براى هميشه در بهشت باقى ميمانيد، ولى اگر از آن نخوريد، خدا از بهشت بيرونتان خواهد كرد، و سپس ‍ سوگند خورد، براى آندو، كه من خيرخواه شمايم ، همچنانكه خداى عز و جل داستان را حكايت كرده ، مى فرمايد: (ما نهيكما ربكما عن هذه الشجرة ، الا ان تكونا ملكين ، او تكونا من الخالدين ،و قاسمهما: انى لكما لمن الناصحين )، آدم اين سخن را از او پذيرفته از آن درخت خوردند، و شد آنچه كه خدايتعالى حكايت كرده : (فبدت لهما سوآتهما)، يعنى لباسهاى بهشتى كه خدا بر تن آنان پوشانده بود، بيفتاد، و شروع كردند به پوشاندن خود از برگ بهشت ، (و ناديهما ربهما: الم انهكما عن تلكما الشجرة ؟ و اقل لكما ان الشيطان لكما عدو مبين )؟ بعد از اين عتاب كه خدا بآنان كرد، گفتند: پروردگارا ما بخود ستم كرديم ، و اگر تو ما را نيامرزى ، و رحم نكنى ، حتما از زيانكاران خواهيم بود، كه قرآن توبه آنانرا چنين حكايت كرده : (ربنا ظلمنا انفسنا، و ان لم تغفرلنا، و ترحمنا، لنكونن من الخاسرين )، پس خدايتعالى بايشان فرمود : (فرود شويد، در حاليكه بعضى دشمن بعضى ديگرتان باشيد، و شما در زمين قرارگاه ، و تا مدتى معين زندگى داريد)، آنگاه امام فرمود: يعنى تا روز قيامت در زمين خواهيد بود، سپس فرمود: آدم بر كوه صفا هبوط كرد، و همسرش حوا بكوه مروه ، و بمناسبت اينكه آدم صفى خدا بود، صفا را صفا، و بمناسبت اينكه حوا مرئه ل و زن بود، كوه مروه را مروه خواندند.
آدم چهل روز بسجده بود، و بر بهشتى كه از دست داده بود مى گريست ، تا آنكه جبرئيل بر او نازل شد، و گفت آيا جز اين بود كه خدا تو را بدست قدرت خود آفريده و از روح خود در تو دميد؟ و ملائكه را به سجده بر تو وا داشت ؟ آدم گفت : همينطور بود، جبرئيل گفت : پس چرا وقتى تو را نهى كرد از خوردن آن درخت ، نافرمانى كردى ؟ آدم گفت : آخر ابليس بدروغ برايم سوگند خورد.
(مؤ لف : در اينكه بهشت آدم از بهشت هاى دنيا بوده ، رواياتى ديگر از طرف اهل بيت (عليهم السلام ) رسيده ، هر چند كه بعضى از آنها در اينكه يكى از راويانش ابراهيم بن هاشم است ، مشتركند.
مراد بهشت دنيوى بهشت برزخى است 
و مراد باينكه گفتيم از بهشت هاى دنيا بوده ، اين است كه از بهشت هاى برزخى بوده ، كه در مقابل بهشت خلد است و در بعضى از قسمتهاى اين روايات اشاره باين معنا هست ، مثل اينكه در روايت بالا فرمود: آدم بر صفا، و حوا بر مروه هبوط كرد، و نيز مانند اين تعبير: كه فرمود: مراد به (متاع الى حين ) تا روز قيامت است ، در نتيجه مكثى كه مردگان در برزخ ، و رسيدن روز قيامت دارند، مكث زمينى است .
و در همين زمين زندگى مى كنند، همچنانكه آيه :(قال كم لبثتم فى الارض عدد سنين ؟ قالوا: لبثنا يوما او بعض يوم ، فسئل العادين :قال : ان لبثتم الا قليلا، لو ان كم كنتم تعلمون )، (گفت : در زمين چقدر از نظر عدد سال مكث كرديد؟ گفتند: يا يك روز، و يا پاره اى از يك روز، بايد از شمارگران بپرسى ، گفت : شما جز اندكى مكث نكرديد اگر دانا مى بوديد)، و نيز آيه (و يوم تقوم الساعة ، يقسم المجرمون : ما لبثوا غير ساعه ، كذلك كانوا يوفكون ،و قال الذين اوتوا العلم و الايمان لقد لبثتم فى كتاب اللّه ، الى يوم البعث ، فهذا يوم البعث ، و لكنكم كنتم لا تعلمون )، (و روزيكه قيامت بپا ميشود، مجرمان سوگند ميخورند: كه غير از ساعتى مكث نكرده اند آنروز نيز مانند دنيا كارشان بى دليل حرف زدن است ، و كسانيكه علم ايمانشان داده بوديم ، در پاسخ گفتند: شما در كتاب خدا تا روز قيامت مكث كرديد، و اين همان قيامت است ، و لكن شما نميدانيد)، نيز اين معنا را افاده مى كند، (چون در هر دو آيه وقتى سؤ ال از زندگى برزخ مى كنند، مى پرسند: چقدر در زمين مكث كرديد)، پس معلوم ميشود زندگى برزخى در همين زمين است .
علاوه بر اينكه عده اى از روايات از اهل بيت (عليهم السلام ) دلالت دارد بر اينكه بهشت آدم در آسمان بوده ، و او با همسرش از آسمان نازل شدند، از اين هم كه بگذريم كسانيكه انس ذهنى بروايات دارند، از اينكه بهشت نامبرده در آسمان باشد، و آدم از آنجا بزمين هبوط كرده باشد، با اينكه در زمين خلق شده و در آن زندگى كرده باشند، هيچ تعجب نمى كند، همچنانكه در روايات در عين اينكه آمده : كه بهشت در آسمان است ، در عين حال آمده : كه سؤ ال قبر در قبر است ، و همين قبر يا روضه ايست از رياض بهشت ، و يا حفره ايست از حفره هاى دوزخ ، و از اين قبيل تعبيرات ، و ما اميدواريم در بحثى كه گفتيم بزودى پيرامون معناى آسمان خواهيم كرد، اين اشكال و اشكالهاى ديگر نظير آن برطرف شود، انشاءاللّه العزيز.
ابليس چگونه خود را به آدم و همسرش رساند؟ 
و اما اينكه ابليس چه جور خود را بآدم و همسرش رسانيد؟ و براى اينكار از چه وسيله اى استفاده كرد؟ در روايات صحيح و معتبر، چيزى در آن باره نيامده .
ولى در بعضى اخبار آمده : كه مار و طاووس دو تا از ياوران ابليسند، چون ابليس را در اغواء آدم و همسرش كمك كردند، و چون اين روايات معتبر نبودند، از ذكر آنهاصرفنظر كرديم ، و خيال مى كنم از روايات جعلى باشد، چون داستان از تورات گرفته شده ، و ما در اينجا عين عبارت تورات را مى آوريم ، تا خواننده بوضع آن روايات كاملا آگهى يابد.
داستان آدم بنقل تورات 
در فصل دوم از سفر اول كه سفر خلقت است ، ميگويد: خدا آدم ا از خاك خلق كرد، و سپس دم حيات را در بينى او بدميد، پس ‍ نفسى ناطق شد، و خدا بهشت هائى در ناحيه شرقى عدن بكاشت ، و آدم را كه خلق كرده بود بدانجا برد ، و خدا از زمين همه رقم درخت برويانيد، و منظره هاى آنها را نكو كرد، و ميوه هايش را پاكيزه ساخت ، و درخت حيات را در وسط آن باغها بكاشت ، و درخت معرفت خير و شر را نيز، و نهرى از عدن بسوى آن باغها بكشيد، تا آنها را آبيارى كند، و آن نهر را چهار شقه كرد، اسم يكى از آنها نيل بود، و اين نيل بتمامى شهر ذويله كه طلا در آنجاست ، احاطه داشت ، طلا و همچنين لوءلوء، و سنگ مرمر آن شهر بسيار خوبست ، و نام نهر دومى جيحون بود، كه بسرتاسر شهر حبشه احاطه دارد، و نام نهر سوم دجله است ، كه از ناحيه شرقى موصل مى گذرد، و نام نهر چهارم فرات است .
پس از آن خداوند آدم را گرفت ، و در باغهاى عدن منزل داد، تا رستگارش كند، و محافظتش نمايد، و خدا آدم را فرمود: كه تمامى درختان اين باغها برايت حلال است ، و ميتوانى از آنها بخورى ، ولى از درخت معرفت خير و شر مخور، چون در همان روزيكه از آن بخورى مستحق مرگ ميشوى .
خداوند بخودش فرمود: (چه چيزى ازبقاء آدم به تنهائى برخاسته است ؟ خوبست كمكى هم برايش درست كنم ، پس خدا تمامى وحشى هاى صحرا و مرغان هوا را محشور كرده ، نزد آدم آورد، تا در پيش روى او آنها را نامگذارى كند، پس هر چه را آدم بر آن جانداران نام نهاد همان تا بامروز نام آن است .
پس آدم اسماء جميع چارپايان ، و مرغان هوا، و وحشيان صحرا را،نام برد، ولى هيچ ياورى در مقابل خود نديد، پس خدا چرتى بر آدم مسلط كرد، تا چيزى احساس نكند، پس يكى از دنده هاى سينه او را كند، در جايش گوشت گذاشت ، آنگاه خدا از آن يك دنده زنى درست كرد، و او را نزد آدم آورد، آدم گفت : اينبار استخوانى از استخوانهايم ، و گوشتى از گوشتهايم را ديدم ، و جا دارد آنرا امراة بنامم ، چون از امر من اخذ شد، و بهمين جهت است كه مرد، پدر و مادر خود را رها نموده ، زن خود را مى چسبد، بطوريكه يك جسد واحد تشكيل ميدهند، آنروز آدم و همسرش عريان بودند، و از عريانى خود باكى نداشتند.
فصل سوم ، آنروز مار، از ميانه همه حيوانهاى صحرا كه خدا خلق كرده بود، حكيمى شد، و به زن گفت : راستى ، و به يقين خدا گفته از همه اين درختهاى باغ نخوريد؟ زن بمار گفت : نه ، از همه درختان باغ ميخوريم ، تنها فرموده از ميوه آن درخت كه در وسط باغ است نخوريد، و نزديكش نشويد، تا نميريد، مار بآن دو گفت : نمى ميريد، خدا ميدانسته كه شما همان روز كه از آن درخت بخوريد، چشمتان باز ميشود، و چون ملائكه در خير و شر دانا ميشويد، پس وقتى زن ديد كه درخت درخت خوبى ، و ميوه اش خوب ، و شهوت انگيز است ، عقل خود از كف بداد، و از ميوه آن گرفته ، و خورد، و بشوهرش هم داد خورد، پس چشمشان باز شد، و فهميدند كه عريان هستند، پس از برگهاى انجير لباسى چون لنگ براى خود درست كردند.
بعد آواز خدا را كه داشت در باغ قدم مى زد، شنيدند، پس خدا ايستاد، و آدم را صدا زد، و باو گفت : كجا هستى ؟ و اين صدا محققا از او بوده ، آدم گفت : صداى تو را در باغ شنيدم ، ولى چون عريان هستم ، خود را پنهان كرده ام ، خدا پرسيد: چه كسى بتو گفت : عريانى ؟ مگر از آن درخت خوردى ، كه از خوردنش نهيت كردم ؟ آدم گفت : اين زنى كه برايم درست كردى ، از آن بمن داد خوردم ، خدا بزن گفت : چه كار كردى ؟ گفت : مار مرا فريب داد، از آن خوردم ، پس خدا بمار گفت : حال كه دانسته چنين كارى كردى ، از ميانه همه چارپايان ، و همه وحشى هاى صحرا، ملعون شدى ، و بايد كه هميشه با سينه ات راه بروى ، و در تمام عمرت خاك بخورى ، و ميانه تو و زن و ميانه نسل تو و نسل زن دشمنى نهادم ، او سر تو را بكوبد، و تو پاشنه او را بگزى ، و بزن گفت مشقت و حمل تو را بسيار مى كنم ، تا با مشقت فرزندان را بزائى ، و اختيار زندگى تو را بدست شوهرت نهادم ، تا او هميشه بر تو مسلط باشد، و بآدم گفت : از آنجا كه بحرف زنت رفتى ، و از درختى كه نهيت كردم ، و گفتم : از آن مخور، بخوردى ، با اين ملعون زمين بود، باين سبب دچار مشقت شدى ، و در تمام عمر بايد از آن بخورى ، و آن برايت خار بروياند، و از علف صحرا بخورى ، و با عرق رويت طعام بخورى ، تا روزيكه بهمين زمينى كه از آن گرفتى و خوردى برگردى ، چون تو از اصل خاك بودى ، بايد بخاك برگردى .
و آدم همسرش را بدين جهت حوا ناميد، كه او مادر هر زنده ناطقى است ، و خدا براى آدم و همسرش جامه تن پوشى درست كرد، و بآنان پوشانيد، آنگاه خدا گفت : اينك آدم است كه مانند يكى از ما خير و شر را مى شناسد، و الان ديگر واجب شد كه از باغها بيرون رود، تا ديگر بار، دست بدرخت حياة دراز نكند، و از آن نخورد، و گرنه تا ابد زنده ميماند پس خدا او را از باغهاى عدن بيرون راند، تا زمين كه وى را از آن درست كرد، رستگار و آباد شود، و چون آدم را طرد كرد، ملائكه در شرقى باغهاى عدن اسكان داده شدند، و شمشيرى براق بالا و پائين شدن گرفت ، تا راه درخت حياة را محافظت كنند.
اين بود فصل سوم از تورات عربى ، كه در سال 1811 ميلادى بچاپ رسيده .
و خواننده عزيز با تطبيق و مقايسه اين دو داستان با هم ، يعنى داستان آدم بنقل قرآن كريم ، و بنقل تورات ، و سپس دقت در رواياتيكه از طرق عامه و شيعه وارد شده ، بحقايق اين قصه پى مى برد، و ما خود اين مقايسه و تطبيق را در اينجا عملى نكرديم ، چون كتاب ما تفسير قرآن است ، و بررسى اين قضيه در خور آن نيست .
مگر بهشت مقام قرب و نزاهت نيست و مگر درباره بهشت نيامده كه در آن لغو و گناه نيست ؟
و اما اينكه مسئله داخل شدن ابليس در بهشت ، و اغواى آدم در آنجا، با اينكه بهشت اولا مقام قرب و نزاهت و طهارت است ، و بحكم آيه : (لا لغو فيها و لا تاثيم )، جاى لغو و گناه و نيرنگ نيست ، و ثانيا بهشت در آسمان قرار دارد و ابليس بعد از امتناعش از سجده بر آدم ، بفرمان (فاخرج منها فانك رجيم ). و نيز بحكم (فاهبط منها فما يكون لك ان تتكبر فيها)، از بهشت رانده شد، و چون ميخواست تكبر كند، و بهشت جاى تكبر نبود، فرود آمد، و با اين حال چطور دوباره به بهشت راه يافت ؟.
جواب از اشكال اول اين است كه همانطور كه بعضى ديگر نيز گفته اند: قرآن كريم آنچه از لغو و تاءثيم كه از بهشت نفى كرده ، از بهشت خلد نفى كرده ، يعنى آن بهشتى كه مؤ منين در آخرت داخل آن ميشوند، و همچنين از بهشت برزخى كه بعد از مرگ و رحلت از دار تكليف در آنجا بسر مى برند، و اما بهشت دنيائيكه آدم و همسرش داخل آن شدند، و هنوز در دار تكليف و مورد توجه امر و نهى قرار نگرفته بودند، قرآن كريم درباره آن بهشت هيچ مطلبى بيان نكرده ، و بلكه ميتوان گفت : بعكس گفتار اشكال كننده ، جائى بوده كه لغو و تاءثيم در آن ممكن بوده ، و شاهد بر آن همين كافى است ، كه قرآن وقوع عصيان آدم را در آن حكايت كرده .
علاوه بر اينكه لغو و تاءثيم از امور نسبى است ، كه وقتى تحقق پيدا مى كند كه انسان در دنيا آمده باشد، و امر و نهى متوجه او شده ، و خلاصه انسان مكلف شده باشد.
شيطان چگونه دوباره به بهشت راه يافت 
و اما جواب از اشكال دوم ، اين استكه اولا برگشتن ضمير (هاء) در جمله (فاخرج منها)، و جمله (فاهبط منها) الخ ، بكلمه (سماء)، از آيه روشن نيست ، و دليلى نداريم كه بآن برگردد، براى اينكه در كلام سابق نامى از سماء برده نشده ، و معهود ذهن نبوده ، پس ممكن است بعنايتى بگوئيم : مراد خروج از ميانه ملائكه ، و هبوط از ميان آنان باشد، و يا مراد خروج و هبوط از منزلت و كرامت باشد.
اين اولا، و اما ثانيا، ممكن است امر بخرو ج و هبوط كنايه باشد از نهى از ماندن در آن بهشت ، و ميانه ملائكه ، نه از اصل بودن در آنجا، و عروج و عبور، خلاصه ماندن ابليس چون ملائكه در بهشت ممنوع شد، نه بالا رفتن و عبورش از آن .
و اين معنا از آياتيكه مى فرمايد: ابليس بآسمان مى رفت ، تا استراق سمع كند، نيز استفاده ميشود، در روايات هم آمده : كه شيطانها تا قبل از بعثت عيسى عليه السلام ، تا آسمان هفتم بالا مى رفتند، همينكه آنجناب مبعوث شد، از آسمان چهارم ببالا ممنوع شدند، و سپس ‍ وقتى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم مبعوث شد، از همه آسمانها ممنوع گرديدند، و هدف تيرهاى شهاب قرار گرفتند.
جواب سوم از اشكال دوم اينكه : در كلام خدايتعالى نيامده كه ابليس داخل بهشت شده باشد، و بنابراين اصلا موردى براى اشكال نمى ماند، آنچه در اين باره آمده ، در روايات است ، كه آنهم بخاطر اينكه روايات آحاد است ، و بحد تواتر نمى رسد، قابل اعتناء نيست ، علاوه بر اينكه احتمال آن هست كه راويان آنها روايت را نقل بمعنا كرده باشند، و عين الفاظ امام را نياورده باشند، و بهمين خاطر چيزى در كلمات آنان اضافه شده باشد.
تنها آيه اى از قرآن كه دلالت دارد بر اين كه ابليس داخل بهشت شده حكايت كلام ابليس بآدم است ، كه مى فرمايد: (و قال ما نهيكما ربكما عن هذه الشجرة ، الا ان تكونا ملكين ، او تكونا من الخالدين )، (ابليس بآن دو گفت : پروردگارتان شما را از اين درخت نهى نكرد، مگر براى اينكه دو فرشته نباشيد، و از كسانى نشويد كه جاودانه در بهشت هستند).
و دلالتش بر اين معنا از اين جهت است كه كلمه (هذا - اين درخت )، در آن آمده ، و چون اين كلمه مخصوص اشاره به نزديك است ، پس گويا ابليس در نزديكى آن درخت بآن اشاره كرده و اين سخن را بآدم گفته است .
ولكن استدلال باين آيه نيز درست نيست ، براى اينكه اگر كلمه (هذا) همه جا دلالت بر نزديك بودن مكانى مشاراليه باشد، بايد در آيه : (و لا تقربا هذه الشجرة ، فتكونا من الظالمين )، كه نهى خدا و خطابش بآدم و همسر اوست ، اين دلالت را بكند، و حال آنكه خدا بزرگتر از آنست كه به نزديكى و دورى مكانى توصيف شود، (پس همچنانكه در اين آيه دلالت ندارد، چه مانعى دارد كه بگوئيم در آن آيه نيز دلالت ندارد).

دردهای من ...

دردهای من

جامه نیستند

تا ز تن در آورم

چامه و چکامه نیستند

تا به رشته‌ی سخن درآورم

نعره نیستند

تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است

دردهای من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست

درد مردم زمانه است

مردمی که چین پوستینشان

مردمی که رنگ روی آستینشان

مردمی که نام‌هایشان

جلد کهنه‌ی شناسنامه‌هایشان

درد می‌کند

من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه‌های ساده‌ی سرودنم

درد می‌کند

 

 

انحنای روح من

شانه‌های خسته‌ی غرور من

تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است

کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام

بازوان حس شاعرانه‌ام

زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟

درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب

پافشاری شگفت دردهاست

دردهای آشنا

دردهای بومی غریب

دردهای خانگی

دردهای کهنه‌ی لجوج

اولین قلم

حرف حرف درد را

در دلم نوشته است

دست سرنوشت

خون درد را

با گلم سرشته است

پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

درد

رنگ و بوی غنچه‌ی دل است

پس چگونه من

رنگ و بوی غنچه را ز برگ‌های تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا

دست درد می‌زند ورق

شعر تازه‌ی مرا

درد گفته است

درد هم شنفته است

پس در این میانه من

از چه حرف می‌زنم؟

درد، حرف نیست

درد، نام دیگر من است

من چگونه خویش را صدا کنم؟

 

شعری بود از قیصر ملک ادب ، زنده یاد ؛قیصر امین‌پور

آدم آورد در این دیر ...

مراد از عهد خدا با آدم 
در سوره طه در صدر قصه فرموده : (و لقد عهدنا الى آدم من قبل فنسى و لم نجد له عزما)، (ما قبلا با آدم عهدى بسته بوديم ، اما او فراموشش كرد)، و بايد ديد اين عهد چه بوده ؟ آيا همان فرمان نزديك نشدن بدرخت بوده ، كه فرمود: (لا تقربا هذه الشجرة ، فتكونا من الظالمين )؟ (و يا اعلام دشمنى ابليس با آدم و همسرش بوده ، كه فرمود: (ان هذا عدو لك و لزوجك )؟، (و يا عهد نامبرده بمعناى ميثاق عمومى است كه از همه انسان ها عموما، و از انبياء خصوصا، و بوجهى مؤ كدتر و غليظ گرفته .
احتمال اولى صحيح نيست ، زيرا آيه شريفه : (فوسوس لهما الشيطان ، و قال ما نهاكما ربكما عن هذه الشجرة ، الا ان تكونا ملكين ، او تكونا من الخالدين )،و آيه بعدش ، (و قاسمهما: انى لكما لمن الناصحين )، تصريح دارد: بر اينكه آدم در حين خوردن از درخت ، نه تنها نهى خدا را فراموش نكرده بود، بلكه كاملا بياد آن بود، چيزيكه هست ابليس با فلسفه چينى خود نهى خدا را براى آدم توجيه كرد، كه منظور اين بوده ، كه جزء فرشتگان و از خالدين در بهشت نشوى ، در حاليكه در آيه مورد بحث درباره عهدى كه مورد گفتگو است ، فرموده : آدم آنرا فراموش كرد.
و اما احتمال دوم (كه بگوئيم منظور از عهد ، همان تهديدى است كه خداى تعالى كرد، و ايشانرا از پيروى ابليس زنهار داد)، هر چند كه احتمال بعيدى نيست ، و لكن ظواهر آيات با آن نميسازد، چون از ظاهر آيه نامبرده بر مى آيد كه منظور از آن زنهار، تهديد خصوص آدم است .
علاوه بر اين كه زنهاريكه از شر ابليس دادند، بهر دوى آنان دادند، نه تنها به آدم ، و اما فراموشى را تنها به آدم نسبت داد، و نيز در ذيل آيات نامبرده در سوره طه ، كه مطابق صدر آنهاست ، عهد با معناى ميثاق كلى مناسبت دارد،
نه عهد بمعناى زنهار از ابليس ، چه خدايتعالى مى فرمايد: (فاما ياتينكم منى هدى ، فمن اتبع هداى فلا يضل و لا يشقى ، و من اعرض ‍ عن ذكرى فان له معيشة ضنكا، و نحشره يوم القيامة اعمى )، و تطبيق اين آيات ، با آيات مورد بحث ، اقتضاء مى كند كه جمله : (و من اعرض عن ذكرى فان له معيشة ضنكا)، در مقابل نسيان عهد در آيات مورد بحث قرار گيرد، و معلوم است كه اگر با آن تطبيق شود آنوقت با عهد بمعناى ميثاق بر ربوبيت خدا، و عبوديت آدم ، مناسب تر است ، تا آنكه با عهد بمعناى تحذير و زنهار از ابليس تطبيق گردد.
چون بين اعراض از ياد خدا ، و پيروى ابليس از نظر مفهوم مناسبت زيادى نيست ، بخلاف ميثاق بر ربوبيت ، كه بآن مناسب تر است ، چون ميثاق بر ربوبيت باين معنا است ، كه آدمى فراموش نكند، كه ربى ، يعنى مالكى مدبر دارد، و يا بگو انسان تا ابد، و در هيچ حالى فراموش نكند، كه مملوك طلق خداست ، و خود مالك هيچ چيز براى خود نيست ، نه نفعى ، و نه ضررى ، نه مرگى و نه حياتى ، و نه نشورى ، و يا بگو: نه ذاتا مالك چيزى است ، و نه وصفا، و نه فعلا.
و معلوم است آن خطيئه ايكه در مقابل اين ميثاق قرار مى گيرد، اين است كه آدمى از مقام پروردگارش غفلت بورزد، و با سرگرم شدن بخود، و يا هر چيزيكه او را بخود سر گرم مى كند، از قبيل زخارف حياة دنياى فانى ، و پوسنده ، مقام پروردگارش را از ياد برد (دقت بفرمائيد).
نتيجه توجه به عهد خدا 
ولكن اگر آدمى در زندگى دنيا با اختلاف جهات ، و تشتت اطراف ، و انحاء آن ، و اينكه اين زندگى را تنها به نيكان اختصاص نداده اند، بلكه مؤ من و كافر در آن مشتركند، در نظر بگيريم ، خواهيم ديد كه اين زندگى بحسب حقيقت و باطن ، و از نظر علم بخدايتعالى ، و جهل به او، مختلف است ، آنكس كه عارف بمقام پروردگار خويش است ، وقتى خود را با زندگى دنيا كه همه رقم كدورتها، و انواع ناملايمات و گرفتاريها دارد، مقايسه كند، و در نظر بگيرد: كه اين زندگى آميخته اى از مرگ و حيات ، و سلامتى و بيمارى ، و فقر و توانگرى ، و راحت و تعب ، و وجدان و فقدان است ، و نيز در نظر بگيرد: كه همه اين دنيا چه آن مقدارش كه در خود انسان است ، و چه آنها كه در خارج از ذات آدمى است ، مملوك پروردگار اوست ، و هيچ موجودى از اين دنيا استقلال در خودش و در هيچ چيز ندارد، بلكه همه از آن كسى است كه نزد وى بغير از حسن و بهاء و جمال و خير آنهم به آن معنائى از جمال و خير كه لايق عزت و جلال او باشد وجود ندارد، و از ناحيه او بجز جميل و خير صادر نميشود آنوقت مى فهمد كه هيچ چيزى در عالم مكروه نيست ، تا از آن بدش آيد، و هيچ مخوفى نيست ، تا از آ ن بترسد، و هيچ مهيبى نيست ، تا از آن به دلهره بيفتد، و هيچ محذورى نيست تا از آن بر حذر شود. بلكه با چنين نظر و ديدى ، مى بيند كه آنچه هست ، همه حسن و زيبائى و محبوب است ، مگر آن چيزهائيكه پروردگارش ‍ به او دستور داده باشد كه مكروه و دشمن بدارد،
تازه همان چيزها را هم باز بخاطر امر خدا مكروه و دشمن ميدارد، و يا محبوب قرار مى دهد، و از آن لذت برده و بامر آن ابتهاج بخرج ميدهد، و خلاصه چنين كسى غير از پروردگارش ديگر هيچ هم و غمى ندارد، و بهيچ چيز ديگر نمى پردازد.
و همه اينها براى اين است كه چنين كسى همه عالم را ملك طلق پروردگار خود مى بيند، و براى احدى غير خدا بهره و نصيبى از هيچ ناحيه عالم قائل نيست ، چنين كسى چه كار دارد باينكه مالك امر، چه تصرفاتى در ملك خود مى كند؟ چرا زنده مى كند؟ و يا مى ميراند؟ و چرا نفع ميرساند ؟ و ياضرر؟ و همچنين در هيچ حادثه ايكه او بوجود مى آورد، چون و چرا نمى كند.
اين است آن زندگى طيب ، و پاكى كه هيچ شقاوتى در آن نيست ، نورى است كه آميخته با ظلم ت نيست ، سرورى است كه غم با آن نيست ، وجدانى است كه فقدى با آن جمع نميشود، غنائى است كه با هيچ قسم فقرى آميخته نمى گردد، همه اينها موهبت هائى است كه با ايمان بخداى سبحان دست ميدهد.