كوه‏هاى بلندى كه سر در ميان ابرها كشيده‏اند، قله‏هاشان فراسوى ديد ماست و از اوج آن‏ها، جز به تخمين، نمى‏توان سخنى گفت. ارائه سيمايى از انديشه بلند مرحوم صفايى و ترسيم دقيق آن، كارى است كه راقم اين سطور از عهده خود بيرون مى‏بيند. وعى، ضبط و دقت سه ويژگى است كه حامل و ناقل اين تفكر بدان نياز دارد تا با وعى، مجموعه حرف‏ها را در كنار يكديگر ببيند و با دقت، گرفتار مشابهت‏ها نشده و تفاوت‏ها را لحاظ كند و با ضبط، آنچه را كه دريافته از دست ندهد. من اگرچه هيچيك از اين سه را در خود نمى‏يابم اما حق سال‏ها مصاحبت و استفاده و همچنين احساس نياز نسل عاصى امروز به اين تفكر كه همچنان در غربت مانده، مرا وادار به گفتگو مى‏كند.

 بدون ترديد مهمترين نكته در انديشه استاد، تلقى خاص او از دين و جايگاه آن بود. او آدمى را در مجموعه‏اى از روابط مى‏ديد كه با خود و ديگران و هستى دارد ربطهايى كه با يكديگر نيز مربوطند و ارتباطات مضاعف را شكل مى‏دهند و انسان را در مجموعه‏اى در هم تنيده از روابط، تنها مى‏گذارند تازه اين‏ها ارتباطات قطعى و حتمى است؛ ارتباطات نامحتمل با عوالم ديگر، چنان بر پيچيدگى مى‏افزايند كه گام برداشتن جز به نور وحى ممكن نخواهد بود. گفتم نمى‏توان گام برداشت شايد بگويى كه پس چگونه گام برداشته و برمى‏دارند. سخن در اين است كه حركت عاقلانه و درنظر گرفتن همه نتايج و آثار، جز با اشاره خداى مهربانى كه بر همه اين روابط محيط است، ممكن نيست و نمى‏توان با كورسوى عقل و فكر و غريزه در تاريكى اين جنگل پر رمز و راز، سفرى بى‏خطر و پرغنيمت را توقع كرد.

 در اين نگاه، وحى و اشارات الهى يك ضرورت است ضرورتى بالاتر و پيشتر از هر حركت، حتى نفس كشيدن. وحى و دين راهى در كنار ساير راه‏هاى عقلايى، نيست تا سخن از مقايسه و برترى آن بگوييم دين تنها راه ممكن است. دين است كه مى‏تواند به من بياموزد كه چگونه زندگى كنم و چگونه بميرم تا بيشترين بهره و بارورى را در اين عالم و عوالم ديگرى كه در انتظار من هستند، ببرم. تنها تكيه‏گاه عالم اوست كه چشم دوختن به ديگران، دل بستن به سراب است و تكيه كردن بر موج آب.

 در اين تلقى، نياز به وحى در هر گام و هر اقدام، لمس مى‏شود. اينكه چگونه برخيزم و بنشينم و بينديشم، چه بگويم، چه بخورم و چطور به بستر بروم و اينكه چگونه با افراد و اقوام مواجه شوم، همه را بايد از او پرسيد. بحث دين حداقل و دين حداكثر معنايى ندارد چرا كه همه چيز را بايد از او آموخت. آرى آنجا كه او، ما را به خود حواله داد و امر و نهى نكرد مى‏توانيم به خود بسندگى قائل شويم و به سير عقلى و عقلايى روى بياوريم و در اين محدوده با رعايت اهداف مقاصد دين و با بهره‏گيرى از مبانى دينى و با توجه به شرايط، به تقنين و تشريع اقدام كنيم.

 درك ضرورت دين در اين گستره، به اين نتيجه مى‏انجامد كه دين خدا را عريان نبينيم تا كلاهى را از فلسفه يونان، تن‏پوشى از عرفان هند و كفشى از اخلاق ارسطويى به او ببخشيم و يا او را كنار فلسفه و علم بنشانيم. دين آمده است تا كوتاهى همه اين‏ها را جبران كند و بر اين‏ها ببخشد و به بارورى برساند.

 راهگشايى دين اسلام اختصاص به دوره رسول خدا ندارد و هرچه تا روز قيامت محتاج آنيم در بيان معصومين آمده است. خدا و رسول و امام به همه اين‏ها احاطه دارند گرچه بر فراز منبر مدينه باشد يا در محراب كوفه و ياخلوت منزلى، تمامى نيازهاى ما را مى‏بينند و سخن مى‏گويند. بيانشان بر اين همه ناظر است. درست است كه در صدر اول، شبهه‏ها و سؤال‏ها در دوره ساده‏اى مطرح اند ولى جواب‏هاى قرآن و روايات به گونه‏اى است كه نه فقط براى آن دوره جوابگو و روشنى بخش‏اند بلكه به دوره مسلح شدن شبهات و سؤالات به فلسفه در سده‏هاى بعد و همچنين عصر ما كه هنگامه نظام‏هاى فكرى و ايدئولوژى‏هاست، نظر دارد.

 اين سير فكرى منجر به تأمل استاد در بحث نظام‏ها و ارائه نظريات بديع در اين خصوص شد. از ديد او دين نه تنها در برگيرنده معارف و عقائد و اخلاق و احكام هست بلكه براى هر يك از عرصه‏هاى حيات، نظامى هماهنگ عرضه مى‏كند. اين نظام‏ها هستند كه ارتباطات احكام و جايگاه آن‏ها را نشان مى‏دهند. اسلام نه فقط واجد دستورات اقتطادى و تربيتى و سياسى و.... هست بلكه نظام‏هاى اقتصادى و تربيتى و سياسى و.... را ارائه مى‏كند. امر و نهى‏ها در اين سازمان‏هاى فكرى و هماهنگ، مفهوم‏تر مى‏شوند و جايگاه خود را مى‏يابند و ارتباطاتشان مشخص مى‏شود.

 نظام‏هاى اسلامى به ترتيب منطقى عبارتند از:

 نظام فكرى، عرفانى، اخلاقى، تربيتى، اجتماعى، سياسى، اقتصادى، حقوقى، جزايى و قضايى. اين نظام‏ها همه عرصه‏هاى حيات را پوشش مى‏دهند و راه را روشن مى‏كنند، او در هيچ يك از اين عرصه‏ها دين را محتاج ديگران و محتاج ديگران و وامدار اين و آن نمى‏دانست. در نظام فكرى، شروع تفكر دينى، از مباحثى، چون بحث وجود و يا بحث امكان شناخت و اثبات عالم خارج نيست. دين، از حضوريات، آغاز مى‏كند و از دو جهنم دره سفسطه و ايده آليسم بركنار مى‏ماند. در اين شروع، دين كليدهايى تازه براى تفكر عرضه مى‏كند. تفكر در قدر و اندازه‏هاى انسان، تفكر در استعدادهاى او و....

 تمامى معارف اساسى در خصوص توحيد و معاد و رسالت و امامت بر همين پايه استوار مى‏شوند و به اثبات مى‏رسند. اين فلسفه، محدود به اهل معقول نيست كه با آدم‏هاى طبيعى و امى نيز شروع مى‏كند و به مقصد مى‏رسد.

 اين تفكر از تجريد و انتزاع بدور است و با احساس و شور آدمى، و با عمل و رفتار او رابطه‏اى نزديكتر دارد و اين فلسفه براحتى زمينه ساز عرفان و اخلاق و فقه است. درك عمق نيازها و عظمت استعدادها و وسعت راه، التهاب و بى‏قرارى را نتيجه مى‏دهد و اشتياق به رفتن را به ارمغان مى‏آورد. با آشنايى باجمال و جلال حق و شناخت زيبايى، محبت و رفاقت او، عشق به خدا شعله مى‏كشد و با درك زيبايى و ضرورت معاد، اشتياق به مرگ جوانه مى‏زند. وقتى عشق به خدا و اشتياق به آخرت در دلى روييد عمل و حركت، ميوه طبيعى اين رويش خواهند بود و فقه كه ادب حضور در نزد معشوق را مى‏آموزد و ابزارهاى كشت آخرت را به دست مى‏دهد، ديگر سنگينى نداشته و احكام فقهى شيرين و گوارا خواهند بود.

 در نگاه استاد، عرفان و سير و سلوك اسلامى نيز وضعيتى تازه مى‏يابد. از يكسو تفاوت‏هاى آن با تصوف‏هاى خانقاهى و خراباتى مورد تأكيد قرار مى‏گيرد. تفاوت‏هايى كه در مبانى و اهداف سلوك عارفانه و صوفيانه وجود دارد و به اختلاف شيوه‏ها و روش‏ها مى‏انجامد.سلوك با سكوت و تأمل آغاز مى‏شود. اين درنگ و تأمل براى بيرون آمدن از جريان حركت غريزى و براى زمينه سازى انتخاب آگاهانه انسان است. اين نقطه شروع سير و نطفه حدوث تولدى تازه است. تأمل در خود و مسيرى كه تحت حاكميت نفس و شيطان و خلق و دنيا طى مى‏كنيم زمينه ساز سنجش ميان اهداف و راه‏ها و انتخاب است. با انتخاب هدف و راه، تلاش براى هجرت از وضع موجود به وضع مطلوب و درگيرى و جهاد براى رفع موانع آغاز مى‏شود، و اين تازه اول راه عشق است.

 با قوت گرفتن عشق و اشتياق سالك، ابتلاء او سنگين‏تر مى‏شود. ريزش الطاف خفيه حق، همراه افزايش ايمان فزونى مى‏گيرد تا آدمى را متوجه كند

 كه دنيا معبر است نه مقصد تا دل نبندد و با شهود شعف و عجز خويش، به توكل و توسل به او محتاج شود و با او پيوندى نزديكتر برقرار كند.

 بارش بلاء به تناسب عطش ايمان شدت مى‏يابد تا شهود عجز و اضطرار، تداوم يابد و چاره‏اى جز تسليم و تفويض و جز اعتصام مدام باقى نماند.

 اينجاست كه به صراط مى‏رسيم، به راهى كه او عهده دار آن است و با پاى او، به همراه او، به سوى او مى‏توان رفت.

 در اين سلوك هدف، تسلط و تسخير و شهود نيست. و روش‏ها از ذوق و ابتكار برنمى‏خيزند. هدف، رشد هماهنگ استعدادهاى انسان و حركت به سوى اوست. راه اين سير را او خود مى‏آموزد. سلوك دينى بر اين پندار استوار شده كه هستى با سلوك آدمى همساز گشته و او مى‏تواند با آغاز سير، از حادثه‏ها و صحنه‏ها درس بگيرد و از بلاها مركب سلوك بسازد.

 مركب اصلى سلوك بلاست نه عبادت و عمل سالك. عابد و عامل منتظر نتيجه كار خودند و متوقع و مغرور به عمل خويش. ولى سالك مبتلى جز شكستگى و انكسار و جز توكل و افتقار، چيزى ندارد.

 اين خط فكرى در تبيين نظام اخلاقى اسلام جلوه‏اى تازه دارد. استاد، در انسان‏شناسى، ديدگاهى ويژه و برداشتى ممتاز از قرآن داشت. او عمده‏ترين امتياز انسان از ساير جيوانات را نحوه تركيب او مى‏دانست. تركيب خاصى از غرائز و فكر و سنجش كه براى انسان، آزادى و خودآگاهى و.... را به ارمغان آورده است. اين تركيب خاص و تقويم احسن اين امكان را به وجود مى‏آورد كه آدمى با آنكه در ابتداى تولد در پايين‏ترين سطح توانايى است -اسفل السافلين- گوى سبقت از ساير حيوانات بربايد و سر از افلاك بيرون  كشد. اين تحليل از انسان و توانايى‏هاى او در نظام اخلاقى، نتيجه‏اى مهم را به دنبال مى‏آورد و آن بحث لطيف تبديل است.

 تركيب انسان به او اين امكان را مى‏دهد كه با تغيير در شناخت و احساس و رفتار، خلق و خوى‏هاى خود را تبديل كند و بدى هايش به خوبى بدل شود. بخل با مشاهده بازار وسيع آخرت و توجه به نيازهاى پس از مرگ با سخاوت و ريختن و پركشيدن جاى خود را عوض مى‏كند و ترس با ورع، زود رنجى با انقطاع و.... جابجا مى‏شوند.

 اين تلقى از انسان ظرافت‏ها و لطافت‏هاى بسيارى را در نظام تربيتى اسلام نمودار مى‏كند. اگرچه در ترتيب منطقى، نظام تربيتى، اولين نظام نيست و پايه‏ها و مبادى آن از نظام فكرى، عرفانى و اخلاقى تغذيه مى‏كند اما در تحقق خارجى، تربيت مقدم بر همه نظام‏هاى ديگر است. دين با رسول و كار تربيتى او آغاز مى‏شود و رسول خدا با اِعمال روش‏هاى تربيت اسلامى، فلسفه و عرفان و اخلاق و فقه اسلامى را در فكر و احساس و اطفه و خصلت‏ها و خوى‏ها و رفتارهاى مؤمنين پى ريزى كرده و پرورش مى‏دهد. رسول خدا با جريانى كه ايجاد مى‏كند، تحول در اعتقادات و اهداف به وجود مى‏آورد و بر اين اساس، شكل و شيوه و روش تازه‏اى در تمامى عرصه‏هاى عمل فردى و اجتماعى به دست مى‏آيد. اين به معناى ايجاد نظام‏هاى مختلف فردى و اجتماعى (از فكرى و عرفانى و اخلاقى تا سياسى و اقتصادى و حقوقى) است و چه بسيار فاصله است ميان طرح و ارائه تجريدى نظام‏هاى فردى و اجتماعى تا ايجاد و تحقق بخشيدن به آن‏ها.

 رسول خدا، خود به سراغ افراد مى‏رود و با زمينه‏سازى‏ها و پاكسازى‏ها به طرح سؤال و راه انداختن فكر مى‏پردازد. اما تفكر در چه؟ او خصوصا بر حضوريات و تأملات و مشاهدات باطنى افراد تكيه مى‏كند و مايه‏ها و مواد تفكر را از اين حوزه اخذ مى‏كند و با نحوه برخورد و شيوه پرسش و پاسخ، نه تنها ذهن‏ها را متوجه سؤالات اصلى و اساسى مى‏كند بلكه روش تفكر را نيز مى‏آموزد. با بينات رسول، آدمى از تاريكى‏ها بيرون مى‏آيد با خود و هستى و نقش خويش در آن آشنا مى‏شود، راه را مى‏بيند و راهزن‏ها را مى‏شناسد.

 در اين روشنى و وضوح است كه مردم مى‏توانند بسنجند و پس از سنجش و تعقل انتخاب كنند يا با رسول همراه شوند و يا از يافته‏هايشان چشم بپوشند و بمانند و بسوزند.

 آن‏ها كه به رسول مى‏پيوندند در كنار او به كتاب و موازين مى‏رسند. يعنى هم دستورات و احكام را مى‏آموزند و هم جايگاه هر حكم را مى‏شناسند. هدف از همه اين جريان، اين است كه مردم بر پايه قسط و براى تحقق قسط به پا خيزند.

 استاد صفايى در اين آيه " لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان " بر چند نكته تأكيد مى‏كرد: اول اينكه مطلوب، به پاخاستن خود مردم است، همه زمينه سازى‏ها و حرف‏ها براى اين است كه اينان به خواست خود برخيزند نه اينكه با تبليغ و تحميل و تحميق به پا داشته شوند. هدف، تحقق قسط نيست بلكه قيام به قسط است، اگر قسط بدون اين قيام محقق شود چيزى به دست نيامده است و اگر قيام به قسط شده ولى هنوز قسط تحقق نيافته چيزى از كف نرفته و تمامى مقصود حاصل گشته است. آن چه در همه نظام‏هاى فردى و اجتماعى اسلام مطلوب اصلى است تحقق اين قيام است. برخاستن از سر عادت‏ها و غريزه و شهوت‏ها و پرداختن به قسط.

 اما قسط چيست؟ قسط نه به معناى عدالت اجتماعى است و نه مساوى با عدل، كه قسط در برابر جور است و عدل در برابر ظلم. قسط ظريف‏تر از عدل است كه اگر سهم و حق كسى را ولو با رضايت او به غير ذى حق بدهى، جور ورزيدى گرچه ظالم نيستى. قسط، رعايت اين حقوق است. حق پدر و مادر، حق معلم، حق حاكم، حق رعيت، حق گوش و چشم و و و.... و همه آن‏چه در رساله حقوق آمده است.

 قسط در هر حوزه، بر پايه حقوق تطبيق مى‏شود. در ارتباط با خود اشياء و با خود و با ديگران هر كدام به گونه‏اى و شكلى. اما همه جا وجود حقوق پيش فرض اين تطبيق است.

 استاد در برابر آن‏ها كه جامعه دينى و حكومت دينى را بى معنى دانسته و سخن از جامعه دينداران و حكومت متدينين مى‏راندند، سلسله بحث‏هاى عميقى را در سخنرانى‏هاى محرم مطرح كرد و از سير تفكر دينى تا جامعه دينى و از جامعه دينى تا حكومت دينى سخن گفت و نشان داد كه تفكر دينى حتى در حد اعتقاد به توحيد، مى‏تواند جامعه‏اى با ويژگى‏ها و روابط خاص خود ايجاد كند و اين جامعه، مى‏تواند حكومتى با جلوه خاص و منبعث از آن اعتقاد را در همه روابط داخلى و خارجى نتيجه دهد. دين در ابتدايى‏ترين اشكالش در جامعه و نهادهاى آن و روابط حاكم بر آن‏ها، نقشى اساسى داشته و در عالى‏ترين اشكال آن همه ابعاد وجودى انسان را پوشش داده و براى همه جنبه‏هاى فكرى و روحى و اجتماعى و.... طرح جامع ارائه داده و مهره‏هاى كارآمد ساخته و عميق‏ترين اثر را گذاشته است.

 در آغاز اين نكته آمد كه ارائه سيمايى جامع از انديشه سترگ استاد صفايى از عهده من بيرون و از حوصله اين بحث خارج است. اما اگر بخواهم از مهم‏ترين ويژگى‏ها و توانايى‏هاى او گفتگو كنم بايد به برخورد شيرين و عميق و خاضعانه او با قرآن و سنت و برداشت‏هاى لطيف و كاملا مستند او اشاره‏اى ولو گذرا داشته باشم. او در اين برخورد، به تعبير خود، به كودكى مى‏ماند كه گوهرى را در ميان خاك گم كرده است. چنان با دقت در كلمه كلمه آيه و روايت و حتى حالات و شرايط نقل شده تأمل مى‏كرد و از هر زوايه، گوهرى بيرون مى‏كشيد كه حيرت آور و شوق‏انگيز بود. به انتقادها به دقت گوش مى‏داد تا كه گوهر به كف آمده‏اش در زير محك، عيار خود را نشان دهد. مى‏خواند و مى‏گريست، مى‏خواند و پر مى‏كشيد، وه، كه چه عاشقانه و مشتاقانه مى‏خواند.

 او با اعتقاد به استمناد ترتيب سوره‏ها و آيه‏هاى قرآن به امر رسول خدا، سخت در اين تنظيم حكيمانه مى‏انديشيد ودر تفسير و برداشتن پرده از چهره زيباى وحى، به ترتيب كلمه‏ها و تركيب‏ها و به شروع و ختم آيه، به ترتيب و نظم آيه‏ها و روال آغاز و پايان سوره و پيام كلى سوره مى‏پرداخت و دامن دامن، گوهر به ارمغان مى‏آورد و سخاوتمندانه مى‏بخشيد. كم نبودند و نيستند كسانى كه اين گوهرها را به نام خود كرده و مى‏فروختند و اعتبار و وجاهتى به كف مى‏آوردند و او با وقوف و توجه به اين‏ها نيز مى‏بخشيد كه شايد بدينگونه ديگران بهره‏مند شوند كه آخر، او اين بهره‏ها را از خود نمى‏دانست و به خود منتسب نمى‏كرد و خود را مالك نمى‏ديد.

 مرحوم استاد صفايى با چنين اعتقاد و از چنين پايگاهى به مباحث " هرمنوتيك" و شبهاتيكه امروزه در برابر تفسير متون قرار دارد، مى‏پرداخت. قدمت متون وحى، مشكل تفاوت ميان افق مفسر و افق متن را به دنبال نمى‏آورد، چرا كه آيات و روايات با توجه به احاطه شارع بر دوره‏ها صادر شده‏اند و همه فراز و نشيب‏ها و اختلافات و اتفاق‏ها مورد توجه بوده‏اند. در استناد به كلام الهى جز به ظهور تكيه نمى‏كرد و به ذوق‏هاى بى استناد اعتنايى نداشت. تفسيرهاى عرفانى، فلسفى، علمى و.... از قرآن را بر نمى‏تافت مگر آنكه در برداشت، به ظهورى متكى بودند، چرا كه بر اين اعتقاد بود كه قرآن و روايات هر آنچه را كه ما نياز داشته‏ايم، در جاى خود گفته‏اند و به خاطر استعجال ما نمى‏توان با تحميل، بيانى را رنگ فلسفى يا عرفانى يا.... داد و اين بيان رنگين را به خدا و كلام او منتسب كرد. اين كلام را از او مكرر مى‏شنيديد كه هرچه در كلام غير او درنگ مى‏كنى و تيز مى‏نگرى، ضعف‏ها و ناهماهنگى‏هاى بيشترى مى‏بينى و هرچه در وحى، به تأمل مى‏نشينى و مى‏پرسى و گوش مى‏كنى، به اعماق ناشناخته‏اى سير مى‏كنى و شيرينى‏هاى تازه‏اى را مى‏چشى.

 زندگى علمى و عملى استاد فقيد، قابل تفكيك نيست. اگر مدتى با او مى‏زيستى، مى‏ديدى كه زندگيش همه ورد و زمزمه‏اى واحد بود و اين زمزمه را در درسش، در جنگ و صلحش و حتى در خنده هايش مى‏يافتى. اگر چه در ميان ما بود ولى با ما نبود. سخت مشتاق مرگ و رفتن بود. از مرگ چنان با اشتياق مى‏گفت، كه زندانى از زمان آزادى خود مى‏گويد. زندگيش مضمون آخرين سخنرانى محرمش بود. در آخرين محرم از احياء امر گفتگو مى‏كرد و از اين روايت كه: رحم الله من احيا امرنا. "امر"چه در معناى دستور و چه به معناى حكومت، مى‏تواند در اين روايت مراد باشد. زنده كردن دستورات و محقق كردن حكومت آن‏ها، هردو مطلوب است. اما احياء امر چگونه رخ مى‏دهد. او به زيبايى و با تكيه بر اين روايات اين باب توضيح مى‏داد كه احياء امر چه مقدماتى را مى‏طلبد. چه زمينه هايى در محيى بايد فراهم شود و چگونه مى‏توان از تعليم‏ها، از ملاقات‏ها، از گفتگوها و نشست و برخاست‏ها، مقدمه‏اى براى زنده كردن حكم و حكومت الهى ساخت و به همه اين‏ها جهت داد. زندگى صفايى، خود مصداق بارزى براى يكسو شدن همه كارها براى چنين احيايى بود. اگر به تدريس مى‏نشست و يا به تفريح مى‏رفت، اين جهت‏گيرى و جهت دهى را دركلامش و رفتارش حس مى‏كرديم.

 تنوع غريبى در معاشرين او بود از كاسب تا فيلمساز، از نويسنده و شاعر تا قصاب و پسر فرارى همسايه، هر يك به تناسب نيازهايشان بر سر سفره اخلاق او مى‏نشستند و از محبت و حوصله و كلام نافذش بهره برمى‏گرفتند.

 اين تنوع را در روز تشيع او مشاهده مى‏كردى و آن محبت‏ها و احسان‏ها را در چشم‏هاى به جوش آمده و طاقت‏هاى طاق شده مى‏ديدى. نرمى و محبت او شاخه‏هايش را بسيار كرده و احسان و انفاق‏هايش، سنبله‏هاى پربارى از دوستان و همراهان را به او بخشيده بود.

سخاوت او متفاوت بود در حالى كه خود و خانواده‏اش به اقل مايحتاج اكتفاء مى‏كردند، دست بخشنده‏اش از حركت نمى‏ايستاد. تا آخرين روزها دائما به استقراض و رفع حوائج ديگران مشغول بود و خود را نه فقط در حد امكانات حاضر بلكه به اندازه اعتبار و امكان استقراض، مسئول مى‏دانست.

 سخاوت علمى او زيبايى ديگرى داشت. اگر به نكته‏اى دست مى‏يافت و لطيفه‏اى از كلام معصومين به ذهنش مى‏رسيد لحظه‏اى در انتقال آن به ديگران درنگ نمى‏كرد. يافته‏هاى علمى او به نام بسيارى سند خورد و براى بسيارى اعتبار آفريد ولى او به اينها بى اعتنا بود و به انتقال معارف اهل بيت ولو به اين شكل راضى.

 چنان بى تكلف بود كه در كنارش هيچ بار و فشارى را به خود نمى‏ديدى. به راحتى، نه، با خوشحالى انتقاد را مى‏شنيد. گاه چنان سريع مى‏پذيرفت و حرف يا رفتار خود را تغيير مى‏داد كه حيرت آور بود. بحث با او پرفايده بود؛ خوب مى‏شنيد، دقيق نقد مى‏كرد، با ديد جامع و با توجه تام به مبانى دينى و با فكرى خلاق، طرح‏ها و حرف‏هاى تازه و بديع، عرضه مى‏كرد و با اين همه آماده پذيرش انتقاد نيز بود.

 به دوستان و معاشرين به ميزان سعيشان در حاجات مؤمنين و پاى‏بنديشان به دين، ارزش مى‏داد و اعتنا مى‏كرد. گاه در جمع، به كسى ميدان مى‏داد و حرمت مى‏نهاد، كه ديگران به او وقعى نمى‏نهادند. اگر پرس و جو مى‏كردى به همين ملاك و ميزان، مى‏رسيدى. عناوين و اعتبارات و امكانات افراد در اين ميان به حساب نمى‏آمد.

 در برخوردها مراقب بود تا در دل دوستان، چنان بزرگ نشود كه مانعى در برابر استقلال شخصيت و تفكر آنان باشد. بسيارى از شوخى‏ها و بى‏اعتنايى‏ها و جدايى‏ها و حتى برخوردها و درگيرى‏هاى او در اين جهت بود و اين را تنها كسانى كه از نزديك با مشى و روش او آشنا بودند درمى‏يافتند و جهت و هدف اين برخوردها را كه گاه عجيب مى‏نمود، مى‏فهميدند.

 بگذار كلام را با اين آيه تمام كنم؛ كه‏ مثل الذين ينفقون اموالهم ابتغاء مرضات الله و تثبيتا من انفسهم كمثل جنة بربوة اصابها وابل فاتت  اكلها ضعفين فان لم يصبها وابل فطل و الله بما تعملون بصير؛ مثل آنان كه در جستجوى رضايت خدا و براى تثبيت خويش، اموالشان را انفاق مى‏كنند، چون بهشتى بر فراز كوهسار است. باران تندى باريده، پس دو برابر بار داده‏اند پس اگر باران تند بر آن‏ها نبارد، شبنمى كافى است و خدا بدانچه مى‏كنيد، بيناست.

 اشتياق به دوست و جستجوى رضاى او و ثبات و آرامش را در حالات و رفتارش مى‏ديديم بواقع بهشتى بود بر فراز كوهسار، بدون بارش و ريزش امكانات نيز، لطافت روحى و نزديكى و انسش با خدا، او را توان بارورى مى‏داد. خدايش رحمت كناد كه با دستى خالى و به دور از هر گونه همراهى آغاز كرد و تهمت دشمنان و جفاى بزرگان و نامردى دوستان و ناتوانى ياران، او را از راه باز نداشت، و رفت، در حالى كه مسؤوليت خود را به پايان رسانده بود، حرف‏ها را گفته و حاملان آن را ساخته بود. بر او افسوسى نيست، افسوس بر ما كه در عصرى و در برابر نسلى كه به امثال او سخت محتاج‏اند به هزار و يك بهانه و عذر، از او بهره نبرديم و تا بود قدر او را نشناختيم و پس از رفتن نيز از او تقديرى نكرديم.

 

برگرفته از سایت ایشان(http://www.einsad.ir/)